Part 31

921 83 16
                                    



فلیکس متعجب دستش رو روی قلب بی جنبه اش گذاشت و گفت : چته احمق ؟ یه حمومه دیگه. 
هوفی کشید تا استرسش کمی کم بشه. 
بعد از چند دقیقه هیونجین از حموم خارج شد و گفت : بیا عزیزم اماده است. 
اب دهنش رو قورت داد و اروم از روی تخت بلند شد و به طرف حموم رفت. 
با ورود به حموم ، هیونجین دستش رو گرفت و روی صندلی نشوندش. 
لباس هاش رو دونه به دونه در اورد و به محض اینکه کامل برهنه شد ، نگاهش رو به عضوش داد و حس کرد نفساش داره تند میشه. 
هوفی کشید و گفت : من میرم لباس و ربدوشامبر هامونو بیارم .. توهم برو توی وان بشین. 
سری تکون داد و اروم از روی صندلی بلند شد و به طرف وان رفت و توش نشست. 
هیونجین هم از حموم خارج شد و به طرف اتاق خودش رفت تا لباس و ربدوشامبرش رو برداره. 
وقتی یاد بدن فلیکس میوفتاد تموم وجود میلرزید و تموم سلول های بدنش خواستار یه چیز بودن. 
هفت ماه بود که رابطه نداشته و فقط با به یاداوردن بدن فلیکس خود ارضایی میکرد. 
الان نمیدونست میتونه جلوی خودش رو برای سکس نکردن بگیره  یا نه. 
لباس هاش رو برداشت و از اتاق خارج شد و البته که یادش نرفت در رو ببنده و قفل کنه چرا که یه فضول به اسم می چان هنوزم توی این خونه داشت زندگی میکرد. 
با قدم های اروم برای بیدار نکردن کسی به طرف اتاق فلیکس رفت و وارد شد. 
لباس هاش رو روی تخت انداخت و بعد از برداشتن ربدوشامبر فلیکس وارد حموم شد. 
فلیکس با دیدن هیونجین ، لبخندی زد و بهش نگاه کرد. 
هیونجین هم لبخندی زد و بعد از اویزون کردن حوله ها ، لباس هاش رو در اورد و متقابلا به طرف وان رفت و پشت سر فلیکس نشست و پاهاش رو از دو طرفش رد کرد. 
فلیکس با لبخندی که لحظه ای از روی لباش پاک نمیشد ، سرش رو روی شونه ی هیونجین گذاشت و چشماش رو بست تا ارامش از دست رفته اش رو برگردونه. 
هیونجین با عشق بوسه ای روی گردن سفید فلیکس نهاد و دستش رو روی شکمش گذاشت و شروع به نوازشش کرد. 
فلیکس اروم چشماش رو باز کرد و گفت : دختره.  هیونجین لبخندی زد و گفت : میدونم عزیزم ... توی خونت بهم گفتی. 
سرش رو بدون برداشتن از روی شونه ی هیونجین ، به طرفش کج کرد و گفت : واقعا ؟ اون لحظه اینقدر استرس داشتم که یادم نمیاد چی گفتم. 
سر خم کرد و اینبار لبای فلیکس رو بوسید و گفت :
میدونم عزیزم ..ببخشید این مدت تنهات گذاشتم ...
میترسیدم. 
لباش رو اویزون کرد و گفت : از چی ؟
برای بار دوم لبای فلیکس رو بوسید و گفت :
میترسیدم اگر بازم کاری نکنم و چیزی نگم دست به سقط دوباره اش بزنی. 
از حرف هیونجین ناراحت شد. 
سرش رو پایین انداخت و گفت : میتونستی ده روز بیست روز یک ماه حداقل بهم بی محلی کنی نه سه ماه. 
این سه ماه همش پیش می چان بودی .. همش برای اون غذا میذاشتی .. میدونی چندبار اینو به رخم کشید ؟
همش شبا پیش اون بودی .. من میدونم. 
لبخندی زد و دستش رو توی موهای فلیکس فرو کرد و اروم سرش رو بالا اورد. 
