چپتر دوم: هی سبزآبی! بلند شو... آقای پاییز اومده.

59 13 6
                                    





نمی‌دونست چند ساعته پشت میز نشسته و داره به برگه‌های مزخرف روبه‌روش نگاه میکنه. از صبح مدام داشت پرونده‌ها رو میخوند اما نه تنها تمومی نداشتن بلکه به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسید. از شدت خستگی گاهی اوقات شقیقه‌هاش تیر میکشید یا چشم‌هاش خط‌ها رو گم میکردن؛ علاوه بر اون گردن درد و کمر درد ناشی از نشستن طولانی مدت کلافه کننده‌تر بود.

برگه‌ی منگنه شده رو روی میز رها کرد، روی صندلی چرمیش لم داد و چشم‌هاش رو بست. حالا فقط صدای زنگ تلفن، سروصدای همکاراش و پرنده‌ی توی قفسش به گوش میرسید.

با به یاد آوردن "زردی کوچولو" چشم‌هاش رو باز کرد و بهش خیره شد. دلش به حال اون پرنده می‌سوخت، حداقل خودش شب‌ها فرصت میکرد به خونه بره ولی اون زردی از اول زندگیش توی همین دفترِ هرچند مجلل و بزرگ ولی همچنان دلگیر زندانی شده بود. مثل همیشه با خودش تکرار کرد که زردی خبری از دنیای بیرون نداره... تا وقتی هم که ندونه دنیا چقدر بزرگ و جالب و قشنگه... همنقدر دلنشین براش آواز میخونه.

با برگردوندن سرش، تاریخ هایلایت شده روی تقویمش خودنمایی کرد و باز هم فکر و خیال‌هایی که سعی میکرد فراموش کنه رو به یادش آورد. با فکر کردن به فردا حسی مثل شَک، نگرانی و شاید حتی ترس وجودش رو در بر میگرفت اما ترسِ این مرد خیلی وقت بود بوی کهنگی و نم و نا میداد و حالا خیلی خوب میدونست چطور احساسات و هیجاناتش رو کنترل کنه.
حدودا ساعت ده شب بود پس میتونست برگرده خونه، سری به ماشین جدیدش که توی پارکینگ منتظرش بود بزنه، به ماهی‌هاش غذا بده و کَتی رو بغل کنه... با به یاد آوردن کَتی لبخند گرمی روی لب‌هاش نشست.

در کشوش رو باز کرد و تمام برگه‌ها رو به شلخته ترین حالت ممکن داخل کشو جا داد و قفلش کرد. پالتوی مشکی رنگ و کیفش رو برداشت و به سمت آینه قدی اتاقش رفت. کراواتش رو که کمی شل کرده بود دوباره سفت کرد و کت رو با دقت پوشید، کارتی که به سینش بود و اسمش "مین یونگی" رو نشون میداد، درآورد و روی میز پرت کرد... این روزها کاراییِ این کارت به لطف پیشینه‌اش کمتر شده بود. از عطری که توی محل کارش داشت کمی زد و نفس عمیقی کشید.

کمی به آینه نزدیک شد، با دیدن صورتش تمام آرامشش از بین رفت و وجودش پر از آدرنالین شد. باز هم اون لکِ نحس که انگشت نماش کرده بود، زخمی که پشتش پر از درد و از دست دادن بود. چشم هاش رو با کلافگی بست و با انگشت اشارش، ردِ زخمی که از بالای ابروی راستش تا نزدیک بینیش بود رو لمس کرد و زمزمه کرد:" بالاخره گیرت میندازم عوضی!"

***
به شدت داشت جلوی خودش رو میگرفت تا بلند نشه و اون مرد نفهم رو نکشه. از صبح توی بیمارستان بود، دوتا عمل انجام داده بود و به معنای واقعی داشت از خستگی میمرد و حالا باید اینجا، با اون مرد خودخواه بحث میکرد. گاهی اوقات شک میکرد که این دکتر کانگ همون هم دانشگاهی آروم و خجالتی خودشه؟ مردی که توی اتاقش داد و بیداد میکرد قطعا دانشجوی پزشکی که جنتلمن‌ترین دانشجوی کل دانشکده بود، نبود!

