Chapter 9

340 43 31
                                    

داستان از نگاه لوک

"سلام جما"

"سلام لوک"

بلند شد و من رو بوسید، همدیگرو بوسیدیم

"بشین جما"

یه میز دو نفره گرفتیم و نشستیم، یه نگاه به جما انداختم و لبخند زدم، دستم و گرفت منم دستش رو بلند کردم و بوسیدم

"خوبی؟"

یه لبخند زد و جواب داد

"عالیم"

با نگرانی بهش نگاه کردم

"هنوزم که قضیه بچه فاش نشده؟"

یه نفس عمیق کشید و گفت

"نه، ولی لوک یا باید هر چه سریعتر ازدواج کنیم یا من بچه رو بندازم"

با تعجب نگاش کردم

"نه عزیزم، ما قراره 1 ماه دیگه ادواج کنیم"

یه لبخند زد و گفت

"بی صبرانه منتظر اون روزم"

داستان از نگاه الکس 1 ماه بعد

"هری، زود باش دیگه"

"باشه بابا"

یه لبخند بهش زدم

"حاضری؟"

یه نفس عمیق کشید

"آره"

آخه این همه روز حتما باید روز تولد من باشه؟ و اینکه هیچکس هم ازش خبر نداره، مگه اینکه لوک یادش باشه

"الکس؟ چیزی شده؟"

هری ازم پرسید

"نه ... نه خوبم، یکم احساس کوفتگی میکنم"

هری یه نگاه بهم انداخت

"میخوای نریم؟"

با تعجب نگاش کردم

"نههههه، تو یه درصد فکر من عروسی برادرم نرم"

هری یه نگاه بهم انداخت و لبخند زد

"آره، راست میگی، بریم دیگه"

نه مثل اینکه هریم روز تولدم رو نمیدونه، باشه، براتون دارم، فقط ببینید چکارتون میکنم

"هریییی، بدو دیر شد، بریم دیگه"

هری سوییچ ماشین رو برداشت و دستم رو گرفت

"بریم"

سوار ماشین شدیم و راه افتادیم

"ببین جما زودتر از تو ازدواج کرد، تو هنوز نمیخوای کاری بکنی؟"

هری یه نیشخند زد که به خیال خودش من ندیدم

"چرا، یه دختر هست، قدر بلند، خوش هیکل، چشماش آبیه، خیلی خوب هم ورزش میکنه"

Clean (Liam Payne & Harry Styles)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora