هر حرفی که میزد مثل یه تیر تیز توی قلب فلیکس فرو میرفت و باعث میشد به حال خودش زار زار گریه کنه ..
از این هیونجین میترسید ... از اینکه اینقدر راحت حرف از بیرون کردنش میزد میترسید و فقط به این فکر میکرد که قرار نیست هیچ وقت بچش رو ببینه
بورا با اخم لب باز کرد تا چیزی بگه که هیونجین بهش نگاه کرد و گفت : و تو مامان ... حق نداری براش غذا بزاری .. هر چی درست کردی زهرمار میکنه .. ویار داره ؟ به درک که ویار داره ... هر چی درست کردی مجبورش میکنی بخوره .. اگر چیزی هوس کرد مهم نیست .. تا جایی که میتونی فقط به می چان برس .. اصلا فکر کن فلیکس وجود نداره.
با اومدن اسم می چان توی چشم های هیونجین نگاه کرد و پوزخندی زد.
هیونجین با عصبانیت به سمتش رفت تا دوباره بزنه توی صورتش که هیونبین گرفتش و گفت : بسه هیونجین .. بریم بیرون.
و به زور هیونجین رو از اتاق بیرون برد.
با خروج هیونجین ، بورا به طرف فلیکس رفت و با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و گفت : بهش فرصت بده عزیزم .. اروم میشه.
بدون هیچ حرفی سری تکون داد و گفت : لطفا اگر میشه تنهام بزارید.
بورا پیشونی فلیکس رو با دلسوزی بوسید و گفت :
باشه عزیزم .. راستی نگران هانا هم نباش .. خودم مراقبش هستم.
لبخند محوی زد و بازم سرش رو تکون داد.
بورا اهی کشید و از اتاق خارج شد.
فلیکس هم همانطور که اشک میریخت از روی تخت بلند شد و شروع به عوض کردن لباساش کرد.
به محض تعویض لباس ، به طرف دراور رفت و از توی ایینه به خودش چشم دوخت.
کبودی گردنش زیادی توی چشم بود و خاطرات اون تجاوز بی رحمانه رو بهش یاد اوری میکرد.
با بغضی که دوباره به گلوش نشسته بود ، دستش رو روی شکمش گذاشت و لحظه که شکمش در حال له شدن بود رو به خاطر اورد.
دستاش با یاد اوری این موضوع به لرزه افتاد و بدون اینکه متوجه بشه شروع به بلند گریه کردن کرد.
اینبار صدای گریه های بلند فلیکس بود که با وجود بسته بودن در به گوش حضار توی سالن رسید.
هیونجین با شنیدن صدای فلیکس ، دستش رو روی سرش گذاشت و اب دهنش رو قورت داد تا بغضش بره پایین ولی موفق نشد و به جای بغض اشکاش پایین اومدن.
می چان متعجب به هیونجین نگاه کرد و از حسادت اخمی به چهره نشوند.
بورا به هیونجین نگاه کرد و گفت : بلند شو برو پیشش.
هیونجین اهمیتی نداد و از روی مبل بلند شد.
به جای رفتن پیش فلیکس ، وارد اتاق قبلیش شد و در رو محکم کوبید.
دلش میخواست یه دل سیر گریه کنه.
دلش میخواد اونقدر گریه کنه و به خواب بره و وقتی بیدار شد فلیکسش توی بغلش باشه و هیچ کدوم از این اتفاقات نیوفتاده باشن.
ولی این غیر ممکن بود.
.
.
وقت شام رسیده بود.
بورا به کمک خواهرش کل میز رو چید و خطاب به هانا لب زد : عزیزم میری اوپا رو صدا بزنی ؟
هانا با ترس به هیونجین چشم دوخت و از روی مبل بلند شد و به طرف پله ها رفت.
با رسیدن به اتاق فلیکس ، اروم در رو باز کرد و خواست چیزی بگه که متوجه خالی بودن اتاق شد.
نگاهش رو به دستشویی داد و با دیدن چراغ روشنش ، با ناراحتی بغض کرد و دوباره پله های بالا رفته و پایین اومد.
بورا با دیدن هانا ، اخمی کرد و گفت : اوپا کو عزیزم ؟
هانا با بغض لب زد : توی دستشویی بود .. داشت بالا میاورد.
بورا اهی کشید و نگاهش رو به هیونجین داد.
هیونجین با ظاهری کاملا خنثی تیکه ای از مرغش رو جدا کرد و توی دهنش گذاشت.
البته این فقط ظاهرش بود .. چیزی که توی قلب و مغزش میگذشت خیلی دردناک و رنج اور بود.
بورا نگاه از پسرش گرفت و اینبار خودش از پله ها بالا رفت.
