Vanilla latte

588 79 34
                                    

رو موتور نشسته بود و با نیِ لاته محبوب دوست پسرش ور میرفت تا از دانشگاه دربیاد.
اون خوب میدونست پسرکش چقدر عاشق خوردن لاته بعد از دانشگاهه. بخاطر همین کاراشو ول کرده بود و سر راه از کافی شاپ همیشگیشون یه لاته وانیلی برای پسرک گرفته بود و الان اومده بود دنبالش تا خوشحالش کنه.
صدای دخترای بغلش خیلی واضح به گوشش میرسید، ولی خوب مینهو کسی نبود که به اونا توجهی کنه. اون فقط منتظر پسرک خستش بود که وقتی بهش گفته بود نمیتونه بیاد، تن صدای ناراحت پسرکو به خوبی حس کرده بود.پس بیخیال همه چیز شد و تصمیم گرفت دنبال پسرکش بیاد. از نظر مینهو هیچ چیزی تو این دنیا ارزش ناراحت کردن پسرکشو نداشت.
《هان》
با خستگی از فلیکس و هیونجین خداحافظی کرد. اون دوتا پسر بعد بغل کردن هان فوری به طرف ماشین هیونجین رفتن. هان به مسیر رفتنشون خیره شد. فلیکس قرار بود باهیونجین به خرید بره چون شب مهمونی دعوت بودند و فلیکس لباسی نداشت. هرچند که کمد فلیکس پر از لباس بود، اما اون معتقد بود که همشونو یک بار تو جشن‌ها پوشیده و به چیز جدیدی نیاز داره. نفسشو کلافه بیرون فرستاد، مینهو امروز بهش گفته بود دنبالش نمیاد چون سرش خیلی شلوغه واین موضوع عمیقا قلب کوچولو هانو به درد میاورد.
اون فقط صبح چند دقیقه قبل رفتن مینهورو دیده بود و الان نزدیکای عصر بود و اون به شدت دلش برای پسر بزرگتر تنگ شده بود.
افکار بهم ریختش باشنیدن صدای دخترای دورش به اونا جلب شد.
هرکدومشون داشتن از پسری تعریف میکردن. دختر کوتاه قد و بانمکی رو به دوستش کرد: اون خیلی جذابه، نظرت چیه برم شمارشو بگیرم؟
هان دهنشو کج کرد، بی میل سرشو به طرف مسیر نگاه اونا برد. چون اون به شدت فوضول بود و حالا دلش میخواست بدونه اونا دارن راجب کی حرف میزنن.
اما با دیدن مینهویی که به اطراف نگاه میکرد، چشماش اول گرد شدن و بعد ناخداگاه درخشیدن.
خب حالا حقو به اون دخترا میداد، مینهو واقعا جذاب بود!
احساس میکرد پروانه های توی دلش باهم درحال مسابقه دادنن. مینهو اینجا بود اون با وجود تمام کاراش دنبالش اومده بود تا به خونشون ببرتش و این پسر کوچکترو سراسر خوشحالی میکرد. به طرف موتور مینهو پاتند کرد.
مینهو با شنیدن صدای قدمای تندی که نزدیکش میشد، سرشو بالا آورد و نگاهش روی هانی موند که با ذوق به طرفش یجورایی داشت میدویید.
با خنده لاته رو روی موتور گذاشت و ایستاد تا از پسرک خستش‌ به خوبی استقبال کنه. هان دو قدم آخر و رها کرد و خودشو تو بغل مینهو پرت کرد، مینهو به سرعت اونو به خودش چسبوند وودستاشو محکم دور کمرش حلقه کرد.
هان با ذوق هی حلقه دستاشو دور گردن مینهو تنگ تر میکرد و پاهاشو تو هوا تکون میداد. مینهو با لبخند سفت پسر کوچکترو چسبیده بود تاموقعی که احساساتشو خالی کنه و آروم تر شه.
بلاخره هان دست از  وول خوردن برداشت و سرشو جلو صورت مینهو آورد، بادیدن صورتش نییشش بیشتر باز شد. مینهو‌ هم لبخندی بهش زد و به آرومی اونو رو زمین گذاشت. اما هیچکدومشون قصد فاصله گرفتن از همو نداشتن.
هان: تو که گفتی نمیای(مشت ارومی به سینه پسر بزرگتر زد)بدجنس.
مینهو دست هانو که رو سینش بود گرفت، بالا آوردش و بوسه ای به مشت کوچولوش زد.
مینهو: دلم نیومد بزارم پرنسم تنهایی تا خونه بره.
هان لبخند عمیقی زد، صدای آدمای اطرافش رو مغزش بودن.
برای اینکه به اونا کامل بفهمونه که دوست پسر این مرد جذابه، رو نوک پاش بلند شد و بوسه نرمی کنار لب مینهو گذاشت.
هان: ممنون که اومدی، این برام خیلی با ارزشه.
مینهو لبخند گرمی بهش زد، چشماشو به آرومی روی هم فشرد. بوسه ای روی موهای نرم پسرکش گذاشت و بعد برگشتو لاته پسرکو از روموتور برداشت.
لاته‌رو به طرف پسرکش گرفت.
مینهو: اینم یه سوپرایز کوچیک.
هان با دیدن لاته محبوبش تو دستای پسر بزرگتر با ذوق بالا پایین پرید، لاته‌رو از پسر گرفت، رو نوک پاش بلند شد و اینبار بوسه ای رو گونش گذاشت.
هان: خیلی ممنونم چاگیا(لباشو جلو اورد و با چشای معصوم به دوست پسرش نگاه کرد) اتفاقا امروز کارتمو یادم رفته بود و همش ناراحت بودم که نمیتونم بگیرمش.
مینهو موهای پسرکشو بهم ریخت.
مینهو: خیلی خب، حالا دوس پسرت برات گرفته پس ناراحت نباش.
پسر کوچکتر تند تند به نشونه مثبت سرشو تکون داد، پسر بزرگتر از بانمکیش به خنده افتاد و با دو انگشتش به آرومی لپای نرمشو کشید.
مینهو:‌دیگه وقت رفتنه.
مینهو از روی دسته موتور کلاه ایمنی که مخصوص جیسونگ بودو برداشت. موهای پسرکو به پشت گوشش فرستاد و اونو رو سرش گذاشت. هان بدون حرکتی وایستاده بود تا کار پسر بزرگتر تموم شه و اون بتونه لاته محبوبشو سریعتر بخوره
مینهو سوار موتور شد و هان پشت سرش چسبیده بهش نشست، دستشو دور کمر مینهو قلاب کرد و با اون یکی دستش نوشیدنیشو نگه داشت‌ و ازش خورد.
مینهو وقتی که مطمئن شد هان اونو سفت گرفته به آرومی حرکت کرد تا پسر کوچکتر راحت بتونه قهوشو بخوره. به سمت خونه امن خودشو پسرکش روند و تو راه از اتفاقای روزشون برای هم تعریف کردن و گاهی صدای خنده هاشون تو خیابون پخش میشد.

MinsungWhere stories live. Discover now