CHAPTER 19

521 99 93
                                    

یک ماه بعد_سوم شخص

تو این مدت حال هوسوک کاملا خوب شده بود اما وضعیت نامجون و یونگی چندان تعریفی نداشت، پسر کوچیکتر بعد از شنیدن اتفاقاتی که توی گذشته رخ داده بود نسبت به مرد بزرگتر گارد گرفته بود و این کاملا از رفتارش مشخص بود، ناخواسته مدام کنار هوسوک بود و نزدیکش میشد؛ احساسی مثل ترس تو وجودش رخنه کرده بود و صدایی تو سرش تکرار میشد که ممکنه اون مرد همسرش رو ازش بگیره و این چیزی نبود که یونگی بخواد....

حتی نمی دونست چرا همچین کاری میکنه، البته گهگاهی ذهنش سمت حرف های الکس میرفت اما با آوردن چندین بهونه به عنوان دلایل از نظر خودش منطقی همه چیز رو انکار میکرد و به سردرگم بودنش ادامه میداد، انگار این بلا تکلیفی رو به قبول کردن احساساتش ترجیح میداد، با این وجود الکس همیشه حضور داشت تا راه درست رو بهش نشون بده؛ حتی خود یونگی ازش می خواست باهاش حرف بزنه اما تاثیری نداشت....

خودش هم نمی دونست دنبال چی میگرده، اگه الکس میگفت داره عاشق میشه تکذیب میکرد و اگه اسمی از علاقه نامجون میاورد اعتراض میکرد، به طور کلی نسبت به همه چیز نارضایتی نشون میداد اما الکس متوجه بود که عصبانیتش زمانی که درباره نامجون حرف میزنه بیشتره؛ اینطور به نظر می رسید که دوستش تا حدودی با علاقش نسبت به همسرش کنار اومده و اون نمی دونست باید خوشحال باشه یا ناراحت....

خوشحال برای اینکه یونگی شانسی به خودش برای خوشبختیش داده یا ناراحت برای اینکه کورکورانه همه چیز رو انکار میکرد و خودش رو توی این بلا تکلیفی قرار داده بود، نه فقط خودش، حتی الکس رو هم درگیر کرده بود و پسر بزرگتر دیگه نمی دونست باید چیکار کنه تا دوستش حقیقت جلوی چشمش رو باور کنه نه تراوشات ذهن مشوشش؛ این وضعیت کم کم داشت عصبیش میکرد و بالاخره یه روز تحملش تموم شد....

زمانی که یونگی مثل تمام اون مدت پیشش بود و شکایت میکرد، از کوره در رفت و سرش داد کشید، چیزی که باعث شد پسر کوچیکتر با ناراحتی از اتاقش بره و الکس از کارش پشیمون بشه اما ته قلبش راضی بود، دوستش باید یجوری به خودش میومد؛ اون به جای یونگی از این سردرگمی خسته شده بود و متوجه نمیشد که پسر کوچیکتر چطور میتونه همچین چیز عذاب آوری رو طی این مدت طولانی تحمل کنه....

نتیجه داد کشیدن اون روزش، شد قهر کردن پنج روزه یونگی که با رشوه دادن الکس بهش به پایان رسید، حسنی که اون اتفاق داشت هم این بود که پسر کوچیکتر دیگه درباره مشکلاتش حرف نزد و اوایل الکس از این وضع راضی بود اما مطمئن بود که این شرایط هرچند از طرف یونگی خود خواسته بود اما بهش آسیب میزد و اون باید کنارش می موند تا کمکش کنه؛ البته که با مخالفتش رو به رو شد اما به راحتی نادیدش گرفت‌....

یونگی دوست صمیمیش بود و براش اهمیت زیادی داشت، وظیفه خودش می دونست که تو همچین شرایط سختی هواش رو داشته باشه، پس با وجود مخالفت های پسر کوچیکتر بازم اصرار میکرد تا باهاش حرف بزنه و اون انجامش داد، اما مشخصا مثل گذشته نبود و الکس می دونست اون هنوز تا حدودی از دستش ناراحته، ولی چیزی نبود که بخواد به خاطرش نگران باشه؛ اونا قبلا هم این شرایط رو تجربه کرده بودن....

HOW I MET YOUR FATHERWhere stories live. Discover now