به محض رسیدن به اتاق فلیکس و ورودش ، فلیکس از مستر خارج شد و لنگ زنون به طرف تخت رفت.
بورا لبخندی زد و گفت : بیا بریم پایین دورت بگردم
.. برات مرغ شیرین درست کردم.
چقدر دلش میخواست از اون مرغ بخوره ..
سری تکون داد و گفت : هیونجین خونه است ؟ بورا با همون لبخند لب ز : اره عزیزم .. بیا بریم. نفس عمیقی کشید و با سر استین لبای خیسش رو پاک کرد و همراه با بورا به طرف سالن غذا خوری رفت.
با رسیدن به سالن روی دور ترین صندلی از هیونجین نشست و چنگالی به دست گرفت.
اولین تیکه از مرغ رو توی دهنش گذاشت و شروع به خوردن کرد.
به شدت گرسنه اش بود و ضعف کرده بود.
تا سرش رو بالا اورد ، نگاهش به هانا افتاد.
لبخند محوی به هانای بغض کرده زد و زیر لب گفت : بیا پیشم بشین.
هانا با لبی اویزون از روی صندلی بلند شد و به طرف فلیکس رفت.
جفت فلیکس نشست و سرش رو پایین انداخت.
فلیکس سر خم کرد و بوسه ای روی سر هانا گذاشت و اروم لب زد : چیشده عزیزدلم ؟ هانا به گونه و لب فلیکس نگاه کرد و گفت :
هیونجین اوپا زدت ؟
فکر میکرد صداش ارومه ولی خب گوش های هیونجین که فقط روی مکالمه ی اون دو نفر زوم بود ، حرفش رو شنید.
فلیکس لبخندی زد و گفت : نه عزیزم .. خوردم زمین.
با این حرف هیونجین دستاش رو مشت کرد و مرغش رو با حرص جوید.
هانا که خیالش راحت شده بود ، لبخندی زد و گفت :
خیلی ترسیده بودم.
بوسه ای روی سر هانا گذاشت و اروم گفت : من همیشه کنارتم هوم ؟ الانم غذاتو بخور عزیزم. هانا با خوشحالی چنگال رو به دست گرفت و شروع به خوردن کرد.
فلیکس هم تیکه ای دیگه مرغ برداشت و تا خواست وارد دهنش کنه بوی عطر هیونجین توی دماغش پیچید و باعث شد سر میز عوق بزنه.
خاله ی هیونجین با لحن بدی لب زد : داریم غذا میخوریم مثلا .. آه.
فلیکس با عجله از روی صندلی بلند شد و به طرف سرویس دوید چرا که بوی عطر هی داشت بیشتر و بیشتر میشد.
می چان با عطر هیونجین از پله ها پایین اومد و همون طور که توی فضای خونه پخشش میکرد ، خطاب به هیونجین لب زد : وای هیونجین عاشق بوی این عطر شدم.
بورا با اخم از روی صندلی بلند شد و عطر رو با شدت زیادی از می چان گرفت و به طرف اشپزخونه برگشت.
عطر رو توی کیسه ای قرار داد و درش رو محکم بست و توی زباله گذاشت.
زباله رو هم از توی کابینت بیرون کشید و به خدمتکار داد و گفت : برو بندازش دور.
خدمتکار احترامی گذاشت و سطل رو از بورا گرفت و از خونه خارج شد.
هیونجین با اخم لب زد : کی بهت اجازه داد بری توی اتاق من ؟
می چان هیشی گفت و با لحن روی اعصابی ادامه داد : خوب از بوش خوشم میاد.
بورا به طرفش رفت و با صدایی که همه بشنون لب زد : فکر نکن ذات کثیفت رو نمیشناسم خاله. و بعد از گرفتن نگاهش از می چان به طرف سرویس رفت.
هرچی خورده بود رو بالا اورد.
دست و صورتش رو شست و به طرف در رفت.
اروم در روباز کرد و خواست به بورا لبخندی بزنه که بازم بوی عطر به دماغش خورد و مجبور شد برگرده داخل.
بورا اهی کشید و به طرف سالن رفت.
کل پنجره ها رو باز کرد تا بوی عطر سریع از بین بره ولی میدونست فایده ای نداره.
به طرف هیونجین که سعی داشت بی اهمیت باشه رفت و گفت : ببرش بیرون یکم تابش بده تا بو بره.
از روی صندلی بلند شد و گفت : به من ربطی نداره
.
بورا سری تکون داد و گفت : باشه مشکلی نیست. و سپس خطاب به همسرش لب زد : عزیزم میشه فلیکس رو ببری تاب بدی ؟
هیونبین از روی صندلی بلند شد و گفت : با کمال میل عزیزم.
و به طرف اتاق رفت تا سوییچ ماشینش رو برداره.
