چپتر ِ اول ( ﺳﺒﺰ آﺑﯽِ ﭼﺸﻤﺎﺗﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻗﻬﻮه‌اي ﭘﺎﯾﯿﺰ دﻟﻢ، رﻧﮓ ﻣﯿﺪه!)

203 20 4
                                    


مقدمه:


ﮐﺖ ﮔﺮون ﻗﯿﻤﺖ ﻣﺮد، ﭘﺴﺮ رو ﺑﻪ وﺟـﺪ ﻣﯿـﺎورد. ﻧـﻪ ﺻـﺮﻓﺎ ﺑـﺮاي ﮔـﺮون ﺑـﻮدﻧﺶ بلکه این اﻧﺘﺨﺎب ﺧﺎص ﻣﺮد ﺑﻮد ﮐﻪ ﭘﺴﺮ رو ﺑﻪ ﻫﯿﺠﺎن ﻣﯿﻨﺪاﺧﺖ. ﺗﺎ ﻟﺤﻈﻪاي ﮐﻪ ﻧﺮي ﺟﻠﻮ و ﯾﻘﻪ ﮐﺖ رو ﻧﮑﺸﯽ و ﻣﺎرك ﭘﺸﺘﺶ رو ﻧﺨﻮﻧﯽ ﻧﻤﯽﺗﻮﻧﯽ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﭼﻪ ﭘﯿﺸﯿﻨﻪاي ﭘﺸﺖ اﯾﻦ ﮐﺖ ﺳﺮﺟﯿﻮ آرﻣﺎﻧﯽ دﻓﻦ ﺷﺪه.


ﺑﻌﻀﯽﻫﺎ ﺣﺘﯽ ﺑﺎ رﯾﺘﻢ ﻧﻔﺲﻫﺎﺷﻮن ﻫﻢ ﺑﻬﺖ ﭘﺰ اﺻﺎﻟﺖ ﻣﯿﺪن. ﭘﺰ واﻗﻌﯽ ﺑﻮدن. ﺑﺪون اﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻗﻀﺎوت ﺷﺪن ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻦ دﺳﺖ دراز ﻣﯿﮑﻨﻦ و ﺑﯽﻣﻨﺖ ﺻﻮرﺗﺖ رو ﻧـﻮازش ﻣﯽﮐﻨﻦ. دﺳﺖ ﺧﻮدت ﻧﯿﺴﺖ، ﺑﯽاﺧﺘﯿﺎر ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﺗﻮي ﺑﻐﻞ ﮔﺮم ﻣﺮد ﻣﯿﮑﺸﯽ و ﺑﻮي ﻋﻄﺮ روی شاهرگش که با طمانینه از زیر ترقوه برجسته‌اش رد شده رو ﺣﺲ ﻣﯽﮐﻨﯽ. اﯾﻦ ﺣﺲ ﮔﺮﻓﺘﺎر ﺷﺪن ﯾﻬﻮﯾﯽ... ﻟﻌﻨﺖ ﺑﻬﺶ، ﺧﻮبه... خیلی زیاد خوبه؛ جوری که ﺣﺘﯽ دﻟﺖ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاد ﺑﺮاي ﯾک ﺛﺎﻧﯿﻪ از ﺑﻐﻞ ﻣﺮد ﺑﯿﺮون ﺑﯿﺎي!


حالا من اینجام، دقیقا وسط مارپیچ حلقوی قهوه‌ایِ چشم‌های خمارت. حالا دیگه راه فراری نیست هر چند که بودنش هم تاثیری نداشت، من لجوجانه این اسارتِ بی‌رحمانه رو قبول کردم. حالا که میدونی اینجا تنها نیستی دست‌های مردونه‌ات رو باز کن و بغلم کن... با انگشت‌های کشیده‌ات صورتم رو لمس کن و خواهانم باش.


بذار کراوات منظمت با دست‌های من باز بشه، کت سرجیو آرمانیت توسط من از بدنت جدا بشه، نجواهای عاشقانه‌ات فقط برای من لالایی شب باشه، مارلبروی سفیدت رو من روشن کنم. بذار من، همینجا... درست وسط قلبت که با هر نفس، غم و درد رو پمپاژ میکنه زندگی‌ کنم و جوونه‌ی عشقمون رو بکارم؛ بذار توی رگ‌هات گرمیِ عشقمون جولون بده و مجنونت کنه. بذار دیوونه‌وار دیوونگی کنیم!









