game

649 85 11
                                    

هان کلافه روی تخت نشست. دستشو داخل موهاش فرو برد و با ناله بهمشون ریخت. به ساعت نگاه کرد، دقیقا دو ساعت شده بود که روی تخت دائم غلت میزد تا خوابش ببره. خودشم میدونست بدون پسر بزرگتر خوابش نمیبره و داره الکی تلاش میکنه.
اون نمیخواست بازی پسر بزرگترو خراب کنه اما خودش به شدت خسته بود و به خواب احتیاج داشت و این بدون پسر بزرگتر تقریبا غیر ممکن بود. مگه اینکه دوباره یدونه از اون دیازپام‌ها بخوره که اونم امکان پذیر نبود چون مینهو به شدت از خوردنشون منعش کرده بود و بخاطر همین هیچ قرص خواب آوری تو خونه نبود.
کلافه به تاج تخت تکیه داد. این اخلاق از بچگی همراهش بود، اگه به یه چیزی عادت میکرد دیگه تموم بود.
مثلا بچگیش مامانش براش یه خرس قهوه ای بامزه خریده بود که هان با اون خرس میخوابید. یکروز خرسشو خونه یکی از رفیقاش جا گذاشتن. و این شروع گریه های بلند و بی وقفش بابت نداشتن اون خرس بود. فقط گریه میکرد و خرسشو میخواست حتی برای یک لحظه هم چشم روهم نمیذاشت.
بخاطر همین پدر و مادرش مجبور شدن نصف شب برن و با کلی عذرخواهی خرسو از اونا بگیرن و برای پسرک یه‌دندشون بیارن. چون با اون وضع هان تا صبح خودشو هلاک میکرد.
تو افکار خودش غرق بود که یکهو با فکری که تو ذهنش اومد سیخ روی تخت نشست و چشماش برق زد.اگه اینکارو میکرد هم خودش به راحتی میتونست بخوابه هم مینهو میتونست به بازی که سرش با هیونجین شرط بسته بود برسه.
با ذوق از رو تخت بلند شد. دمپایی رو فرشیای خرسیشو پوشید و با برداشتن پتوی سفیدش از اتاق خارج شد.
به اتاق کار مینهو رسید، درو باز کرد و وارد شد.
مینهو پشت کامپیوتر نشسته بود و از توی هدفونش آروم برای هیونجین کری میخوند تا خواب پسرک توی اتاق بغلیو بهم نریزه.
مینهو با باز شدن در اتاق، برای لحظه ای به طرف در برگشت. با دیدن پسرک آشفتش نگاهش روش ثابت موند.
بازی رو روی استپ زد که صدای اعتراض هیونجین تو گوشش پخش شد.
مینهو: دو دیقه وایسا کار دارم.
بعد هدفونو از تو گوشش در آورد و حالت بی صداشو فعال کرد.
صندلیشو به طرف پسرکش برگردوند.
مینهو: هانا چرا بیداری؟
هان لباشو به جلو داد. شروع کرد با پای راستش روی زمین شکلای فرضی کشیدن.
مینهو: چیزی شده؟
هان بالاخره با صدای آرومی جوابشو داد.
هان: خب، خب خوابم نمیبره. گفتم بیام پیش تو ...
با متوقف شدن حرفش و رنگ گرفتن گونه هاش لبخندی رو لبای مینهو شکل گرفت. دستاشو برای پسر کوچیکتر باز کرد.
مینهو: بیا اینجا.
هان سرشو بالا آورد و با دیدن لبخند پسر و دستای بازش به سرعت به طرفش رفت.
روی رون مینهو نشست و پاهاشو داخل صندلی برد و از دسته صندلی آویزون کرد.
مینهو با لبخند پتورو ازش گرفت و رو خودش و هان مرتبش کرد.
هان با رضایت گونشو به سینه لخت مینهو مالید. از سرمای کم تن پسر بزرگتر ناله ریزی کرد. دمای بدن مینهو برخلاف هان همیشه پایین بود. وهمین باعث میشد تنش و دستاش سرد باشن. هان پتو رو دور دستاش پیچید و بدن پسر بزرگترو کامل بغل کرد تا گرمای بدنشو به بدن لخت پسر بزرگتر منتقل کنه.
مینهو موهای پسرک توی بغلشو بوسید.
مینهو: باید زودتر میومدی.
هان: گفتم بازیتو خراب میکنم.
مینهو مشغول نوازش موهای پسر شد.
مینهو: شوخی میکنی؟! خراب؟ الان برای راند دو بدجوری انرژی دارم. متاسفانه هوانگ قراره بدجوری شرطو ببازه.
هان خنده آرومی کرد و چشاشو بست.
هان: پس وقتی بیدار شدم برام تعریفش کن.
مینهو با خنده باشه ای گفت. خم شد و بوسه نرمی به شقیقه پسرکش زد. هان لبخندش درخشان تر شد، بوسه ای روی گردن پسر بزرگتر گذاشت. حالا راحت میتونست بخوابه.
مینهو صندلیو با پاش جلو تر کشید، اما حواسش بود کمر پسرک توی بغلش به لبه میز برخوردی نکنه.