هیونجین با اخم از حرکت مامانش ، به سمت اتاقش قدم برداشت و همون لحظه در دستشویی باز شد و فلیکس با رنگی شبیه به گچ و موهای خیس که حاصل شسته شدن صورتش بود ، از سرویس خارج شد.
اما اینبار برای نبردن بو ، دستش رو روی بینیش گذاشت.
بورا با دیدنش لبخندی زد و گفت : هیونبین منتظرته عزیزم برو بیرون یکم تاب بخور .. هر غذایی هم دوست داشتی بخور بعد بیا دورت بگردم .
سری تکون داد و با عجله و بدون توجه به هیونجینی که از نرده ها داشت نگاش میکرد به طرف ورودی رفت و طولی نکشید که از خونه بیرون زد.
.
.
توی ماشین نشسته بود و سرش رو به پنجره تکیه داده بود.
گلوش هنوزم میسوخت و به شدت گرسنه اش بود.
هیونبین با لبخند نگاه از جاده گرفت و گفت : پسرم چی دوست داره بخوره ؟
با شنیدن صدای هیونبین از فکر خارج شد و نگاهی بهش انداخت.
هیونبین با دیدن نگاه خیره ی فلیکس روی خودش خنده ی ریزی کرد و گفت : صدای شکمت خیلی بلند بود .. میدونم حسابی گرسنه ای.
لبخندی به چهره نشوند و گفت : اره.. خیلی گرسنمه
.
هیونبین با خوشحالی لب زد : چی دوست داری بخوری ؟
فلیکس بدون ذره ای فکر کردن لب زد : دلم نودل شیشه ای میخواد.
هیونبین سری تکون داد و گفت : پس پیش به سوری نودل شیشه ای.
و همین حرکت بچگانش باعث شد فلیکس بعد از مدت ها لبخندی از ته دل بزنه.
بعد از خوردن غذا ، هیونبین به سمت معروف ترین بستنی فروشی سئول حرکت کرد و گفت : چه طعمی میخوای عزیزدلم ؟
نگاهی به مغازه انداخت و گفت : توت فرنگی لطفا.
هیونبین لبحندی زد و از ماشین پیاده شد.
به محض خروج ، فلیکس دستش رو روی شکمش گذاشت و گفت : عزیزم حس نمیکنی داریم بابا بزرگ رو اذیت میکنیم ؟
و همون لحظه ضربه ای مانند نبض به شکمش رو حس کرد.
لبخندی زد و گفت : پس حرفامو گوش میدی.
و دوباره ضربه ای دیگر حس کرد.
لبخندش با هر ضربه پهن و پهن تر میشد و از همیشه خوشحال تر بود..
حس میکرد داره عاشق این کوچولو میشه ولی خب هنوزم کمی میترسید.
از اینکه نتونه خوب بزرگش کنه میترسید..
از این سرنوشت این بچه مثل خودش بشه میترسید.. و از همه مهم تر از این بابای این کوچولو هیونجین بود ، بی نهایت هراس داشت.
متوجه نشد کی اما دوباره به فکر رفته بود.
با باز شدن در ، نگاه از شکمش گرفت و به هیونبین داد.
هیونبین به محض نشستن بستی رو به طرف فلیکس گرفت و گفت : بخور عزیزم.
سری تکون داد و بستنی رو از هیونبین گرفت و قبل از خوردن با لحنی نا مطمئن لب زد : میگم که ..
هیو .. هیونجین زنگ نزده ؟
با این حرف فلیکس دست از خوردن کشید و گفت :
نه عزیزم.
و این دروغی بیش نبود چرا که هیونجین همین دو دقیقه پیش زنگ زده بود و به پدرش گفته بود که به فلیکس نگه که زنگ زده.
.
.
با رسیدن به خونه ، کفشاش رو در اورد و کمی فضای اطراف رو بو کرد.
بوش هنوزم توی خونه بود و باعث میشد فلیکس دلش بهم بپیچه.
با عجله و قبل از بالا اوردن هر چیزی که خورده بود ، دستش رو روی بینیش گذاشت و بدون سلام کردن از پله ها بالا رفت.
بورا نگاهش رو به همسرش داد و گفت : بوش هنوزم توی خونه است .. اینطوری نمیشه باید یه کاری کنیم.
هیونبین اهی کشید و گفت : اره .. ولی چیکار کنیم ؟ به در بسته ی اتاق فلیکس چشم دوخت و گفت :
بهتره یه مدت توی اتاقش بمونه.
هیونبین سری تکون داد و به می چانی که با خیال راحت داشت میوه میخورد ، چشم دوخت.
.
.
وقتی به اتاق رسید ، به طرف مستر رفت و ابی به دست و صورتش زد.
متوجه شده بود که هیونجین حتی با شنیدن صدای پدرش هم از اتاقش خارج نشده بود و این کمی قبلش رو به درد میاورد.