ﭼﭙﺘﺮ اول: ﺳﺒﺰ آﺑﯽِ ﭼﺸﻤﺎﺗﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻗﻬﻮه‌اي ﭘﺎﯾﯿﺰ دﻟﻢ، رﻧﮓ ﻣﯿﺪه!



زﯾﺮ درﺧﺖ ﺳﺮو ﺑﻠﻨﺪي ﮐﻪ در ﺗﻀﺎد ﺑﺎ ﺑﻘﯿﻪ درﺧﺖﻫﺎ ﺑﻪ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮن وﻓﺎدار ﻣﻮﻧﺪه ﺑـﻮد و ﺳﺒﺰﯾﺶ ﻫﻨﻮز ﺑﻪ رﻧﮕﯽ رﻧﮕﯽ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺟﻮن ﻣﯿﺪاد؛ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و ﺑﺎ ذوق ﺑﭽـﻪﮔﺎﻧـﻪاي ﺑﻪ ﺑﺮﮔﻪ روبه‌روش زل زده ﺑﻮد. ﺑﺎ ﺻﺪاي ﺑﻠﻨﺪ، ﻃﻮرﯾﮑـﻪ ﺻـﺪاش ﺗـﺎ ﭼﻨـﺪ ﻣﺘـﺮ اون ﻃﺮفﺗﺮ ﻣﯽرﻓﺖ ﺑﺮاي ﺑﺎر ﺻﺪم از روي ﮐﻠﻤﺎت ﺗﺎﯾﭗ ﺷﺪه ﺧﻮﻧﺪ. ﺷـﺎﯾﺪ اون ﻓﻘـﻂ ﯾﮏ ﺑﺮﮔﻪ آﭘﻨﺠﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺗﻮش ﭼﻨﺪ ﮐﻠﻤﻪ ﺗﺎﯾﭗ ﺷﺪه اﻣـﺎ ﻫـﯿﭻ ﮐـﺲ ﺑﻬﺘـﺮ از ﭘﺴﺮي ﮐﻪ ﺗﻤﺎم زﻧﺪﮔﯿﺶ رو ﭘﺎي اون ﮐﺎر و ﻫﺪﻓﺶ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮد ارزﺷﺶ رو درك نمی‌کرد.


اﻧﮕﺸﺖ ﺷﺼﺖ و اﺷﺎره دﺳﺘﺶ رو از ﺑﺎﻻي ﺻﻔﺤﻪ ﮐﻤﯽ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﻋـﺚ ﺷﺪ، رد ﻋﺮق دﺳﺘﺶ ﺑﺮﮔﻪ رو ﮐﻤﯽ ﺧﯿﺲ و ﺧﻤﯿﺪه ﺑﮑﻨﻪ. ﻫﯿﻨـﯽ ﮐﺸـﯿﺪ، ﺑﺮﮔـﻪ رو روي ﺷﻠﻮار ﻣﺸﮑﯽ رﻧﮕﺶ ﮔﺬاﺷﺖ و دﺳﺖﻫﺎش رو ﺑﺎ دﺳﺘﻤﺎل ﭘﺎك ﮐـﺮد. ﺑـﺮاش ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮد ﮐﻪ اﯾﻦ ﮐﺎر اﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﯾﺎ ﺑﭽﻪﮔﺎﻧﻪ ﻫﺴﺘﺶ، اون زﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮده ﺑﻮد ﺗﺎ ﺑﻪ اوﻧﺠﺎ ﺑﺮﺳﻪ، ﺗﺎ ﺑﺎ دﯾﺪن ﭘﺬﯾﺮﺷﺶ ﺗﻮي ﺳﺨﺖﺗﺮﯾﻦ آزﻣـﻮن زﻧـﺪﮔﯿﺶ ذوق ﮐﻨـﻪ. ﺷـﺎﯾﺪ... اون اوﻧﺠﺎ ﺑﻮد ﺗﺎ دﻧﯿﺎي ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺧﻮدش رو ﺑﻪ ﺟـﺎي ﭘـﺮ زرق و ﺑـﺮقﺗـﺮي ﺗﺒـﺪﯾﻞ ﺑﮑﻨﻪ.

Tachycardia🫀Where stories live. Discover now