چپتر سوم: مثلِ سیگارِ خیس و تنباکوی نم گرفته، بی‌مصرف!

94 18 6
                                    



نگاهی به تابلوی بزرگ کافه انداخت. با توجه به تنوع طلبی اِلینا، عجیب بود که اینجا هنوز هم مثل قبل بود. ریسه‌ها مثل قبل دور تا دور کافه رو روشن کرده بودن، میزهای چوبی و زیبای کافه بدون توجه به شلاق‌های تند بارون هنوز هم مهمون مشتری‌ها بود، شیشه‌های کافه به خاطر تضاد گرما و سرما کمی بخار گرفته بودن و همین باعث میشد که مرد بخواد سریع‌تر از دستِ سرمای لندن فرار کنه و وارد گرم‌ترین نقطه‌ی این شهر بشه؛ اما اول باید سری به رفیق کوچولوش میزد. از در اصلی کافه کمی دور شد و به سمت خونه‌ی کوچولو‌ی بلو رفت. پالتوی بلند مشکیش رو دور بدنش جمع کرد و کمی خم شد. با احتیاط در خونه‌ی بلو رو باز کرد، منتظر بود تا سگ با خوشحالی ازش استقبال کنه ولی در عوض با جای خالیش مواجه شد.


یک لحظه احساس کرد قلبش از کار وایساده. الینا هیچ وقت اجازه نمیداد سگش وارد کافه‌اش شه و حالا اون حتی دور و ور کافه هم نبود. سریع بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت. هیچ خبری از بلو نبود. احتمالا الینا به خاطر سرمای زیادِ هوا اون رو خونه گذاشته بود. کاش دیروز بهشون سر می‌زد!

نفس عمیقی کشید تا با بوی خاکِ خیس خرده‌ای که به خاطر بارون بلند شده بود آروم بشه. موهای نسبتا بلندش که زیر بارون خیس شده بودن رو کمی تکون داد تا حالت بگیرن و اون‌ها رو طبق عادت به بالای سرش هل داد. کفش‌های مشکی رنگش کمی گِلی شده بودن ولی اهمیت خاصی براش نداشت. در اصلی کافه رو باز کرد و همون لحظه با هجوم بوی کیک و قهوه و نوشیدنی سرمست شد.


کفش‌هاش رو روی پادری تمیز کرد و شالگردنش رو از دور گردنش باز کرد. اون مرد با موهای بلندِ مشکی، پالتو و شلوار و کفش مشکی... مجسمه‌ای خارق‌العاده از معنیِ کلمه‌ی جذابیت بود.


بی‌توجه به نگاه خیره‌ی بقیه، به سمت میزِ دنج و دونفره‌ی ته کافه رفت. پالتو و شالگردنش که کمی خیس بود رو روی صندلی انداخت تا خشک بشن. آستین‌های پیراهن مشکیش رو تا آرنج تا زد و بعد نشست. انگار رنگ مشکی تازه روی بدن مرد بود که ابهت می‌گرفت و نمایان میشد. پاش رو روی پاش انداخت و نگاهی به روزنامه‌ی روی میز انداخت، برای امروز صبح بود و این خوشحالش کرد. عینک مطالعه‌اش که فریم مشکی و کائوچویی داشت رو به چشم‌هاش زد و شروع کرد به خوندن.

تقریبا پنج دقیقه گذشته بود که صندلی روبه‌روش با صدای جیغی عقب کشیده شد. روزنامه جلوی دید مرد رو گرفته بود ولی با بوی عطر دختر سری از رضایت تکون داد و لب زد:" چرا دیر اومدی؟"

دختر بالای روزنامه رو به پایین خم کرد تا صورت مرد رو ببینه، صورتِ تازه اصلاح شده‌‌ی مرد که هنوز هم میشد بوی افترشیوِ خنکش رو حس کرد هنوز هم مثل قبل خیره کننده بود. مرد ابرویی بالا انداخت و با نگاه خیره‌اش دختر رو زیر نظر گرفت، هنوز هم مثل قبل بود.


موهای بلند و لختِ مشکی، چشم‌هایی قهوه‌ای و کک و مک‌های ریزی که حداقل کمی به غربی‌ها نزدیکش می‌کرد. بافت کِرِم رنگی که تن کرده بود خیلی به پوست سبزه‌اش میومد ولی... دختر انگار چیزی حدود ده کیلو کم کرده بود و این تغییر برای کسی که دو ماه بود اون رو ندیده بود، خیلی زیاد بُلد بود!

" من دیر نکردم، تو زود اومدی."

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Nov 28, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Tachycardia🫀Where stories live. Discover now