از مستر خارج شد و به طرف تخت رفت.
امشب حسابی خورده بود و حس خوبی داشت.
روی تخت نشست و نگاهی به پاش انداخت.
بانداژش کمی خونی شده بود و باید عوضش میکرد ولی حوصله نداشت و دلش میخواست بخوابه.
شونه ای بالا داد و روی تخت دراز کشید.
هنوز پتو رو روی خودش بالا نکشیده بود که صدای باز شدن در به گوشش خورد.
به سختی نیم خیز شد تا ببینه کی وارد اتاق شده.
با دیدن هیونجین به همراه جعبه ی کمک های اولیه ،اخمی کرد و بدون اهمیت دوباره دراز کشید.
نمیخواست به خاطر ترسش نقطه ضعفی به هیونجین بده.
میخواست مثل قبلش تخس و بی ادب باشه تا این مرد نتونه اینقدر سرش داد بزنه و خردش کنه.
هیونجین نگاهش رو به چشم های بسته ی فلیکس داد و گفت : چی خوردی ؟
فلیکس بدون جواب داد ، پتو رو روی خودش بالا کشید و نفس عمیقی کشید.
هیونجین با عصبانیت نیشخندی زد و گفت : فکر کردی الان قهر کردنت برام مهمه ؟ میخوام بدونم چی خوردی تا ببیینم برای بچم مفید هست یا نه.
بدون باز کردن چشماش ، لب زد : این بچه فقط مال تو نیست که میم مالکیت میذاری اخرش .. مال منم هست ..
با این حرف فلیکس پوزخندی زد و گفت : اره ..
بچه ی توهم هست .. بچه که میخواستی دوباره بکشیش.
دیگه نتونست تحمل کنه .... روی تخت نشست و چنان سیلی به گوش هیونجین زد که سرش به جهت مخالف کج شد.
دستاش رو مشت کرد و با داد گفت : من بار دوم نمیخواستم سقطش کنم .. چرا میخواستم اما نتونستم چون لگد زد .. چون ازم خواست سقطش نکنم .. منم از دکتر اجازه گرفتم برای رقص و اون گفت
مشکلی نداره ... تو حتی نذاشتی من حرف بزنم و فقط مثل یه ادم وحشی بهم حمله کردی هق ...
هنوزم جای اون انگشتای لعنتیت روی گونم هست ..
اونقدرم واضحه که وقتی بیرون بودم همه با تعجب نگام میکردن و پچ پچاشون توی گوشم بود ... ازت متنفرم .. هق.
اخم غلیظی کرد و سرش رو به طرف فلیکس برگردوند.
بدون اینکه به چشماش نگاه کنه ، در جعبه رو باز کرد و بانداژ و ضد عفونی کننده ای برداشت و جعبه رو کنار گذاشت.
دستش رو به پای فلیکس رسوند و از مچ گرفتش …انگار که نه انگار فلیکس اینهمه حرف زده
اروم اروم بانداژ رو باز کرد تا زخم عشقش رو بررسی کنه.
به محض باز شدن بانداژ ، پوستش که باز بود بازم خونریزی کرد و باعث شد هیونجین اخمش غلیظ تر بشه.
سریع اموکسیسیلین رو روی زخمش ریخت و بعد از تمیز کردن خون اطرافش ، چسبی بهش زد و بانداژ رو دور تادور پاهاش بست.
بانداژ خونی رو توی دست گرفت و به طرف مستر رفت.
جعبه رو توی کمد و بانداژ رو توی سطل انداخت و بعد از شستن دستاش بیرون زد.
به طرف فلیکس رفت و پتو رو روش بالا کشید.
نگاهش رو به صورتش داد و با دیدن گونه ی کبودش فهمید حق با فلیکسش بوده و اون لحظه خیلی بد بهش ضربه زده.
نفس عمیقی کشید و کمرش رو خم کرد و لباش رو روی گونه ی اسیب دیده ی فلیکس قرار داد.
فلیکس با بغضی که سعی میکرد نشون نده ، چشماش رو روی هم فشرد و گفت : برو کنار ... از این ترحمت متنفرم..
لب از روی گونه ی فلیکس برداشت و با لحنی جدی لب زد : شاید بهتر باش سگ بمونم فلیکس.
و با اتمام حرفش ، دکمه ی اول پیراهنش رو باز کرد و خطاب به فلیکس لب زد : دربیار لباساتو ..
میخوام باهات بخوابم.
……………………………………………………………..
STAI LEGGENDO
start agian [کامل شده]
Storie d'amoreکاپل : هیونلیکس . سونگین . چانگمین ژانر : رمنس . کمدی . درام . اسمات .دارک زمان آپ: سه شنبه ها .