Chapter 8

304 37 32
                                    

خودمون رو با پتو پوشونده بودیم، به هری نگاه کردم و لبخند زدم

"خیلی دوست دارم الکس"

"مگه کسی هست که من رو دوست نداشته باشه؟"

با همدیگه خندیدیدم و هری موهام رو بوسید، یه لبخند بهش زدم و به تتوی پروانه اش که داشتم با انگشتم روش میکشیدم نگاه کردم، یه خمیازه کشیدم

"مثل اینکه خیلی خوابت میاد"

هری بهم نگاه کرد و یه لبخند زد

"آره فکر کنم"

بهش گفتم و نگاش کردم، یه لبخند بهم زد و منو بیشتر به خوش چسبوند

"شب بخیر الکس"

"شب بخیر هز"

با تعجب نگام کرد

"هز؟"

"شب بخیر"

با صدای بلند گفتم جوری که بهش نشون بدن علاقه ای به توضیح دادن ندارم و میخوام بخوابم

"شب بخیر"

.
.
.

وقتی بیدار شدم هری رو کنارم ندیدم، همونجوری که با پتو خودم رو پوشونده بودم، لباسام رو برداشتم و پوشیدم، توی خونه به اون بزرگی رو گشتم تا هری رو پیدا کنم، آخر از همه رفتم تو آشپزخونه، هری اونجا بود و داشت سفره رو میچید، یکی از ابروهام رو دادم بالا، لبخند زدم و با تعجب نگاه کردم

"هز؟"

"اوه الکس فکر نمیکردم اینقدر زود بیدار شی"

وقتی ساعت رو نگاه کردم از تعجب شاخ در آوردم، ساعت 10 بود و ما هنوز نرفته بودیم

"هری؟ باشگاه!"

هری نگام کرد و لبخند زد

"امروز باشگاه نمیریم"

با تعجب نگاش کردم، دهنم باز مونده بود

"هری؟ خوبی؟ احیانا سرت به دیواری، ستونی، سنگی، چیزی نخورده؟ اگه جفتمون نریم میفهمن با هم بودیم"

هری خندید، یه نگاه مرموز بهم کرد و آروم آروم اومد سمتم، من که فهمیدم میخواد چکار کنه دویدم سمت در که به حیاط باز میشد، بازش کردم و دوییدم، هری هم پشت سر من میدویید، میدوییدیم و میخندیدیم، حواسم به جلوم نبود، وقتی جلوم رو نگاه کردم دیدم دارم به یه استخر نزدیک میشم، سرعتم رو کم کردم، ولی از شانس بد من اونجا خیس بود، لیز خوردم و افتادم تو استخر، هری هم از فرصت استفاده کرد و پرید تو استخر، اومد منو بغل کرد و به یه گوشه از استخر برد

"شنا هم که بلد نیستی!"

یه نگاه بهش کردم و چشم غره رفتم

"هر کاری رو بلد نباشم این یکی رو بلدم"

خودم و ازش جدا کردم و به سمت اون گوشه استخر که پله داشت شنا کردم، از پله ها بالا رفتم و رفتم بیرون

"هری؟ من لباس ندارم"

غر زدم و با ناراحتی به هری نگاه کردم

"جما چند تا لباس اینجا داره"

از استخر اومد بیرون و به سمت یه کمد که بغل دیوار بود رفت و دو تا حوله در آورد، یکیش رو کشید رو موهاش و اون یکی رو به سمت من پرت کرد، گرفتمش و خودم رو با حوله پوشوندم، هری به سمت خونه اشاره کرد، رفتیم داخل خونه و من رو به سمت یه اتاق برد، درش رو باز کرد و رفت تو، چند تا لباس آورد و داد به من

"اینا رو بپوش، هر کدوم اندازت بود بردار"

یه لبخند بهش زدم و سرم رو تکون دادم

.
.
.

"ممنون هری، خیلی خوب بود"

یه لبخند بهم زد، دستم رو گرفت منو بوسید

"خدافظ هز"

"خدافظ ال"

یکم خندیدم و از ماشین پیاده شدم، برای هری دست تکون دادم و رفتم تو خونه، لوک از تو آشپزخونه یه لبخند بهم زد

"سلام"

"سلام"

یه نگاه بهم کرد و لبخند زد

"خب؟"

با تعجب بهش نگاه کردم و سرم رو تکون دادم

"خب که خب"

یه پوف کشید و چشم غره رفت

"منظورم اینه دیشب چطور بود؟"

از تعجب دهنم باز مونده بود، محکم به بازوش زدم

"به تو چه فضول؟"

یه خنده کوچیک کرد و رفت سمت در

"من دارم میرم بیرون، اگه میخوای میتونی تو خونه بمونی، یا اگه دوست داری برو بیرون، برای من فرقی نمیکنه"

"میمونم خونه"

یکم خندید، گوشه لبش رو پاک کرد و گفت

"معلومه که میخوای خستگی دیشب رو در کنی"

جیغ زدم و به سمتش دوییدم

"لووووووووک"

زود در رو بست و رفت بیرون، خیلی خوب میدونستم میخواست کی رو ببینه، خیلی ضایع بود

...
اینم قسمت 8
یعنی کی رو میخواد ببینه؟ حدس خودتون رو برام کامنت بزارید
قسمت بعد: 12 رای

Clean (Liam Payne & Harry Styles)Where stories live. Discover now