بکهیون کلافه سوهیونو تو یه حرکت بغل کردو چمدونو با دست دیگش گرفت...
× آلهههه... بکهیونگ من قویههههه
سوهو خندید و سعی کرد چمدونو از بک بگیره...
= بدش به من بک... میتونم جفتشو بیارم
بکهیون بیتوجه بهش سمت خیابون رفت و ایستاد تا چراغ سبز بشه...
+ الآن میرسیم عزیزم... میارمش...
سوهیون اخم کرد و گره دستاشو از دور گردن بک شل کرد:
× گبول نیس... باید زودتل بگلم میکلدییی
بکهیون پورخندی زد:
+ او، یکی اینجا گول خوردههه
سوهیون لبخندی زد و دوباره دستاشو دور گردن بکهیون حلقه کرد و در گوشش گفت:
× تلافی میکنم بک هیونگ
بک تکخند ناباوری زد و وارد لابی هتل شدن...
°●°●°
خودشو روی تخت انداخت و سمت سوهیون غلت زد:
= بهت گفتم بیدار شو که الآن که ما میخوایم بخوابیم، تو هم بتونی بخوابی...
× بجاش من الآن بازی میکنم و شما دوتا میخوابین...
بکهیون حولشو روی صندلی انداخت و کنار سوهو دراز کشید:
+ نوچ نوچ... همه میخوابن الآن...
سوهیون روی تخت نشست و با اخم بهش نگاه کرد:
× اما من خوابم نمیاد
+ دیگه اونش به من ربطی نداره کوچولو... اگه به حرف باباییت گوش میدادی و بلند میشدی و ده ساعت تو هواپیما خواب نبودی، الآن خوابت میومد...
سوهیون سرشو پایین انداخت و لباشو آویزون کرد.. بکهیون بیتوجه بهش بازوی سوهدیی که میخواست سوهیونو بغل کنه گرفت و روشو تماما کرد با خودش و بغلش کرد:
+ بخواب لوبیا ما هم خوابیدیم خیلی خستهایم...
سوهیون پشتشو کرد به سوهو و زیر پتو خودشو جمع کرد...
= هی بک...
سوهو زمزمه کرد...
+ هوم؟
= تا صب خوابش نمیبره
+ میدونم... تو بخواب من حواسم بهش هست، خوابم نمیاد...
سوهو لبخندی زد و بوسهی آرومی روی سینهی لختش که از ربدوشامبر بیرون زده بود، زد:
= منم خوابم نمیاد هیونا...
+ خستهای جون... بخواب... برات لالایی ب...
= یااا معلومه که نههه... میخوابم اصن...
بک خندهی ریزی کرد و بیشتر بغلش کرد...
بعد نیم ساعت نگاهی به چهرهی آروم سوهو انداخت و دستشو دراز کرد و پتو رو از وروجکی که هر یه دیقه وول میخورد کنار زد:
YOU ARE READING
The Lost master | ارباب گمشده
Fanfiction+ از منم بدت میاد؟! = نه... ازت متنفرم... تو از بابامم بدتری... حداقل اون نمیخواست اون کار رو باهام کنه!! خودش دلیلی برای گریهام نمیشد نفس عمیقی کشید و گفت: + و میدونی که اون بک دیگه نیست که بیاد نجاتت بده؟! سوهو نگاه پر بغضشو بالا برد... پس بازم...