لباش رو محکم بوسید و گفت : میگم دیونه ای نگو نه .. شبا که به هیچ وجه کنارش نمیخوابیدم ... تو زود میخوابیدی و اینو نمیدونی .. من تموم مدت توی اتاق خودم میخوابیدم .. مگه دیونم عشقمو ول کنم برم پیش کسی که هیچ حسی بهش ندارم.. 
راجب غذا و این چیزا .. اگر این کار رو نمیکردم مثل اون سری که میدونست تو ویار داری و کل عطرمو توی خونه پخش کرد ، عمل میکرد یا حتی بدتر. 
فلیکس که قانع نشده بود لب زد : دروغ نگو .. یه شب خودم دیدم از اتاقش اومدی بیرون .. تازه یه قرصم همراهت بود .. این یعنی حسابی بهش میرسیدی. 
با یاد اوری اون قرص پوزخندی زد و گفت :
میخواست اون قرص رو بریزه توی غذای تو ...
اون قرص سقط بود .. همونی که بار اول میخواستی بخوری ... اونو خریده بود میخواست بریزه توی غذات. 
با چشم های گشاد شده و ترس ، دستش رو روی شکمش گذاشت و گفت : چی ؟
هیونجین ادامه داد : زمانی که داشت با خاله حرف میزد فهمیدم ... میخواستن این قرص رو بریزن توی غذات تا بچه رو سقط کنی ... دلیل بی محلی من تموم مدت بهت همین بوده فلیکس .. نمیتونم ریسک کنم و تو و دخترمو از دست بدم ... لطفا تا زمان به دنیا اومدن بچه ها صبر کن خب ؟ بهت قول میدم بعد از اون زمان فقط من و تو و دخترمون و هانا باشیم. 
با بغض به هیونجین نگاه کرد و گفت : بازم میخوای بهم بی محلی کنی ؟
سر خم کرد و لبای فلیکس رو بوسید و گفت : نه عزیزم ... دور از چشم می چان و مامانش همش پیشتم ولی زمانی که اونا هستن لطفا مثل قبل باش ..
باشه عشقم ؟
با نگرفتن جواب از فلیکس ، اهی کشید و گفت :
فلیکس بخاطر این کوچولو تحملش کن .. لطفا.. 
اشکی ریخت و با صدای ارومی لب زد : نمیتونم سرد شدنت رو تحمل کنم .. میدونی توی این سه ماه چقدر گریه کردم وقتی میدیدم برای اون غذا میزاری محل من نمیدی ... من باورم شده بود منو فقط بخاطر بچه میخوای. 

اخم غلیظی از حرف فلیکس کرد و متقابلا با همون لحن اروم لب زد : دیونه نشو احمق .. فکر میکنی چرا برای بودنش دست و پا میزنم و خودمو جر میدم ... همش بخاطره اینکه اگر اون نبود هیچ وقت نمی تونستم بیام سمتت ... اگر این بچه نبود تو برمی گشتی پیشم ؟ معلومه که نه ... 
با لب های لرزون و چشم های خیس التماس وار لب زد : لطفا بازم تنهام نزار و ازم سرد نشو هیونجین. 
قلبش داشت تیکه تیکه میشد. 
دستش رو روی گونه ی فلیکس گذاشت و سرش رو به سینه فشرد. 
بوسه ای روی موهاش گذاشت و گفت : اروم باش فلیکس .. من قرار نیست ازت سرد بشم .. اینا همش تظاهر کردنه خب ؟
هقی زد و با صدایی که کمی اوج گرفته بود لب زد : نمیخوام. 
دستش رو روی دهن فلیکس گذاشت تا صداش بیرون نره. 
با اخم هیسی گفت و ادامه داد : دوست داری این بچه رو از دست بدی ؟
سری تکون داد و با چشم های خیسش به مردش نگاه کرد. 
هیونجین اهی کشید و دستش رو از روی دهن فلیکس برداشت و گفت : پس فقط زمانی که اونا هستن تحمل کن .. هر شب میام پیشت خوبه ؟
با حالتی که نارضایتیش رو نشون میداد ، نگاهش رو از هیونجین گرفت و مقابلش رو نگاه کرد. 