هدفونو از حالت بی صدا خارج کرد و رو گوشش گذاشت.
مینهو: شروع کنیم.
هیونجین: چه عجب بلاخر...
حرفش با دیدن اینکه بازی از حالت استپ خارج شده تو دهنش موند. فوشی به مینهو داد و حواسشو به بازی جمع کرد تا اون شرطو ببره.
بعد نیم ساعت بلاخره با برد مینهو بازی تموم شد. قرار شد هیونجین که شرطو باخته بود تا یک هفته هرچی که مینهو میگه رو انجام بده.
تو طول بازی مینهو زیاد حرف نمیزد، تا مزاحمتی برای پسرک خواب توی بغلش انجام نده.
بارها حواسش بخاطر نفسای هان روی سینه لختش و ول خوردنش تو بغلش یا نگاهای زیر زیرکی خودش بخاطر برسی اوضاع پسرک پرت شده بود. اما از نظر مینهو هیچ ایرادی نداشت، چون اون پوزیشن بدجوری به دل مینهو نشسته بود.
کامپیوتر و هدفونو از رو گوشش برداشت و روی میز گذاشت. به صندلی تکیه داد و به پسرک توی بغلش نگاهی انداخت.
امکان نداشت مینهو به هان نگاه کنه و لبخند نزنه. درست مثل همین الان که یه لبخند بزرگ روی لباش شکل گرفته بود. دلیل تمام این لبخندای پهن و از ته دل مینهو، فقط و فقط هان جیسونگ بود.
هان جیسونگ مینهورو مثل یه مارشمالو نرم میکرد.
مینهو دستش چپشو دور کمر هان حلقه کرد و با دست راستش مشغول مرتب کردن پتو دور پسرک شد. بعد اینکه مطمئن شد همه جای پسرکو با پتو پوشونده سرشو به صندلی تکیه داد.
مشغول تماشای هان بود. نمیدونست چه کار بزرگی توی زندگی قبلیش کرده بود که خدا هانو براش فرستاده.
محال بود روزی که با هان اشنا شدو یادش بره.
اون روز به کافه چان رفته بود تا بهش سری بزنه.اما قبلش تصمیم گرفت اول به فلیکس، پسرک مهربونی که اونجا کار میکرد سر بزنه. تا فلیکس مثل همیشه بهش از کیکای معرکش بده. وارد آشپزخونه کافه شد. با ندیدن کسی تصمیم گرفت بره. اما دقیقا همون لحظه نگاهش به آخرین تیکه چیز کیکی که توی بشقابی روی میز بود افتاد. اون چیز کیک به قشنگی تزئیین شده بود و قیافه خیلی حوس انگیزی داشت.
مینهو بدون فکر چنگالی برداشت و یک تیکه از کیکو برش داد و خورد. از طعم خوبه کیک ناله رضایتمندی کرد و بقیه کیکم با آرامش خورد.
درست وقتی که داشت با دستمال دور دهنشو پاک میکرد ضربه محکمی به شونش خورد.
هان: به چه جرعتی آخرین تیکه چیز کیک منو خوردی مردک... باتوام.
مینهو مات و مبهوت به پسر بامزه روبروش نگاه میکرد. هیچ جوابی نداشت که بهش بده. اون چیز کیک اون بود؟ تو همین فکرا بود که یقش به شدت کشیده شد، چون حواسش نبود تعادلشو از دست دادو به جلو کشیده شد. هانم که انتظار نداشت اون مردک با اون همه عضله انقد شل باشه که بایه کشیدن از جاش کنده شه، پس اونم شوکه شده بودو نتونست کاری کنه.
وقتی وزن پسر با شتاب به سمتش اومد، بعدش این صدای افتادن مهیب دو پسر کف اشپزخونه بود که کل کافرو دربر گرفت.
هان زیر مینهو ناله ای کرد که باعث شد مینهو به خودش بیاد و فوری از روش پاشه.
مینهو: خدای من تو خوبی بچه؟
هان کمرشو گرفت و به پسر نگاه چپی انداخت.
هان: آره عالیم. مرد گنده این همه عضله داری اما مثل کش تونبون میمونی!
مینهو از صفتی که به کار برد خندش گرفته بود. مشتشو جلوی دهنش گرفت و سرفه ای کرد تا خندش از بین بره اما خب هان جیسونگ چین زیر چشماشو دیده بود.
هان با ترکیبی از عصبانیت و تعجب گفت: چیز کیکمو که خوردی تازه زدی ناقصمم کردی بعد الان داری بهم میخندی؟
مینهو به طرف پسر رفت تا کمکش کنه پاشه.
مینهو: معذرت میخوام، آسیب جدی دیدی؟
هان با کمک اون بلند شد اما بعدش بلافاصله اونو به عقب هل داد.
هان: اینارو ول کن. تو چرا بی اجازه چیز کیک منو خوردی؟ هاا؟ میدونی چندساعت براش زحمت کشیده بودم؟
لحن پسر آخرای جمله بغض دار شده بود و همین باعث گرد شدن چشمای مینهو شد. مینهو قدمی به طرف پسر برداشت و با گرفتن بازوهاش حواسشو به خودش جمع کرد.
