= وقتش بود... حالا میتونست کار نیمه تمومشو تموم کنه...
از اتاق بیرون رفت و دوباره سمت همون در رمزدار راه افتاد... مانیتورا هنوز روشن بودن و خداروشکر میکرد که بکهیون سمت این اتاق نیومده...
درو پشت سرش بست و روی صندلی نشست... باید تاریخهایی رو میاورد که بکهیون اذیتش کرده بود... باید همشونو چک میکرد... باید میفهمید چرا بکهیونش اینطوری شده...
لرزش دستاش و تاری چشماش نمیذاشت درست راه بره... افرادی که از کنارش میگذشتن با تعجب نگاهش میکردن... داشت کلافه میشد که صدای کسی رو شنید:
* تو... حالت خوبه؟
برگشت و با دیدن اون مرد لبخند کمرنگی زد... با دو جلو رفت و نگاهی به سر تا پاش انداخت:
= من... من خوبم... تو خوبی؟ حالتو از ارباب پرسیدم... گفت بهتر شدی... الآن دیگه درد نداری؟
مرد لبخندی زد:
* خوبم ممنون... خیلی ازش گذشته و جای زخمشم خوب شده...
سوهو سرشو انداخت پایین و فینی کرد:
= ممنون... اگه تو نبودی فکر نمیکنم زنده میبودم... خیلی خیلی ممنون...
* هی... من فقط کاری که وظیفم بودو انجام دادم... ارباب روی تو حساسه و اگر تو هم توی خطر نبودی من اونکارو برای ارباب میکردم... زندگیمون به ارباب بستس اینطور فکر نمیکنی؟
سوهو با تعجب ابرویی بالا انداخت:
= چی... زندگیتون؟
* آره... زندگیمون... مگه تو... چجوری وارد باند شدی؟
مرد با شک پرسید... سوهو با ترس از اینکه نکنه چیزی که نبایدو بگه یکم من و من کرد:
= خب... خب منننن... منننن...
* خیل خب... تو رو نمیدونم ولی هر کسی که اینجا میبینی باید تا حالا مرده میبود... ارباب کسیه که به هممون زندگی داد... هممونو نجات داده... هر کسیو یه جور... به یکی کمک کرده حکم قتلی که بهش داده بودن رد بشه و ثابت میکنه قاتل نیس... یکیو از گنداب اعتیاد نجات میده... یکیو وقتی گوشه خیابون داشته از گشنگی تلف میشده نجات داده... برای همینه که هر کس دیگهایم جای م... هی... هی تو خوبی؟
صورتش که تازه از اشکای قبلیش خشک شده بودن، دوباره داشتن خیس میشدن...
= فقط... فقط میخوام چن هیونگو پیدا کنم... میدونی کجاس؟
* آره... آروم باش خب؟ داری میلرزی میخوای بب...
= فقط... فقط بریم پیشش
* خیل خب... راه بیفت...
یکم بعد سوار آسانسور شدن و وقتی در آسانسور باز شد، سوهو متوجه شد تو طبقهایه که دفتر بکهیون اونجاس... بیتوجه به پسر کنارش، با دیدن چن قدمای بلندشو برداشت و سمتش راه افتاد... هنوز بهش نرسیده بود که چن از گوشه چشمش سوهو رو دید و هول شده مکالمشو با منشی قطع کرد و سمتش دوید:
KAMU SEDANG MEMBACA
The Lost master | ارباب گمشده
Fiksi Penggemar+ از منم بدت میاد؟! = نه... ازت متنفرم... تو از بابامم بدتری... حداقل اون نمیخواست اون کار رو باهام کنه!! خودش دلیلی برای گریهام نمیشد نفس عمیقی کشید و گفت: + و میدونی که اون بک دیگه نیست که بیاد نجاتت بده؟! سوهو نگاه پر بغضشو بالا برد... پس بازم...