تهیونگ از شدت ضعف و گرسنگی، پاهایش را جمع کرده و تکیه به دیوار روی زمین نشسته بود.
چشمان وق زده و بیحالش را به چهره کارمندانی که هر از چند گاهی از آن حوالی میگذشتند تا به اتاق های کناری یا آسانسور برسند، میدوخت. اینجا با وجود نبض سرش گذشته را خیلی خوب به یاد می آورد. گرچه که مبارزه با درد روحی از هر درد جسمی که به او آسیب میزد دشوارتر بود.دوران نوجوانی دشوار و مادری که همه اهل خانه را به امید خدا گذاشت و از خانه فرار کرد زیرا دیگر فشار گرسنگی تاب از تنش برده و حتی تمام عواطف پنهانی و از جمله مادری او را ربود و شاید هم شکم گرسنه اش این محبت فنا ناپذیرش را بلعیده بود! توی خانه چیزی که قابل خورش باشد نداشتند . یادش می آمد حتی هویج های لهیده ای را که همسایه ها در زباله دان سرکوچه ریخته بودند پنهانی دزدیده و خورده بودند.
پدرش بیمار بود و در بستر مرگ فقط ناله میکرد. باهر ناله او بندی در دل تهیونگ پاره میشد. دلش میخواست از هر راهی شده برای او دوا و دکتری فراهم آورد.
گوئی چاره را از سقف وا رفته کلبه شان که از چندجا دهن باز کرده و به مسخرگی افکار کودکانه او میخندید و توده ای از سرما را بی دریغ به چشمان تن مرده او میچیاند میخواست و او همچنان نقشه میکشید تا پدرش را نجات دهد . اما... اما دیگر خسته شده بود.
خورشید روی آسمان پیدا نبود ، دل آسمان گرفته تر از قلب آنها بنظر میرسید ، شاید بخاطر تیره روزی آنها و امثالشان ماتم گرفته بود .
آسمان برق میزد و حسرتی سمج در قلب كوچك تهیونگ تلمبار میشد ، حسرت داشتن حتى يك شيريني !!گرچه هوا رفته رفته تاریکتر میشد و شب از راه میرسید اما برای تهیونگ فرقی نداشت. زیرا برای فقرا حتی بهترین روزهای بهار هم چون شبی طولانی و پایان ناپذیر است.
کم کم ناله های پدر بلندتر میشد. تهیونگ دلش صمیمانه میخواست این مرتبه دردناک را که توی گوشهای رنگ گرفته از گرسنگیش بیشتر صدا میکرد قطع کند .
پیش خودش فکر میکرد: آخه این چه پدریه .... پدر یعنی اونهائیکه پول
دارن، لباس گرم دارن ... خوردنی دارن این مرد که پدر نیست.میگفتند دو روز به عید مانده است ، اما حتى عيدهم برای او فایده ای نداشت، زیرا در خانه آنها از لباس نو و شیرینی خبری نبود...
.
.
._ کجا بودید؟
با شنیدن صدای بیرون از عالم خاطراتش، آهسته دستی به زانویش کشید و به سختی از جا بلند شد.
رئیسش بود. با نگاهی عجیب که فهم آن برایش دشوار می آمد، او را نگاه میکرد. صدایش انگار محزون و غمگین شنیده شد؛ اما انقدر هم ضعیف و گرفته نبود که به سختی شنیده شود.
تهیونگ با همان حالات سر به زیر همیشگی گفت:
_ متاسفم... من... مثل اینکه اشتباهی کردم.جونگ کوک نگاهش را در چشمان او دوخت؛ حالا که پیدایش کرده بود به مانند آتشی می مانست که به سردی گرائیده؛ آرام تر از پیش شده بود. نمیدانست چرا حالاتش منقلب و آن جور هویدا شد.
YOU ARE READING
𝖂𝖍𝖎𝖙𝖊 𝕹𝖎𝖌𝖍𝖙𝖘 _ 𝙆𝙤𝙤𝙠𝙫/𝙆𝙧𝙞𝙨𝙝𝙤【𝟮 𝗩𝗲𝗿】
Romanceبا صدای نسبتا بلندی صدا زد:"آقا!" نمی دانست اما گویا این لحظه ای بود که بار ها در اشعار عاشقانه ی چینی به خطِ چشم نوازِ کانجی، بر صفحه ی کاهیِ کاغذ سُراییده شده بودند... او هم زیر چشمی نگاهی به مرد انداخت و سرش را پایین آورد. +حالا دیدید نباید ا...