هیونجین اهی کشید و با لحنی دلربا لب زد : فلیکس ؟ لطفا. 
نفس عمیقی کشید و باعث شد همون لحظه
کوچولوش لگدی بزنه و نشون بده که از خواب بیدار شده. 
هیونجین با چشم های گشاد شده به فلیکس نگاه کرد و گفت : ای .. این چی بود ؟
اب بینیش رو بالا کشید و هر چند که ناراحت بود اما لب زد:  دخترمونه. 
اروم اروم لبخندی روی لباش نشست و گفت : داره لگد میزنه ؟
سری تکون داد و از اونجایی که پای دخترش رو بالای شکمش حس میکرد ، دست هیونجین رو گرفت و بالای شکمش قرار داد و گفت : اینجا بیشتر حسش میکنی. 
و همون لحظه ضربه ی دیگه ای به شکم فلیکس برخورد کرد .
از خوشحالی گریه اش گرفته بود. 
چطوری این کوچولو اینقدر کیوت و بامزه بود.. 
دلش داشت برای دخترکش ضعف میرفت.. 
اصلا چرا بخاطر می چان باید با فلیکس بد میبود ؟میتونست اونو از خونه بیرون کنه و با فلیکس و دخترش در خوبی و خوشی زندگی کنه.. 
ولی نه نمیشد.. 
میدونست می چان به این راحتی از زندگیش بیرون نمیره.. 
10 سال بود که ولش نکرده بود . مطمئنن الانم به راحتی نمیرفت. 
نمیتونست ریسک کنه و فلیکس رو با دست های خودش بندازه توی دهن شیر.. 
همونطور که توی این سه ماه از دور مراقبش بود ، بقیه ی روزها هم ازش مراقبت میکرد .
ولی اینبار شب ها رو توی اتاق عشقش میگذروند و البته که دور از چشم می چان و خاله اش اینکار رو میکرد. 
نفس عمیقی گرفت و با لحنی جدی خطاب به فلیکسلب زد : فلیکس .. لطفا مثل قبل باش .. خب ؟ لطفا .. نمیخوام دخترم و تو اسیبی ببینین .. پس لطفا تحملش کن. 
هر چند که ناراضی بود ولی سری تکون داد و حرفی نزد. 
هیونجین با اخم و غم به فلیکس چشم دوخت و برای اینکه از حالت پوکر خارجش کنه ، محکم توی بغل گرفتش و شروع به بوسیدن و مارک کردن گردنش کرد. 
اونقدر دلتنگ بود که گردن فلیکس رو محکم مکید و اصلا حواسش به کبودی هایی که قرار بود برای همه خودنمایی کنن نبود. 
فلیکس با مکیده شدن گردنش ، اخی گفت و باعث شد شهوت هیونجین به صد برسه. 
با صدا لباش رو جدا کرد و در گوش فلیکس لب زد: میتونیم سکس کنیم ؟
فلیکس با چشم های خمار به طرفش برگشت و گفت : میتونیم ولی میشه تا زمانی که این کوچولو وزن بگیره ، اینکار رو نکنیم ؟
هر چند که کل سلول های بدنش کوبیدن توی سوراخ فلیکس رو میخواست اما حق با اون بود. 
اگر الان میخواستن رابطه برقرار کنن صد در صد همش با استرس بود و هیچ لذتی حس نمیکردن. 
به تصمیم فلیکس احترام گذاشت و گفت : باشه عزیزم هر چی تو بگی .
فلیکس لبخندی زد و گفت : خیلی دلم برات تنگ شده بود و حقیقتش خیلی دلم ازت گرفته بود ... تصمیم گرفته بودم دیگه عاشقت نباشم. 
لبخندی به لحن لوس فلیکس زد و محکم توی بغل فشردش و گفت : مگه میتونی عاشق جذابی مثل من نشی ؟ هوم ؟
با چشم های گشاد شده به طرف هیونجین برگشت و گفت : بابا تو خیلی پرویی ... اونی که جذابه منم و اونی که داره واسم میمیره تو .. اینو هیچ وقت یادت نره هوانگ.. 
