CHAPTER 35

363 101 167
                                    

سوم شخص

وقتی هوسوک رسید، نامجون و یسونگ رفته بودن، با این اوصاف اون هیچوقت نفهمید چه کسی پشت این قضیست، گرچه که می تونست حدس بزنه که کار یسونگه، اما درمورد نامجون، جدا از اعتمادی که بهش داشت، مرخصی دو سه ماهه ای که ازش گرفته بود تا بعد از اینهمه مدت استراحت کنه؛ جلوی شک کردنش رو می گرفت....

نامجون دو هفته قبل پیشش اومد و ازش مرخصی خواست، هوسوک هم به راحتی قبول کرد چون به هرحال جدا از همه چیز، نامجون هنوزم دوستش بود و میشد گفت بعد از خودش و پدرش، بیشترین فعالیت رو توی باند داشت؛ این حقش بود که بعد از اونهمه ماموریت و فشار کار یه استراحت کوتاه داشته باشه....

بلیت پرواز به آمریکا رو براش گرفت و مرد بزرگتر دو روز بعد از درخواستش، از کره خارج شد، البته این چیزی بود که هوسوک فکر میکرد، نامجون هیچوقت از سئول خارج نشد، فقط وانمود کرد رفته تا نقشه ای که با یسونگ کشیده بودن رو عملی کنه؛ به مرد کمک کرد تا بتونه مدارکش رو از هوسوک پس بگیره و خودش....

خودش به بدترین روش انتقامش رو گرفت، به جبران احساس و عشقی که ازش دریغ شد، توجهی که به جای اون به یونگی داده شد، تحقیر هایی که شد، همه و همه رو جمع کرد و یکجا انتقام گرفت، از نظر خودش که عادلانه بود، حتی ذره ای برای کاری که کرده بود عذاب وجدان نداشت، اتفاقا راضی بود؛ و اگر اون بچه میمرد....

قطعا خوشحال تر میشد، منصفانه نیست اما از نظر اون هست، اینکه انتقام کینه توزیش از هوسوک و یونگی رو، از یه بچه ای که هنوز متولد نشده بگیره، زیادی ناعادلانه بود اما منطق اون چنین چیزی رو نمی پذیرفت، اون درد کشیده بود پس یونگی و هوسوک هم مستحق درد کشیدن بودن، اما اینا باهم برابر نبودن؛ بودن؟؟

قطعا نه، درد از دست دادن بچه ای که اینهمه برای دیدنش، بوسیدنش، به آغوش کشیدنش ذوق و هیجان داری، با درد تحقیر شدن از طرف کسی که خودت روزی علاقش بهت رو رد کردی فرق داره، این احساس بد تحقیر و کوچیک شدن روزی از بین میره اما درد از دست دادن موجودی که تیکه ای از قلبته؛ تا آخرین روز زندگیت همراهت می مونه....

و این اتفاقی بود که قرار بود برای هوسوک و یونگی بیفته، مرد بزرگتر همسرش رو به بیمارستان رسوند و پشت در های بسته اتاق عمل منتظر موند و راهروی طویل رو برای هزاران بار طی کرد، انتظار کشیدن سخت بود اما اگر اینکار باعث میشد یونگی و بچشون سالم بمونن؛ اون حاضر بود تمام زندگیش رو صرف این انتظار کنه....

با این حال انگار فراموش کرده بود که اون آدم بدیه، فراموش کرده بود که بابت بار گناهانش، خدا دیگه بهش نگاه نمیکنه، دیگه به صدای التماس هاش گوش نمیده، انگار اونشب خدا هم تصمیم گرفت انتقام بنده هاش رو ازش بگیره، اما چرا اینطوری، چرا حتی ذره ای بهش رحم نکرد؛ چرا انقدر بد مجازات شد؟؟

HOW I MET YOUR FATHERWhere stories live. Discover now