دکتر کانگ با عصبانیت داد زد:" چرا نمیفهمی مین؟ این بیمار قبلا عمل قلب داشته و دوتا از رگ های قلبش بسته هستن. زایمان برای این زن دقیقا به معنای خود مرگه... میفهمی؟"

مین هم با عصبانیت، متقابلا داد زد:" میفهمم، خیلی خوبم میفهمم... ولی باید یه راهی باشه، اون هشت ماهست، میتونیم با سزارین بچه رو به دنیا بیاریم و حین عمل بیهوش باشه، اینجوری خطرش خیلی از زایمان طبیعی کمتره."
کانگ پوزخندی به سادگی زن زد:" فقط زایمان طبیعی باعث ترشح اکسی توسین میشه که ضربان قلب رو پایین میاره، با سزارین اون حتی به هوش نمیاد که بخواد بچش رو ببینه... ."
" خب... خب بهش تزریق میکنیم."

کانگ عصبی گفت:" چرا اینبار انقدر ساده به مسائل نگاه میکنی؟ الان خودت باشی چقدر بهش تزریق میکنی؟ تو میدونی سیستم عصبیش تا چه حد میتونه تحمل کنه؟ اگه ضربان قلبش کندتر از حالت معمول شه چی؟ اون هم توی بیهوشی."
مین نمی‌تونست قبول کنه که یه مادر به همین سادگی بچش رو از دست بده. اون نمی خواست مریضش رو ناامید بکنه ولی هم خودش و هم دکتر کانگ میدونستن که حرف کدومشون منطقی‌تره... .

کانگ از نگاه کردن به مین اجتناب میکرد. انگار میخواست جنین زنده بمونه ولی دیدگاهش خیلی منطقی‌تر از چیزی بود که باید. نفس عمیقی کشید و ناامید ادامه داد:" هیچ راهی نیست، ما باید مادر رو نجات بدیم."

" نه...  من نمیذارم. خودم تمام کارهای IVF اون جنین رو انجام دادم."
" پس تو قطعا یه احمقی که با وجود دونستن بیماری‌های زن باز هم این کار رو انجام دادی."
" حد خودت رو بدون کانگ، من به تمام عواقبش فکر کردم. حتی با اون زن هم صحبت کردم و گفتم ممکنه همچین چیزی پیش بیاد."

کانگ باورش نمیشد، مین دیوونه شده بود؟ اصلا به چه حقی این کار رو انجام داده بود؟ کی مجوز همچین کار کوفتی‌ای رو بهش داده بود؟ در اتاق مین بسته بود ولی میدونست با این سر و صدا احتمالا پرستارها پشت در جمع شدن. صداش رو کمی پایین‌تر آورد و با خشم زمزمه کرد:" نمیدونم به کجا وصلی یا کی پشتته که اینقدر نترسی ولی به نفعته این گندی که زدی رو جمع کنی. بیخیال جنین شو و مادر رو زنده نگه دار."

مین اما لجوج‌تر از این حرف‌ها بود:" خود مادر خواست تحت هر شرایطی فرزندش زنده بمونه. من زیر قولم نمیزنم."
کانگ با لبخندی عجیب جواب داد:" مشکلی نیست... من که قولی ندادم. خودم مسئولیت عمل رو به عهده میگیرم."

همین که بلند شد تا از اتاق بیرون بره مین به طرفش دوید و دستش رو گرفت:" خواهش میکنم. من نمیتونم بذارم یه جنین دیگه از دست بره. اون زن زندگیش رو کرده و حالا میخواد بچش زندگی کنه. چرا نمیفهمی؟"
کانگ نگاهی به اتصال دست‌های خودش و مین کرد... اون زن اصلا شبیه دختر عبوس و عصبی دانشکده نبود. اگه چند سال پیش بهش میگفتن روزی مین هه ریون، ازت برای چیزی خواهش میکنه قطعا میگفت اون شخص عقلش رو از دست داده ولی حالا... هه ریون به معنای واقعی بیچاره و درمونده به نظر میرسید.

