در باز شد و سعی کرد تمام خستگیشو پشت در رها کنه:
= سلام ههرا
* سلام آقا... خسته نباشید
کیف و کتشو به ههرا داد:
= عمو بالاس؟!
* بله آقا... منتظرتون بودن
سوهو نگران پرسید:
= دوباره حالش بد شده؟!
* نه آقا همون طورین، هیچ تغییری نکردن... دکتر از صبح سه بار بهشون سر زده و گفتن همونطورین که بودن...
سوهو چشماشو بهم فشرد:
= خیلخب من میرم بالا... لطفاً حمومو آماده کن خیلی خستم
* چشم آقا
= ههرا صد بار بهت گفتم هی آقا آقا نکن
* چشم آقا
سوهو چشماشو چرخوند و از پله های گرد بالا رفت...
وارد راهرو اتاقها شد و اولین درو آهسته باز کرد...[باز قلبم گرفت... اون هنوز همونطوری روی تخت افتاده بود... به یه ماسک اکسیژن لعنتی... سرطانش خیلی یهویی بود... دو ماهه که نمیفهمم چی به چیه... فقط سعی میکنم تا جایی که میتونم آخرین روزاشو براش به بهترین شکل رقم بزنم... هنوز یک ماه وقت داره و شاید تنها آرزوش یه چیزی باشه... همون چیزی که من هرگز نمیتونم اونو بهش بدم... نه میخوام و نه میتونم....]
= چرا بیداری عمو؟!
سرشو برگردوند و سوهو رو دید که درو بست و نزدیکش شد... ماسکشو برداشت و با لبخند بهش نگاه کرد:
* خسته نباشی عزیزم...
= مرسی عمو... شماهم خسته نباشید
* خوابیدن روی تخت برای کی خستگی آورده که من دومیش باشم!!!
= اووو پس اگه کلی انرژی گرفتی فردا میریم یه جای خوب
[اینو که گفتم دوباره چشماش غمگین شد... اما جنس غمش فرق داشت... امروز انگار همه چیزش فرق داره...]
* سوهو... می خوام یه چیزی بهت بگم
دستشو تو موهاش برد و صافشون کرد...
= بگو قشنگم... هر چی بگی گوش میدم
* چرا جلوجلو حرفی رو میزنی که نتونی انجامش بدی؟!
لبخندی به پیرمرد زد و توی دلش گفت: "مگه کار دیگهای هم ازم برمیاد؟!"
= حالا شما بگو چی میخوای ازم تا ببینم میتونم انجامش بدم یا نه!
دست لرزونشو بالا برد و دست سوهو رو از توی موهاش کشید و تو دستای خودش قفل کرد:
* میخوام یه بار دیگه ناجی زندگیم بشی سوهو...
= الهی قربونت برم این تویی که ناجی زندگی منی...
[چشماش خیس شد... هر وقت این جمله رو بهش میگم گریش میگیره... معلومه کسی که منو از رفتن تو جهنم نجات داد ناجی زندگیمه... چرا هر دفعه ناراحت میشه و من احمق هیچ وقت یادم نمیمونه که اینو بهش یادآوری نکنم؟!]
ESTÁS LEYENDO
The Lost master | ارباب گمشده
Fanfic+ از منم بدت میاد؟! = نه... ازت متنفرم... تو از بابامم بدتری... حداقل اون نمیخواست اون کار رو باهام کنه!! خودش دلیلی برای گریهام نمیشد نفس عمیقی کشید و گفت: + و میدونی که اون بک دیگه نیست که بیاد نجاتت بده؟! سوهو نگاه پر بغضشو بالا برد... پس بازم...