Chapter 10

255 41 17
                                    

داستان از نگاه لیام

فکر میکردم میره و پشت سرش رو هم نگاه نمیکنه ولی موند و با عصبانیت اومد جلو وایساد

"میدونی چیه لیام؟ من دو تا حرف دارم باهات"

یه سیلی زد تو صورتم

"این برای اینکه زودتر بهم نگفتی"

یکی دیگه هم زد

"اینم برای اینکه من دوست پسر دارم"

خیلی از دست خودم عصبی بودم، من باید زودتر بهش میگفتم درسته، اون دوست پسر داره درسته، ولی، من بیشتر از هری دوسش دارم، خیلی بیشتر، اون نمیتونه درک کنه، اشکاش و پاک کرد و از اونجا رفت

"ازت متنفرم لیام پین"

زیر لب به خودم گفتم و با لگد زدم به دیوار

"لیام؟"

سوفیا صدام زد و اومد پیشم، اصلا حوصلش رو نداشتم و از کنارش رد شدم، من اصلا اعصاب ندارم، الان اگه با سوفیا صحبت کنم ناراحتش میکنم، نمیخوام اون رو هم از دست بدم، از خودم متنفرم

داستان از نگاه الکس

خیلی از دست لیام و خودم عصبی بودم، داشتم به سمت ماشینم میرفتم که صدای هری در اومد

"الکس؟"

بی توجه بهش سوار ماشینم شدم و به سمت خونه حرکت کردم، ماشین رو اونجا گذاشتم و رفتم خونه خودم که هیچکس ازش خبر نداشت، کلیدش همیشه باهام بود، رفتم داخل یه راست تو اتاقم، روی تخت دراز کشیدم و تا میتونستم گریه کردم

.
.
.

صبح که بیدار شدم خودم رو با لباس شب و توی اتاق خوابم دیدم، رفتم حموم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون، یه تیشرت سفید و یه شلوارک مشکی پوشیدم و نشستم جلوی تلویزیون، گوشیم از دیشب خاموش بود و نمیخواستم با کسی صحبت کنم، من هم از دست لیام هم از دست خودم دلخور بودم، تصمیم گرفتم یه زندگی جدید رو شروع کنم، دیگه نمیخوام اینقدر تو غصه و غم بمونم، دون هری، بدون لیام، بدون بسکتبال، بدون عشق، انتخاب بین لیام و هری سخته (خیلی سخته)، میخوام از اول شروع کنم، اون دختر پاکی که هیچ پسری رو نمیشناخت، من نمیخوام اینجوری پیش برم، اصلا اینو دوست ندارم، پس، سلام زندگیه جدید ...

داستان از نگاه هری

به گوشی الکس زنگ میزدم ولی خاموش بود، واقعا داشتم نگرانش میشدم، شاید لوک ازش خبر داشته باشه برای همین به لوک زنگ زدم

"لوک؟"

لوک پشت تلفن با صدای بغض جواب داد

"چی میخوای استایلز؟"

"الکس کجاست؟"

"نمیدونم ... نمی ... دونم"

بغضش به گریه تبدیل شد، کاملا معلوم بود خیلی نگرانشه

"باشه لوک ... کجایی؟ میام پیشت"

"میخوام تنها باشم ... فهمیدی؟ تنها"

پشت تلفن داد زد و قطع کرد، اون کجاست؟ من باید الکس رو پیدا کنم، شاید رد موبایلش رو بگیرم، نمیدونم، چیزی جز این به ذهنم نمیرسه، ولی من هرجور شده باید پیداش کنم

داستان از نگاه لوک

همش تقصیر هریه، اون لعنتی نمیدونم چکارش کرده، ولی هرچی هست زیر سر اونه، اون الکس رو ناراحت کرده، چجوریش رو نمیدونم، من باید الکس رو پیدا کنم، هرطور شده

"لوک؟"

صدای جما رو پشت سرم شنیدم

"چیه جما؟"

"هنوز هیچ خبری از الکس نیست؟"

گریم بیشتر شد

"نه ... هنوز هیچی"

جما رو بغل کردم و فقط گریه کردم، اصلا حالم خوب نبود

"جما ... اگه الکساندرا چیزیش بشه چی؟"

از صدای جما معلوم بود داشت گریه میکرد

"چیزیش نمیشه لوک ... بهت قول میدم"

از بغلش اومدم بیرون و برای اینکه اروم بشم لبام رو گذاشتم رو لباش، این تنها چیزی بود که بهم آرامش میداد، جما و الکس تنها کسایین که بهم آرامش میدن

"من میرم دنبال الکس ... هرطور شده باید پیداش کنم"

جما سرش رو تکون داد

"مراقب خودت باش لوک"

...

واقعا میدونم از دستم حسابی عصبانی هستید

از یه لویی گرل که این همه اتفاق رو تحمل کرد انتظار نداشته باشید :(

عرررر ... Fake smile رو تا وقتی به 20 تا نرسه آپ نمیکنم

اگه میخواید آنفالو کنید یا دیگه نخونید بهتون حق میدم

قسمت بعد:25

اگه به 25 تا رسید قول قول قول میدم بزارم

Clean (Liam Payne & Harry Styles)Where stories live. Discover now