نگاهی به چهره زیبای زن کرد، خط چشم مشکیش، چشم هاش رو کشیده‌تر و خمارتر نشون میداد و این... جذاب بود. ناخداگاه لب زد:" کاش برای نجات من هم انقدر تلاش میکردی."

هه ریون اما حالا با تعجب بهش نگاه میکرد، فکر نمیکرد مرد هیچ وقت دوباره در مورد اون روز صحبت کنه. آب دهانش رو قورت داد و ملتمس‌تر از قبل لب زد:" کمکم کن تا نجاتشون بدم. این تخصص توعه... پس برای چی دوازده سال لعنتی درس خوندی کانگ؟"

کانگ خودش رو جمع و جور کرد و با بی‌میلی جواب داد:" من کاری از دستم برنمیاد ولی... ."
هه ریون با هیجان سریع پرسید:" ولی چی؟"
" شاید اگر کیم اینجا بود میتونست راضیت کنه بیخیال این عمل بشی نه؟"

زن باورش نمیشد که مرد انقدر پست شده باشه... با عصبانیت یقه مرد رو گرفت و داد زد:" نه تو، نه کیم، نه هیچ کس دیگه ای نمیتونه من رو منصرف کنه. من تمام تلاشم رو میکنم تا قولم رو عملی کنم و تو کانگ... امروز خیلی پات رو از گلیمت دراز کردی... ."

فاصله‌اش رو با مرد کمتر کرد و لب زد:" یه جایی، همین روزها... کارت گیر من میفته و بابت رفتار امروزت پشیمون میشی."
کانگ سرش رو کمی پایین آورد تا زن رو بهتر ببینه، با اینکه توی دلش غوغایی بود متقابلا پوزخندی زد:" الحق که خواهر همون مین یونگیِ لعنتی هستی... جفتتون روانی‌اید... اصلا میدونی تو تنها متخصص زنان و زایمان این بیمارستان لعنتی نیستی؟ چرا فکر کردی بین این همه آدم تورو انتخاب میکنم؟"

هه ریون چند قدم عقب رفت، کانگ حتی کینه‌ای‌تر از قبل هم شده بود. واقعا چه بلایی سر این مرد اومده بود؟ راضی کردن این مرد از کی اینقدر سخت شده بود؟
مرد که دید موندنش دیگه الزامی نداره؛ همینطور که به سمت در می رفت گفت:" خودت رو برای یه پرونده جدید آماده کن اگه هر دوشون از دست برن با این روش غیرقانونیت شاید تا چندسال از کار کردن محروم بشی و لطفا هر روز به خودت یادآوری کن که یه جایی این کارهای غیرقانونیت بیچارت میکنه و بیمارستان ما رو به گند میکشه." برای تاثیر بیشتر حرفش سمت زن برگشت و لب زد:" جایی که من و تو و کیم به اینجا رسوندیم... ."

و هه ریون بود که پس از رفتن مرد با عصبانیت مشتی به دیوار زد. باید درستش میکرد، هر طور که شده... .

نگاهی به عکس روی دیوار انداخت، عکسی از خودش، کانگ و کیم روزی که فارغ التحصیل شده بودن... اون عکس رو یونگی ازشون گرفته بود. درسته... اون قرار نبود به همین سادگی‌ها شکست بخوره، پونزده سال تمام زحمت نکشیده بود که با یه عمل ساده زندگیش نابود شه؛ تا همین الان هم خیلی خوب تمام کارهاش رو پیش برده بود و خبری هم به جایی درز نکرده بود. همینطور که در حال کندن پوست لبش و خوردن رژ لبش بود با راه حل جدیدی که به ذهنش اومد لبخندی زد و با ذوق زمزمه کرد:" کیم تهیونگِ خبره‌ی من... وقتشه که از غار تنهاییات بیرون بیای و برگردی به بیمارستان... یکی اینجا هست که خیلی بهت نیاز داره."

