نامجین و تهکوک بعد از دیدن همه جا اومدن داخل و هوسوک و جیمین رو در حال حاضر کردن شام دیدن کوک و جین با اینکه نمیخواستن اون صحنهی از نظر خودشون عاشقانه رو خراب کنن،ولی با فکر کردن به اینکه دست پخت اون دونفر افتضاحه ترجیح دادن خورشون رو نجات بدن و بعدا به فکر نجات زندگی عشقی اونا باشن.
یونگی بعد از خلاص شدن از وضعیتی که به لطف هوبی براش پیش اومده بود به طبقه ی پایین رفت. تو پذیرایی جیمین و هوسوک رو که بغض کره یه گوشه رو مبل تو بغل هم جمع شده بودن دید و حس کرد الانه که تبدیل بشه و گرگش باعث و بانی اون بغض لعنتی رو تیکه تیکه کنه.
(غمگین تصورشون کنید 🥲😅)
با عصبانیت سمت اون دوتا رفت و گفت:
-چیشده؟؟ چرا بغض کردین؟؟ کسی چیزی بهتون گفته؟؟
جیمین و هوسوک با تعجب به یونگی نگاه کردن و هوسوک گفت:
×ما فقط یه داستان غمگین خوندیم هیونگ کسی چیزی نگفته!
یونگی که حالا خیالش راحت شده بود که کسی اون دوتا موجود کیوت رو اذیت نکرده گفت:
-هوبا باز نشستی داستان غمگین میخونی؟؟ به جیمین هم میدی بخونه؟؟ یه نگاه به قیافه هاتون بنداز!هوسوک نگاهی به جیمین کرد و همین کافی بود که حس کنه قلبش داره فشرده میشه،ناراحت به جیمین گفت:
×معذرت میخوام موچیییی نمیخواستم ناراحتت کنممم
جیمین لبخندی زد که مثل همیشه باعث راه افتادن کارخونه پشمک تو دل اون دو نفر شد و گفت:
+تقصیر تو نیست هیونگ من خیلی زود گریه ام میگیره
بعد از حرفش دستشو پشت سرش کشید و خنده ی خجالتی ای کرد.یونگی میخواست چیزی بگه که با شنیدن صدای شلیک گلوله از بیرون شوکه سمت جیمین و هوسوک رفت و کشیدشون روی زمین تا از آسیبشون جلوگیری کنه.جیمین ترسیده گفت:
+ص.. صدد.. دای... شل.. لیک بو.. دد؟
یونگی سعی کرد امگاشو آروم کنه و گفت:
-نگران نباش موچی میرم ببینم چی بود خب؟ هرچی هم که شد شما از اینجا تکون نمیخورین فهمیدین؟ بقیه کجان؟هوسوک با اینکه ترسیده بود میخواست بخاطر جیمین نشون نده، پس سعی کرد بدون لرزش صداش صحبت کنه و موفق هم شد:
×تو آشپزخونه ان
-خیلی خب من میرم ببینم چیزیشون نشده باشه و بعد میرم بیرون تو مراقب جیمین و خودت باش خب؟
هوسوک نگاه نگرانی به یونگی انداخت و گفت:
×هیونگ خطرناکه نرو بیرون
-چیزیم نمیشه نگران نباش
و بعد بوسه ای روی پیشونی هردو گذاشت و سمت آشپزخونه رفت.با ورود به آشپزخونه متوجه پسرا شد که کف آشپزخونه دراز کشیده ان.
-حال همه تون خوبه؟
*هیونگگ چیشدههه
-نترس کوکی الان میرم ببینم چی شده
~هیونگ نباید بری بیرون
-یادتون رفته من کیم؟
بعد گفتن این حرف به سمت در رفت و آروم بازش کرد که با دیدن پنج تا ون مشکی تو حیاط ترسید،نه بخاطر خودش بلکه بخاطر بقیه.(پنج تا از این)
/به به ببین کی اینجاست..جناب مین یونگی معروف به آگوست دی
یونگی با خشم به مرد رو به روش که باعث خراب شدن گذشتش شده بود نگاه کرد و گفت:
-چی میخوای لی سانگ یو
/هووم میبینم اسممو خوب یادته اگوست دی
یونگی از اون لقب و هرچی مربوط به اون زمان ها میشد متنفر بود پس با داد گفت:
-منو اونجوری صدا نکننن بگو اینجا چه غلطی میکنی؟؟؟سانگ یو پوزخندی زد که تن یونگی لرزید. اون این نوع پوزخند زدنه اون مردک رو میشناخت.
-نه... نههههه.. نمیزارممم...دیگه نمیزارم کسایی که دوست دارم رو ازم بگیرییی&اوه اوه پدر انگار یونگی کوچولوی ما حسابی ترسیده
یونگی با شنیدن صدای لی مکس پسر خونده ی سانگ یو بیشتر ترسید.اما یهو به خودش اومد، از چی میترسید؟ از کسایی که هر وقت اسم اگوست دی میومد دنبال سوراخ موش میگشتن؟برگشت به حالت سردِ همیشگیش و پوزخند ی زد که این بار تن اون پدر و پسر لرزید.اونا فکر نمیکردن که یونگی بازم بتونه به اون حالت برگرده،اما اونا یه چیزی رو نمیدونستن و اونم این بود که یونگی الان خانواده ای داره که باید ازشون محافظت کنه و بخاطر شون هرکاری میکرد،هرکاری.
جیمین دیگه نمیتونست تحمل کنه،تا فهمید حواس هوسوک پرت شده دویید سمت در و رفت بیرون اما با چیزایی که دید خشکش زد.
&خب پدر اینم از صید مون چه خوشگلم هست
_______________________________________________
کمه؟ میدونم🥲
فعلا همینو بپذیرید از من🥲🫂لی سانگ یو
۵۰ساله
آلفای سلطنتی
با گرگش کار نداریم😅
اسراری داره که قراره به زودی بفهمینلی مکس
۲۸ساله
آلفای سلطنتی
اینم گرگش مهم نیست😅
یه هوله به تمام معنا
ESTÁS LEYENDO
♪singer omega♪
Fanficداستان از جایی شروع میشه که جیمین تنها امگایی میشه که سولو دبیو میکنه و بی تی اس( که اینجا شش نفرن)هم زمان با جیمین دبیو میکنن و این باعث دوستی عمیقی بینشون میشه و اتفاقات خوب و بد زیادی قراره تجربه کنن. کاپل ها:سوپمین، تهکوک، نامجین ژانر:امگاورس،...