CHAPTER 41

245 84 80
                                    

چهار سال بعد-سوم شخص

این چند سال خیلی زود گذشتن، حداقل زودتر از اون چیزی که هوسوک انتظار داشت، البته حالا علتش رو می فهمید، حالا که دیگه درگیر آدمی به اسم یونگی نبود، روز ها پشت سر هم به سرعت سپری میشدن و اون صادقانه از این بابت خوشحال بود، انگار تازه داشت طعم واقعی زندگی رو می چشید؛ یونگی باهاش چیکار کرده بود؟؟

تمام اون هفت سالی که به علاقه پنهانیش نسبت به پسر کوچیکتر ادامه داد، تنها چیزی که گیرش اومد یه اعصاب ضعیف و قلبی دلتنگ بود، زمانی هم که بالاخره به دستش آورد فقط درد پس زده شدن رو چشید، تا زمانی که احساساتش دو طرفه شد؛ اما چه حیف که زندگی عاشقانش دوام چندانی نداشت....

تمام این مدت به نحوی درد کشیده بود و حالا می تونست کمی از دنیای دلشکستیش خارج بشه، البته که قرار نبود همه چیز رو فراموش کنه، هنوزم داغ دلش تازه بود، فقط دیگه نادیدش می گرفت؛ پسر کوچولوش جوری تمام توجه و محبتش رو به خودش جلب کرده بود که حتی دیگه چندان درگیر باندش هم نبود....

روزهای اول یا به عبارتی سه سال پیش زیادی سخت گذشتن، اون هیچ تجربه ای به عنوان یه پدر نداشت، گرچه که آقای جانگ اونجا بود تا کمکش کنه اما بازم این شرایط به آسونی طی نشد، از طرفی کیومین به عنوان یه نوزاد که نیاز مداومی به مادرش داره؛ کمبود چنین فردی رو توی زندگیش احساس میکرد و این باعث بهونه گیریش میشد....

مطمئنا هرچقدر هم که تلاش میکرد، بازم نمی تونست محبتی که یونگی به عنوان یک مادر، فارغ از جنسیت خودش به بچشون میداد رو به کیومین ببخشه، همین ها باعث شد تا به فکر گرفتن یه پرستار بیفته و البته که انجامش داد اما پسر کوچولوش حاضر نبود این شرایط رو بپذیره؛ انگار با هوسوک سر لج برداشته بود....

درست زمانی که مرد بزرگتر خودش نیاز به حمایت و تکیه گاه داشت، باید از پسر کوچولوش محافظت میکرد و این درحالی بود که هنوزم افکارش به قدری درگیر یونگی بودن که نمی تونست چندان به پسرش توجه کنه، این یه فاجعه بود اما خوشبختانه ازش عبور کردن؛ کیومین کم کم خودش رو با شرایط وفق داد....

یاد گرفت که نباید بهونه گیری کنه چون مشخصا فایده ای هم نداشت، وقتی که دو سالش شد بیشتر از قبل به حضور یک مادر احتیاج داشت و پرستار کودک نمی تونست گزینه مناسبی براش باشه، از طرفی هوسوک حاضر به ازدواج با هیچ زنی نبود و کیومین مجبور بود بازم تحمل کنه؛ شاید اون اوایل غر میزد و از هوسوک خواهش میکرد که یه مامان براش بیاره اما یه روز کاملا بیخیال شد....

وقتی مثل همیشه به اتاق پدرش رفته بود تا در آغوشش بخوابه، قاب عکسی رو روی تخت دید که تصویری از یونگی رو نشون میداد، با وجود اینکه نمی دونست اون مرد کیه اما به طرز عجیبی ازش خوشش اومده بود؛ چیزی که باعث شد وقتی هوسوک برگشت ازش درباره اون عکس بپرسه و مرد بزرگتر بهش حقیقت رو بگه....

HOW I MET YOUR FATHERWhere stories live. Discover now