CHAPTER 26

631 104 192
                                    

سوم شخص

پلکاش رو بهم فشرد و به آرومی چشماش رو باز کرد، نگاهش رو به اطرافش داد و الکس رو کنارش دید

الکس:مسیح رو شکر، بیدار شدی، میدونی چقدر نگرانمون کردی؛ یهویی چت شد تو؟؟

غر زد و یونگی آهی از درد سرش کشید، به نظر میومد زمانی که افتاده بود؛ سرش محکم به زمین خورده بود

یونگ:چه اتفاقی افتاده؟؟

الکس:دکتر گفت یه شوک عصبی بوده، سرت هم یه کوچولو زخم شده چون محکم خوردی زمین، ولی هیچ مشکلی نیست؛ الان حالت کاملا خوبه....

توضیح داد و یونگی چندان براش مهم نبود، فعلا چیز دیگه ای وجود داشت تا بهش اهمیت بده

یونگ:هوسوک، چیزایی که شنیدم راست بود؟؟

با نگرانی پرسید و الکس لبش رو گزید

الکس:فعلا تو مهم تری، نمیخوام دوباره حالت بد بشه، یکم استراحت کن؛ بعدا دربارش حرف می زنیم....

یونگ:من خوبم الکس، بگو چیشده؟؟
خبری ازش نشده هنوز؟؟
اون پسره درست میگفت؟؟

الکس:آروم باش یونگی، بذار بعدا حرف بزنیم....

با ملایمت گفت و یونگی سر جاش نشست، تازه متوجه شد تو اتاق خودشه؛ فکر میکرد بیمارستانه....

یونگ:نپیچون منو، چیزی شده و نمیخوای بگی؟؟

الکس:چی رو نگم، فقط میخوام یکم استراحت کنی، همین، باور کن چیزی نشده؛ دراز بکش....

درحالی که سعی میکرد با فشار دادن شونه های پسر کوچیکتر، وادارش کنه بخوابه گفت و یونگی با شدت دستش رو پس زد

یونگ:بهت میگم منو نپیچون، چی رو داری ازم قایم میکنی که اینجوری میخوای حواسم پرت شه؛ بگو الکس

با تن صدای بلندی گفت و الکس آهی از روی ناچاری کشید

الکس:چی بگم خب، دکترت گفت فعلا نباید تو موقعیت های استرس زا باشی ولی انقدر لجبازی که مجبورم میکنی بهت جواب بدم، چی میخوای بشنوی آخه، هنوز هیچ خبری نیست، هیچ ارتباطی نمیتونن باهاش بگیرن، هیچکس هم هیچکاری جز صبر کردن نمیتونه بکنه؛ حالا راضی شدی؟؟

تند تند گفت و یونگی با نگرانی پرسید

یونگ:هیچ خبری نیست، مگه میشه، الان چند ساعت گذشته؛ چطور بازم میگن خبری نیست؟؟

الکس:نگران نباش، اون حالش خوبه....

یونگ:نگران نباشم؟؟
چطوری نگران نباشم؟؟
چطوری میتونی ازم بخوای نگران نباشم؟؟
اون لعنتیا میگن هواپیما سقوط کرده.‌...
میفهمی سقوط کرده یعنی چی؟؟
معلوم نیست زندست یا نه، اونوقت میگی نگران نباشم، اون شوهرمه الکس؛ میفهمی چی داری میگی؟؟

HOW I MET YOUR FATHERWhere stories live. Discover now