پوزخند صدا داری زد و گفت : منو نخندون لیکس میدونی اونی که داشت تا الان زجه میزد تو بودی. 
با حالت تمسخر خندید و گفت : هه هه هه .. فعلا اونی که از گریه های من گریه اش گرفته بود تو بودی.. 
هیونجین لب باز کرد تا چیزی بگه که فلیکس انگشت اشاره اش رو روی لباش گذاشت و گفت :
هیس. 
هیونجین دوباره نفس گرفت تا چیزی بگه که فلیکس بازم لب زد : میگم هیس. 
با حرص لباش رو جمع کرد و حرفی نزد. 
فلیکس هم با افتخار توی بغلش تاب خورد و همانطور که سرش رو روی شونه اش قرار میداد لب زد : دیگه نبینم از این حرفا بزنیا. 
لبخند پر از عشقی زد و گفت : چشم قربان. 
.

صبح روز بعد با صدای برخورد انگشت های استخونی بورا به در از خواب پرید. 
نفس عمیقی کشید و اروم از روی تخت بلند شد و به طرف در رفت. 
در رو باز کرد و با لبخند محوی خطاب به بورا لب زد : سلام. 
بورا لبخندی زد و گفت : سلام دورت بگردم ... بیا باید صبحونه بخوری موقع داروهات رسیده. 
سری تکون داد و گفت : چشم .. دست و صورتمو بشورم میام. 
بورا باشه ای گفت و قبل از خروج کامل با یاد اوری موضوعی لب زد : هیونجین بهم گفت دیشب رو باهم بودین .. گفت بهت بگم که اون زود تر بیدار میشه و میره توی اتاق خودش میخوابه ... ازم خواست اینا رو بهت بگم تا از نبودش ناراحت نشی
.
ابرویی بالا داد و با صدای ارومی گفت : الان کجاست ؟
و همون لحظه هیونجین از کنار در اتاقش رد شد و چشمکی بهش زد. 
فلیکس لبخندی زد و لب پایینش رو گزید. 
بورا با ذوق به اون دوتا نگاه کرد و با رفتن هیونجین لب زد : زود بیا پایین که باید از جنسیت این کوچولو بهم بگی ... می چانم میخواد بگه. 
با اومدن اسم می چان لبخند از روی لباش محو شد. 
اخمی کرد و گفت : باشه یکم دیگه میام. 
بورا سری تکون داد و گفت : من زودتر میرم پایین .. راستی نگران هانا هم نباش .. فرستادمش مدرسه و یه تغذیه ی خوب براش گذاشت. 
دوباره لبخند رو به لباش نشوند و گفت : ممنونم خانم هوانگ. 
بورا اخمی کرد و گفت : مامان .. من الان مامان تو و مادربزرگ این کوچولوعم .. پس بهم بگو مامان. 
و با اتمام حرفش به طرف پله ها برگشت و رفت پایین. 
فلیکس باورش نمیشد. 
حس میکرد داره توی رویا زندگی میکنه. 
هیونجین که از دیشب باهاش خوب شده بود و دلیل این سردی اخلاق رو بهش گفته بود... 
بوراهم که بهش گفته بود ، مامان صداش کنه و این یعنی رسما فلیکس رو جزیی از خانواده میدونه. 
چی از این بهتر ؟
حتی برای هانا هم خوشحال بود چرا که اون کوچولو حداقل برای یه بارم که شده مادر داشتن رو حس کرده بود.. 
بورا از جون و دلش برای هانا زحمت میکشید و بهش عشق میداد. 
بورا عاشق دخترا بود ولی هیچ وقت نتونست غیر از هیونجین بچه ی دیگه ایه بیاره و الان میخواست اون عشق رو به هانا کوچولو بده. 
.
.
بعد از شستن دست و صورت و تعویض لباس هاش ، از اتاق خارج شد و پله ها رو دونه به دونه پایین اومد. 
بورا با دیدن فلیکس لبخندی زد و گفت : اومدی عزیزم ؟ بشین تا اب پرتقالت رو برات بیارم عزیزدلم. 
