شاید کمی حس زندگی

458 45 13
                                    

مشغول تزئین کیکی بود که با کلی علاقه درستش کرده بود.
اشتباه نکنید اون کیک حاصل یک بار تلاش نبود.
حداقل وضعیت داغون آشپزخونه کاملا اینو تایید میکرد.
هان جیسونگ از صبح بارها تلاش کرده بود و نتیجه هربار تلاششم الان داخل سطل آشغال بود.
اون تصمیم گرفته بود به مناسبت ماهگردش با پسر بزرگتر ابتکار به خرج بده و کیک شکلاتی مورد علاقشو درست کنه، اما خوب یا هربار موادشو کم و زیاد میریخت یا فرمش بد میشد یا...
خلاصه که هان جیسونگ امروز بیشتر از قبل پی برد که تو این کار استعدادی نداره اما برای پسر بزرگتر همه تلاششو کرد.
و الان از نتیجه ای که مشغول تزئینش بود، به شدت راضی بود.
آخرین توت فرنگی رو روی کیک گذاشت و با لبخند گوشیشو ورداشت و از کیک عکسی گرفت.
این اولین کیکی بود که تو کل زندگیش درست کرده و خوب بازم طبق معمول اولینش رو برای لی مینهو خرج کرده بود.
ظرفی که حاوی باقیمونده توت فرنگیا بود رو داخل یخچال گذاشت و کیک رو همونجا روی اپن گذاشت و به طرف حموم رفت تا دوش کوتاهی بگیره.
کیک چون تازه از فر دراومده بود، داغ بود ونمیتونست بزارتش توی یخچال اول باید دماش با دمای محیط یکی میشد و هان جیسونگم از این فرصت برای حموم کردن استفاده کرد.
چون محض رضای خدا با هر تکون ریزی که میخورد از کل هیکلش آرد میریخت و به شدت بوی وانیل گرفته بود.
نیم ساعت بعد:
بلاخره دوش گرفتنش تموم شد و مشغول پوشیدن لباساش شد.شایدم بهتره بگیم لباسای مینهو، اما خوب کی اهمیت میداد؟.
هان جیسونگ عاشق این بود که همیشه لباسای دوست پسرشو بپوشه بخصوص وقتی که اینطوری عطر صاحبشون روشون مونده بودو دل هان جیسونگ رو دلتنگ تر از قبل میکرد.
البته شاید این وسط هان جیسونگ، کیتن لوس لی مینهو دلش میخواست که عطر اونم رو لباسای دوست پسرش بمونه؟.
بعد پوشیدن لباسا از حموم خارج شد تا اول بره و کیک رو داخل یخچال بزاره تا وقتی که پسر بزرگتر بیاد و سوپرایزش کنه.
اما همینکه از حموم خارج شد دستای قدرتمندی دور کمر باریکش پیچیده شدن و اون رو به سرعت به دیوار کوبیدن و ثانیه ای بعد این لبای بی قرار دوست پسرش بود که به طرز وحشیانه ای لباشو شکار کرده بود و نفس رو تو سینه هان جیسونگ حبس کرده بود.
هان بعد چند ثانیه که اوضاع رو تو ذهنش تحلیل کرد با لبخندی دستاشو دور گردن مینهو حلقه کردو خودشو بالا تر کشید، مینهو با فهمیدن منظور پسرکش دستاشو به زیر باسن هان رسوندو قلاب کرد و اونو بالا کشید و ثانیه ای بعد پاهای هان دور کمرش قفل شدن و لباش به طرز دیونه کننده ای رو لبای مینهو به رقص دراومدن.
مینهو راضی از همراهی پسرکش به رون حساس و لختش فشاری وارد کرد و کمرشو به دیوار پشت سرش چسبوند و عمیق تر شروع به بوسیدنش کرد.محض رضای خدا قلبش داشت از دلتنگی برای پسرک محبوبش منفجر میشد.
بعد چند دقیقه که نفس هردو پسر گرفته بود از هم جدا شدن.
مینهو پیشونیشو به پیشونی پسر توی بغلش تکیه داد و از شنیدن صدای نفسای تندش و گرمیشون که به لبای خیسش میخورد چشماشو بست و لبخند کوچیکی رو لباش شکل گرفت.
هان با دیدن لبخند مینهو خنده آرومی کردو نوک دماغشو به دماغ پسر بزرگتر کشید و با انگشت شستش مشغول نوازش خال زیر لبش شد.
هان: دلم برات تنگ شده بود .
مینهو چشماشو باز کردو به نرمی نوک دماغ پسرک سنجابی توی بغلش رو گاز گرفت.
مینهو: من خیلی بیشتر زندگیم، خیلی بیشتر.
لبخند هان پرنگ تر شد و قلب عاشق مینهو توی قفسه سینش با فشار بیشتری خون رو پمپاژ کرد.
