پیرهنش رو با رکابی سفید رنگی تعویض کرد و با بستن در کمد، تصویر خودش روی آینه نمایان شد...
لبخندی به کبودی روی گونهش که تقریبا کم رنگ شده بود زد و با نوک انگشت لمسش کرد، کمی درد گرفت اما قابل تحمل بود.
از وقتی که به بکهیون اعتراف کرده بود، همونطور که بکهیون باهاش مثل یه تیکه الماس شکستنی رفتار میکرد، بعضی وقتا هم کنترلشو از دست میداد و به جون گونههای نرم و گردنش میفتاد... هنوز هیچ کار اضافهتری نکرده بود و این کمی سوهو رو ناراحت و البته خوشحال میکرد... بکهیون خوی سلطهپذیری زیادی داشت و این رفتارش حتی توی بوسیدنش، اون اولا اونو یاد وقتی مینداخت که بکهیونش یه موجود یخی بود که هیچ احساسی نداشت... حداقل وانمود میکرد... و قطعاً اون روز بکهیون لرز بدنشو دیده بود و فهمیده بود یاد گذشته افتاده... و نمیدونست سوهو چقدر هر روز خودشو بابت اون ترس لعنتیش لعنت میکرد... اون واقعاً بکهیونو میخواست... خیلی شبا وقتی خیلی آروم توی بغلش میرفت تا عضله ها و زخمای بدنش آسیب نبینن، اوضاع جفتشون اون پایینا خراب میشد... خیلی وقتا توی بوسه کم میاوردن اما هر دفعه بکهیون خیلی عادی عقب میکشید... و این ناراحت کننده بود... دیگه یک ماه گذشته بود... کافی نبود؟ اون قول میداد... حداقل تمام سعیشو میکرد که نترسه...دست کش های مخصوصش رو برداشت و از اتاق بیرون زد، نیم نگاهی به بلک وولف که پیپ خاکستری رنگی به دست داشت انداخت و سمت رینگ رفت.
_ فکر نمیکردم ارباب بذاره بیای... از اون روز که حالتو دید هر روز به شدت عصبانی میشه... اما بعد یک ماه اینجام تا ببینم هنوزم همون موش ترسویی؟!
پوزخندش با صدای بلک وولف، باعث برگردون نگاه دو مرد شد...
= میبینین که تبدیل به کی شدم... فقط کافیه خوب به من نگاه کنین...
_ خوبه، میدونی که تمرینات تموم نمیشه؟ حتی اگه یه درصد بتونی الآن موفق بشی؟
سری تکون داد و چسب روی دست رو محکم کرد...
= من دیگه قصد ندارم تمریناتمو متوقف کنم پدرجان
بلکوولف پوزخندی به لحنی که جدیداً باهاش صحبت میکرد زد... اون لعنتی ادای شجاع بودن درمیاورد اما هنوز هم فقط یه ترسوی بیدست و پا بود که البته!!!! برای اون قسمتشم یه نقشه بینظیر داشت...
از روی صندلی بلند شد و با نادیده گرفتن مربی و رقیب سوهو سمتش رفت... در گوشش زمزمه کرد:
_ این خیلی بده که خودتو عروسم میبینی سوهو!!
سوهو هم خیلی خونسرد و آروم گفت:
= عروستون نه، دوستپسر پسرتونم آقا!!
بلکوولف پوزخندی زد و توی چشماش خیره شد... اون لرزش مردمکاش هنوزم مثل روز اولش بود...
_ببینم اندازه سرسوزنی لایق بودن باهاش شدی یا نه...
YOU ARE READING
The Lost master | ارباب گمشده
Fanfiction+ از منم بدت میاد؟! = نه... ازت متنفرم... تو از بابامم بدتری... حداقل اون نمیخواست اون کار رو باهام کنه!! خودش دلیلی برای گریهام نمیشد نفس عمیقی کشید و گفت: + و میدونی که اون بک دیگه نیست که بیاد نجاتت بده؟! سوهو نگاه پر بغضشو بالا برد... پس بازم...