اسپرسوی داغشو توی دستاش گرفته بود و همونطور که مطالعه میکرد ازش مینوشید که صدای آشنایی اون رو متوقف کرد.
_ بالاخره اومدی
با تعجب سرشو بلند کرد و ابرویی بالا داد:
+ پدر...
چشمش که به چهره مردی افتاد که خیلی وقت بود از اخرین دیدارشون گذشته بود، لبخندی زد و برای به آغوش کشیدنش جلو رفت:
+ خوشحالم اومدی
دستش رو دور کمر بک حلقه کرد و ضربههای آرومی بهش زد:
_ منم از دیدنت خوشحالم پسرم... عملیات امروزت چطور بود؟ خستهای
سری تکون داد و کنار بلک وولف، سر دسته دم و دستگاهی که بکهیون رئیس گوشهای ازش بود، نشست:
+ تا حدودی... رقبا اینجا زیاد شدن... برای دست به سر کردنشون یکم زمان لازم داشتم و علاوه بر اون باید حواسم به موشایی که میخوان تو گروهم نفوذ کنن باشه!!
سری تکون داد و با یاد سوهو، سوالی که از ابتدای ورودش ذهنش رو مشغول کرده بود پرسید:
_ اون پسر...
با نگاه بکهیون، با سر به طبقه بالا اشاره ای کرد:
_ میخوای باهاش چیکار کنی؟...
لبخند ریزی روی صورتش نشوند:
+ دیدینش؟
_ نه درست... از صبح که اومدم داشت با گریه خونه رو زیر و رو میکرد تا تو رو پیدا کنه... بعدم تا من رو دید ترسید و با حال نزاری رفت تو اتاق، درم قفل کرد...
با خنده جمله آخرشو گفت اما بک ابروهاش رو بالا داد و یک ضرب از جا بلند شد:
+ ینی از صبح بیرون نیومده؟؟؟
سری به معنای نه تکون داد که بکهیون، چنگی به موهاش زد و سمت پله ها دوید...
به آرومی به در زد و با صدای ملایمی اسمش رو صدا زد:
+ سوهو...
دستگیره در رو پایین کشید و با باز نشدن دوباره به در زد:
+ جونمیون... در رو باز کن
چند بار دیگه هم تکرار کرد و کلافه از نشنیدن جوابی سمت اتاق کارش رفت، کلید یدک رو برداشت و دوباره سمت اتاقی که درش توسط سوهو قفل شده بود رفت.
به آرومی در رو باز کرد و سعی کرد توی تاریکی دنبالش بگرده...
+ کجایی
دستش رو سمت پریز برد و بعد روشن شدنش متوجه جسمی که زیر پتو تو خودش جمع شده بود شد.
لبخند آرومی زد و سمتش رفت، کنارش روی تخت نشست و با پشت انگشت گونهی برجستهاش رو نوازش کرد.
VOUS LISEZ
The Lost master | ارباب گمشده
Fanfiction+ از منم بدت میاد؟! = نه... ازت متنفرم... تو از بابامم بدتری... حداقل اون نمیخواست اون کار رو باهام کنه!! خودش دلیلی برای گریهام نمیشد نفس عمیقی کشید و گفت: + و میدونی که اون بک دیگه نیست که بیاد نجاتت بده؟! سوهو نگاه پر بغضشو بالا برد... پس بازم...