سری تکون داد و روی صندلی رو به روی هیونجین نشست. 
می چان لبخندی زد و گفت : اوه فلیکس .. شنیدن بچت بزرگ نشده. 
با چشم هایی که به سرعت رنگ خون گرفتن ، به می چان نگاه کرد و گفت : منم اگر هیونجین بالای سرم بود و همش بهم رسیدگی میکرد و شب تا صبح میخوردم و مثله یه گاو میشدم و ویار نداشتم ، بچم بزرگ میشد. 
می چان اخمی کرد و گفت : حرف دهنت و بفهم. 
پوزخندی زد و گفت : اونی که باید حرف دهنشو بفهمه تویی .. دفعه ی اخرت باشه راجب بچه ی من اینطوری حرف میزنی .. دفعه ی بعدی به این مهربونی جوابت رو نمیدم. 
هیونجین زیر پوستی لبخندی زد ولی سعی کرد نشونش نده. 
خاله ی هیونجین اخمی کرد و گفت : الان این حرفا مهم نیست .. راستی می چان جنسیت بچه چی بود ؟ می چان با ذوق چنگالش رو توی بشقاب رها کرد و گفت:  پسره. 
خاله ی هیونجین با خوشحالی دست زد و گفت :
عالیه. 
بورا با حالت تمسخر به خواهرش نگاه کرد و طولی نکشید که نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : جنسیت بچه ی تو چیه عزیزم ؟
اب پرتقالش رو سر کشید و با افتخار لب زد : دختره .
بورا و هیونبین با خوشحالی به همدیگه نگاه کردن چرا که هر دو ارزو داشتن بچه ی فلیکس دختر باشه. 
خاله ی هیونجین خنده ی بلندی کرد و گفت : خوبه دیگه هیونجین .. نیازی نیست شرکت رو تقسیم کنی .. الان تو فقط یه وارث داری که صاحب شرکتات بشه. 
فلیکس اخم محوی از این حرف زد که از نگاه هیونجین دور نموند... به وضوح به بچه اش بی احترامی کرده بودن و عضو خانواده ی هوانگ حسابش نکردن. 
هیونجین بدون هیچ واکنشی با لحنی جدی لب زد :
دخترمم میتونه صاحب کل شرکتام بشه .من هنوز مطمئن نیستم بچه ی می چان از من باشه. 
می چان با صدایی جیغ مانند لب زد : این طرز حرف زدن با کسی که بچتو بارداره درست نیست ..
درسته ازدواج نکردیم ولی ده ساله که نامزدیم پس این بچه مثل اون دختر حرومزاده نیست. 
بورا اخمی کرد و خواست چیزی بگه که یک دفعه کل غذا ها روی زمین افتاد و تموم ظرف ها شکست
.
هیونجین متعجب به فلیکس که نفس نفس میزد نگاه کرد و قلبش از دیدن چشم های خیسش تیر کشید. 
با داد و دلی گرفته و بغض لب زد : دختر من حروم زاده نیست چون با عشق به وجود اومده .. چون من و هیونجین اون موقع همو میخواستیم و هیچ اجباری توی رابطمون نبود .. ولی بچه ی تو چی ؟ با عشق درست شده ؟ نه .. به زور درست شده .. اونم دقیقا زمانی که هیونجین به خواب رفته بود و هیچی از این رابطه نفهمیده بود ... دختر من حروم زاده
نیست ... بچه ی توهم نیست .. هق .. دلیل نمیشه چون خودمون با هم مشکل داریم اسم حروم زاده روی این بچه ها بزاریم .. مگه اونا خودشون خواستن بیان به این دنیا .. هق .. دفعه ی اخرت باشه به دختر من میگی حروم زاده ... حروم زاده تویی .. تویی که برای به دست اوردن مردت داروی خواب بهش میدی .. تو حروم زاده ای. 
حرف اخرش رو با داد بلندی گفت و یک باره کل بدنش شروع به ارزیدن کرد و نفساش تند شدن. 

start agian [کامل شده]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora