CHAPTER 32

666 98 140
                                    

سوم شخص

همونطور که انتظار داشتن، با خارج شدنشون از سرویس بهداشتی، هوسوک با نگرانی حال یونگی رو پرسید و همون جواب تکراری رو هم تحویل گرفت، مرد بزرگتر کم کم داشت می ترسید، این حالت تهوع های گاه و بی گاه چیز طبیعی ای نبود و شک داشت صرفا یه مسمومیت ساده باشه، باید می فهمید مشکل چیه اما وقتی یونگی جوابی بهش نمیداد؛ از کجا باید می فهمید؟؟

هربار که سوالی می پرسید همین جواب رو می گرفت و وقتی هم که پیشنهاد معاینه شدن توسط دکتر رو میداد، به وضوح یونگی ازش سرباز میزد و بحث رو عوض میکرد، به نظر میومد پسر کوچیکتر میدونه که چه مشکلی داره و عمدا از هوسوک مخفیش میکنه، اما دقیقا چی بود که اینطوری ازش پنهونش میکرد؛ مگه اونا بهم قول نداده بودن که هیچ رازی رو از هم نگه ندارن؟؟

به نظر میومد پسر کوچیکتر زیر قولش زده اما هوسوک هنوزم امیدوار بود که یونگی بهش توضیح بده، به همین دلیل بود که بازخواستش نمیکرد، می خواست همسرش خودش باهاش حرف بزنه، دوست نداشت اجبارش کنه، اما این قضیه داشت زیادی طول می کشید و اون نمی دونست باید تا کی صبر کنه، اگه موضوع دیگه ای بود انقدر حساس نمیشد اما الان؛ پای سلامتی همسرش در میون بود....

هوسوک مطمئن بود اگه خطری سلامتی معشوقه دوست داشتنیش رو تهدید میکرد زنده نمی موند، هفت سال پیش هم به سختی تاب آورده بود، وقتی بهش گفتن که پسر کوچیکتر بالاخره داره عمل میشه، حس میکرد قلبش رو از جاش کندن و تا زمانی که خبر موفقیت آمیز بودن عمل به گوشش نرسید، هیچ تفاوتی با دیوونه ها نداشت؛ الان حس میکرد اتفاقات گذشته دارن تکرار میشن....

ترس از دست دادن یونگی تمام این سال ها به بهانه مختلف گریبان گیرش بود، بیماری قلبیش، پدر یونگی، دشمنای خودش، واکنشش بعد از شنیدن حقایق، همه اینها ترس های بزرگ زندگیش بودن و اون دیگه توانی برای یه نگرانی جدید نداشت، به اندازه کافی تحمل کرده بود، نمی دونست اگه واقعا مشکل خاصی وجود داشته باشه؛ باید چیکار کنه و چطور طاقت بیاره....

تمام طول ناهار و حتی بعد از ظهر رو با ذهنی مشغول پشت سر گذاشته بود، حدودا نیم ساعت پیش همسرش رو مشغول حرف زدن با دوست صمیمیش دید، هر از گاهی نگاه نا مطمئنشون رو بهش میدوختن و اون می تونست بفهمه که موضوع صحبتشون مربوط به خودشه، اما چی؛ شاید این حال یونگی یه جورایی به اونم مربوط میشد و به خاطر همین داشتن باهم صحبت میکردن که اون رو هم در جریان بذارن؟؟

نگرانی ای که کم کم داشت توی صورتش به وضوح دیده میشد، زمانی به اوج خودش رسید که الکس بعد از صحبتش با یونگی، از عمارت بیرون رفت و بلافاصله بعد برگشتنش، جعبه کوچیکی رو دست همسرش داد و یونگی دوباره قدم هاش رو به طرف سرویس بهداشتی برداشت، حالا نگرانی و تشویش رو تو صورت پدرش هم می تونست ببینه؛ برای توضیح احتمالی یونگی مضطرب بودن....

HOW I MET YOUR FATHERWhere stories live. Discover now