مینهو: هی هی باشه. همین الان میبرمت یه کافه که بهترین چیز کیکای سئولو داره.
هان باشنیدن این حرف فوری شونه های مینهورو گرفت و با ذوق به پسر مقابلش نگاه کرد.
هان: جدی؟ باشه. فکر میکنم حقته. پس من دوتا میخواما.
مینهو با تک خندی قبول کرد و ازش خواست آماده شه و اون بیرون تو ماشین منتظرش میمونه.
از اون روز قرارای اون دو پسر به بهونه های مختلف شکل گرفته بود. تا اینکه الان به این نقطه رسیده بودن.
مینهو غرق خاطراتشون شده بود و  زمان از دستش دررفته بود. هان جیسونگ شِکر زندگی مینهو محسوب میشد.
با تکون خوردنای پسر توی بغلش حواسشو بهش داد.
هان بلاخره بعد چندتا پلک زدن چشماشو کامل باز کرد که چشمای درشت و منتظر مینهو اولین چیزی بود که جلوی خودش دید.
هردو همزمان لبخندی رو لبشون شکل گرفت. هان از سینه مینهو فاصله گرفت ومشغول کش و قص دادن خودش شد. مینهو پهلوهای پسر کوچکترو گرفت.
وقتی هان دستاشو روبه بالا کشید، مینهو مشغول نوازش قسمتی از پهلو هان شد که از لباس بیرون زده بود.
هان بعد انجام کارش دستاشو دور گردن مینهو حلقه کرد. به جلو رفت و دماغاشونو بهم مالیدن.
هان:وبازی چطور پیش رفت؟ بردی مگه نه؟
مینهو دست راستشو از پهلو هان برداشت. موهای پسرکشو به عقب روند و مشغول نوازش گونش شد. هان سرشو بیشتر به سمت اون نوازش مایل کرد.
مینهو: گفته بودم که هوانگ شرطو بد میبازه.
هان: چه شرطی بود؟
مینهو: تا یک هفته هرچی بگم، هیونجین باید انجام بده. هرچی.
هان سرشو با تاسف تکون داد.
هان: دلم براش میسوزه. اصلا با چه منطقی این شرطو گذاشت.
مینهو: دوست پسرتو دست کم گرفته بود. چاگیا تا یک هفته کارگر استخدام کردیم.
هان با خنده مشت آرومی به کتف مینهو زد.
هان: بدجنس. زیاد اذیتش نکن.
مینهو جلوتر رفت. لپ هانو گاز آرومی گرفت که صدای جیغ جیغشو به هوا برد.
مینهو: اگه اونو اذیت نکنم تورو جاش اذیت میکنم.
هان اخم بانمکی کرد و به پسر بزرگتر نگاه چپی انداخت.
هان: نخیر.حالا که فکر میکنم تا دلت میخواد میتونی هیونجینو اذیت کنی.
مینهو خنده ای کرد، و سرشو به شونه هان تکیه داد.
هان مشغول نوازش موهای پشت گردنش شد.
مینهو: نظرت چیه یه دست باهم بازی کنیم؟
هان باذوق کلشو تکون داد.
هان: معلومه که موافقم.
هان به سرعت از بغل پسر بزرگتر خودشو بیرون کشید. بعد روی پاهاش نشست و اینبار پشتش بود که به سینه پسر بزرگتر تکیه میداد.
مینهو با خنده سرشو تکون داد.
دستاشو از بغل کمر پسر کوچکتر توی بغلش رد کرد تا به میز برسه. هانم روی مینهو لم داده بود و تماشاش میکرد.
مینهو هدفون اضافه‌رو از توی کشوی میز درآورد. به طرف هان برگشت. سنجاب کوچولوش با چشمای بانمکش منتظر بهش نگاه میکرد. مینهو تک خندی زد.‌کمی خم شد و نوک دماغ سنجابکشو بوسید. بعد هدفونو روی گوشاش تنظیم کرد. با برداشتن هدفون خودش از روی میز کامپیوترو روشن کردنش به سلیقه پسر کوچکتر یه بازیو انتخاب کردن و مشغولش شدن.
دقایقی بعد اتاق پر شده بود از صدای جیغای سنجاب هیجان زده و خنده های بلند صاحبش.
اون دو پسر کافی بود فقط کنار هم باشن بعدش از ساده ترین کارا بهترین لحظاتو میساختن.
گاهی هان از هیجانش وسط بازی رو پای مینهو بالا پایین میپرید و مینهو فقط با خنده کمرشو نگه میداشتو تماشاش میکرد. برای مینهو برد کنار هان معنایی نداشت. مینهو هرگز قصد ناراحت کردن قلب کوچولوی پسرکشو نداشت. اگه هان جیسونگ انقد از بردن خوشش میومد، مینهو میتونست همیشه بدون تردیدی بازنده تمام بازی ها باشه. اگه شخص مقابلش هان جیسونگ باشه.

MinsungWhere stories live. Discover now