همچی خوب بود تا اینکه هان یادش اومد کیک توی اشپز خونه و کاملا توی دید قرار داره و استرس کل وجودشو در بر گرفت.
دست پاچه بوسه سرسری روی گونه نرم پسر کاشت.
هان: عزیزم برو لباساتو عوض کن منم برم یچیزی درست کنم بخوریم.
مینهو اضطراب پسرک رو حس کرد، اون رو به خودش فشار داد و اروم و طولانی پیشونیش رو بوسید.
مینهو: عزیزدلم چیزی شده؟.
هان سعی کرد آروم باشه چون اگه همینطوری ادامه میداد قطعا مینهو بهش شک میکرد و ممکن بود سوپرایزش خراب شه.
نفس عمیقی کشید و مستقیم به چشمای مرد محبوبش نگاه کرد و لبخند بزرگی زد.
هان: نه عزیزدلم چی باید بشه مگه؟.
مینهو با اطمینانی که هان بهش داده بود خیالش راحت شد که اتفاقی نیفتاده پس به آرومی پسرکشو پایین گذاشت و اینبار بوسه ای روی شونش گذاشت.
مینهو: باشه عزیزم من میرم لباسامو عوض کنمو بعد میام کمکت.
هان روی نوک پاش بلند شد و بوسه ای روی خال زیر لب مینهو گذاشت.
هان: باشه مینی.
و قبل از اینکه پسر بزرگتر بتونه بابت کیوتیش توی مخفف کردن اسمش بچلونتش به طرف اشپزخونه رفت.
مینهو ام با لبخند بزرگی به طرف اتاق رفت تا زودتر لباساشو عوض کنه و به کمک دوست پسر کوچولوش بره.
با صدا کردن اسم پسرکش وارد اشپزخونه شد که با کیک شکلاتی موردعلاقش و شمعای روشن روش مواجه شد و سر جاش وایستاد.
دستایی از پشت دور شکمش حلقه شدنو بعدش این صدای آرامش بخش بلوبری دوست داشتنیش بود که کنار گوشش شروع به زمزمه کردن، کرد.
هان: ماهگردمون مبارک مینهو من.
چشمای پسر بزگتر از نرمی صدای هان روی هم فشرده شدن.
چطوری میتونست انقدر دلبر باشه.
دستشو رو دستای پسرک گذاشت و اروم اونو از پشتش به جلوش اورد و دستاشو دورش حلقه کرد و بوسه طولانی روی پیشونیش گذاشت.
مینهو: عزیزدلم..من ذهنم قفل کرده واقعا نمیدونم چی باید بگم.
هان لبخندی زدو شروع به نوازش گونه پسر کرد که مینهو سرشو کج کرد و گونشو به کف دست پسر تکیه داد.
هان: عزیزکرده لازم نیست هیچ چیزی بگی چون من کار خاصی نکردم، اینا در مقابل نشون دادن عشق من به تو هیچی نیستن.
مینهو دستشو رو دست ظریف پسر گذاشت و کف دستشو به نرمی بوسید.
مینهو: میدونی که همه اینا چقدر برام با ارزشن؟.قرار بود من سوپرایزت کنم ولی خوب تو زودتر انجامش دادی.ولی خوبیش اینه امشب دوتا کیک داریم با یه کادو بزرگ برای پسرک بلوبری من.
چشمای هان در لحظه باشنیدن اسم کادو درخشیدن و پسر بزرگتر رو به خنده بلندی وادار کردن.
هان دست مینهو رو گرفت و اون رو به سمت در خروجی برد.
هان: بدو مینی بدو من میخام هرچی سریعتر کادمو ببینم.
اون شب صدای خنده دو پسر کل خونه کوچیک و نقلی و درعین حال رنگیشون رو پر کرده بود.
اون دو پسر وقتی کنار هم بودن به هیچ چیزی نیاز نداشتن، چون درواقع اون دوتا برای هم همه چیز بودن.
اون دوتا برای هم حکم تکمیل کننده کارا رو داشتن شاید بپرسین منظورم چیه بزارین واضح تر بیانش کنم.
اونا خوشحالیشون کنار هم تکمیل بود،حال خوبشون، آرامششون، خنده هاشون و...
اون دوتا سختیای زیادیو پشت سر میذاشتن اما هیچوقت لحظه ای گره دستاشون شل نمیشد.
ممکن بود دعوا کنن، قهر کنن اما ترک کردن همدیگه هرگز توی قراردادشون نبود.
هردو پسر این رو خوب میدونستن که بدون همدیگه نمیتونن بخاطر همین سخت برای همدیگه میجنگیدن و تلاش میکردن.
درواقع هرماه که سهله، هان و مینهو میتونستن هر روز رو بخاطر این عشق جشن بگیرن و هرشب رو با گرمای عمیقی که توی قلب هاشون می‌پیچید بخوابن.

MinsungWhere stories live. Discover now