CHAPTER 39

299 85 59
                                    

سوم شخص

وقتی به مقصد رسید، با دیدن عمارت رو به روش، پوزخندی گوشه لبش نشوند، به خوبی می دونست اونجا کجاست، کسی که ازش خواسته بود به دیدنش بیاد یسونگ بود، حتی از همین الان هم می دونست که این فقط یه بازیه، اون مرد می خواست داغ دلش رو تازه کنه، باید برمیگشت اما همین که یسونگ اسم بچش رو آورده بود؛ یعنی توی اتفاق چند مدت پیش دخیل بوده و این دلیل کافی ای برای نرفتنش بود....

از ماشین پیاده شد و رو به روی در بزرگ و آهنی ایستاد، بدون اینکه چیزی بگه، نگهبان در رو براش باز کرد و داخل شد، قبلا هم اینجا اومده بود، روزی که یسونگ یونگی رو دزدیده بود، و چندین بار هم زمانی که باهم رابطه نسبتا دوستانه ای داشتن، از حیاط طویل سنگ فرش شده گذشت و خودش رو به سالن بزرگ عمارت رسوند؛ جایی که یسونگ روی صندلی طلایی رنگش نشسته بود و به همراه چندین بادیگارد منتظرش بود....

یسونگ:زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم اومدی....

هوپ:حدس میزدم کار تو باشه، باید برای انتقام میومدم....

با لحن سردی گفت و جواب یسونگ پوزخندش بود
یسونگ:مطمئن باشم به امید دیدن بچت نیومدی؟؟

هوپ:از تو به من خیری نمیرسه، خودتم اینو میدونی...

یسونگ:به خاطر یونگی این حرف رو میزنی؟؟

با کنجکاوی پرسید و هوسوک درحالی که روی صندلی مقابل مرد می نشست، جواب داد

هوپ:اذیتش کردی، بهم گفته بود، علاوه بر اون؛ تلاش کردی ازم بگیریش....

یسونگ:اما نتونستم، تو نذاشتی....

هوپ:خودتم میدونی که لیاقتش رو نداشتی....

یسونگ تک خنده ای کرد و سرش رو تکون داد

یسونگ:من مسیر رو اشتباه رفتم، این چیزی بود که یونگی رو ازم گرفت؛ اما انگار کنار تو حالش خوبه....

توی لحنش هیچ اثری از طعنه و کنایه نبود، انگار واقعا خبر نداشت که یونگی اون رو ترک کرده....

هوپ:نبود، هیچوقت نبود؛ برای همین رفت....

وقتی نگاه کنجکاو یسونگ رو دید، ادامه داد

هوپ:اون اوایل به خاطر ازدواج اجباریمون ازم متنفر بود، خیلی تلاش کردم تا نظرش رو عوض کنم، فکر میکردم موفق شدم، اما اینطور نبود، فقط یونگی بازیگر خوبی بود، جوری نقش بازی کرد که باور کردم بالاخره عاشقم شده، اما همش دروغ بود، وقتی بچمون رو از دست دادیم تنهام گذاشت، گفت مقصر مرگش منم، اگه واقعا دوستم داشت؛ هیچوقت همچین حرفی نمیزد و ترکم نمیکرد....

شکستگی و غم توی صداش واضح بود، به نظر میومد اتفاقات این چند مدت، از اون مرد قوی ای که تنها اسمش رعشه به تن دشمناش مینداخت؛ اون رو به آدمی تبدیل کرده بود که هر لحظه آماده گریه و عزاداری برای زندگی از دست رفتش بود....

HOW I MET YOUR FATHEROù les histoires vivent. Découvrez maintenant