CHAPTER 3

772 128 196
                                    

سوم شخص

بعد از بحثی که روز گذشته داشتن، تصمیم گرفت برای مدتی به دیدنش نره، مشخصا حضورش مایه آزرده خاطر شدن پسر کوچیکتر بود، اما هوسوک کسی نبود که بتونه جلوی قلبش رو بگیره؛ نتونست بیشتر از چندین ساعت دووم بیاره و حالا تو مسیر شرکت مین بود...‌.

خودشم نمی دونست چیشد که این علاقه به اینجا رسید، هفت سال پیش، میشد گفت فقط یه خوش اومدن ساده بود، به هیچ عنوان فکر نمیکرد که یونگی قراره بشه مهم ترین فرد زندگیش؛ کسی که هوسوک به خاطرش تبدیل به همچین آدمی شده بود....

برای داشتنش بین بازوهاش، سختی های زیادی کشید، آدم های زیادی رو کشت، خیلی ها رو زجر کش کرد، کی فکرش رو میکرد اون پسر آروم به همچین کسی تبدیل بشه؛ هوسوک برای به دست آوردن معشوقش دست به خیلی از کارها زد....

از یه جایی به بعد نتونست کنترلش کنه، میلش به کشتن آدم ها کنترل شدنی نبود، کافی بود کسی حرفی از دلبر کوچولوش بزنه تا همون لحظه محکوم به مرگ بشه، فرقی نداشت ازش تعریف یا تحقیر کنن؛ در هر صورت سزای کارشون چیزی جز مرگ نبود....

انگار یه قانون نانوشته بود، چیزی که هفت سال با خودش حمل کرد و باید بازم ادامه میداد، جانگ هوسوک به این باور رسیده بود که یونگی تنها و تنها متعلق به اونه، هیچکس حق نداره بهش نزدیک بشه و اون رو مال خودش بدونه؛ اون به شدت خودخواه بود....

مهم نبود با این خودخواهیش به چند نفر آسیب بزنه، نه حتی خودش و یونگی، این بد بود، این عشق مثل جنون بود، علاقه ای بیمار گونه بود اما دیگه کاری از دستش بر نمیومد، اون زمانی که می تونست جلوش رو بگیره؛ انجامش نداده بود و حالا دیگه خیلی دیر شده بود....

با همه اینا، بازم سعی میکرد کمترین آسیب رو به دلبرش بزنه، تمام تلاشش رو میکرد تا مایه خوشحالی و آرامش باشه، کاری که این چند روز کاملا خلافش رو انجام داده بود، حالا می خواست جبران کنه؛ به همین دلیل با دسته گلی از رز های بنفش توی سالن راه میرفت....

با شناختی که از دلبرش داشت، می دونست احتمال بخشیده شدنش خیلی کمه اما اون میخواست تلاشش رو بکنه، بالاخره که باهاش راه میومد، طول می کشید اما تهش به خواستش می رسید؛ تمام این سختی ها به شادی داشتنش می ارزید....

هوپ:گل برای معذرت خواهی؟؟

با لبخند گفت و یونگی نگاه بی تفاوتی بهش انداخت، قرار نبود به این راحتی ببخشه اما برای اون که انقدر عاشق گل ها بود، نمی تونست مقاومت کنه و قبولشون نکنه؛ پس به آرومی اونها رو از دست مرد بزرگتر گرفت و عطر دلنشینشون رو وارد ریه هاش کرد....

هوپ:چطوری انقدر زیبایی؟؟

با شیفتگی، درحالی که انگار قشنگ ترین تصویر زندگیش رو می بینه گفت و یونگی سرش رو بالا آورد، طره ای از موهاش جلوی دیدش رو گرفت و هوسوک نتونست با میل کنار زدنش مقابله کنه؛ قدمی به دلبرش نزدیک شد و با ملایمت موهاش رو به پشت گوشش هدایت کرد....

HOW I MET YOUR FATHERWhere stories live. Discover now