***
فقط چیزی حدود بیست دقیقه تا خونه و خوشبختی پس از دوازده ساعت کار فاصله داشت که موبایلش زنگ خورد. با دیدن شماره‌ی هه‌ریون لبش رو گزید و دودل جواب داد:" سلام ریون... خوبی؟"

میشد فهمید چقدر برای خواهرش گرون تموم شده تا بهش زنگ بزنه... مکث طولانیِ زن، مهر تایید افکارش بود. همین که خواست باز چیزی بگه صدای دختر که با بلوتوث به ضبط وصل بود توی ماشین پیچید:" سلام یونگی، کجایی؟"

" دارم میرم خونه."
" خوبه، یه کاری برام انجام میدی؟"
یونگی شیشه‌های ماشین رو بالا داد تا صدا رو بهتر بشنوه، هه‌ریون ازش میخواست کاری براش انجام بده؟ اونم بعد از دعوای بدی که چند روز پیش داشتن؟ نمی‌خواست حالا که خواهرش زنگ زده سرافکندش بکنه پس گفت:" آره، چه کمکی از دستم برمیاد؟"
" شماره جدید تهیونگ رو بهم بده."

با شنیدن این حرف سریع ماشین رو کنار زد و با تعجب و صدایی بلند گفت:" چی؟ دیوونه شدی؟ من عمرا همچین کاری نمیکنم‌."
هه ریون که آماده این مخالفت بود بی‌حوصله گفت:" یونگی انقدر با اعصاب من بازی نکن، حتما واجبه که بهت گفتم وگرنه از صدات خوشم نمیاد که بهت زنگ بزنم."

یونگی چشم غره‌ای رفت و جواب داد:" هوم... عالیه، پس قطع میکنم تا صدامو نشنوی."
هه‌ریون که سعی میکرد جیغ نکشه با لحنی آرومتر گفت:" مربوط به بیمارستانه."
یونگی بی‌حوصله لب زد:" اون دو ساله که از بیمارستان رفته، حتی جای دیگه‌ای هم کار نمیکنه... چرا باید مشکل تو براش مهم باشه؟"
هه‌ریون این‌ بار با شنیدن این سوال کمی مردد و شاید حتی سوالی گفت:" چون این منم که به کمکش نیاز دارم!" یونگی که از دوستی عمیق و صمیمی این دو نفر که با رفتن تهیونگ بهش گند خورده بود؛ خبر داشت، برای اینکه هه‌ریون رو ناامید نکنه لب زد:" خطی که ازش داشتم رو جواب نمیده... ."

هه‌ریون نفس عمیقی کشید تا کمی از اضطراب چندین ساعتش کم بشه:" مهم نیست، همون رو بده تا خودم بهش زنگ بزنم."‌
یونگی ناراحت از رفتار خواهرش پرسید:" چرا توی این دو سال خبری ازش نگرفتی؟ البته تو همیشه اینجوری بودی و هستی ریون، فقط وقتی با کسی کار داری سراغی ازش میگیری... نه تنها تهیونگ بلکه با اون کانگِ بدبخت هم... ."

قبل از اینکه جملش تموم شه هه‌ریون بلند داد زد:" فقط دهنت رو ببند و اون شماره کوفتی رو برام بفرست." و بعد تلفن رو قطع کرد.
و حالا این بیست دقیقه تا خوشبختیِ یونگی بود که فقط با یه زنگ پنج دقیقه‌ایِ خواهرش تبدیل به عذاب شده بود. فشی زیر لب داد و مستاصل با خودش زمزمه کرد:" اگه تهیونگ برگرده هممون بیچاره میشیم!"

یه جورایی انگار خیلی خوب می‌دونست که این بار تهیونگ برخلاف دفعات قبل که یونگی رو نادیده‌ می‌گرفت، برمیگرده. اصلا تمام این دو سال منتظر مونده بود تا به این نقطه برسن... جایی که هه‌ریون بهش نیاز پیدا کنه و ازش بخواد برگرده. از شیشه ماشین به برج بلند شهر نگاه کرد و یاد آخرین باری افتاد که تهیونگ رو دید. دقیقا دو سال و یک ماه پیش بود. روزی که نه تنها زندگی مرد بلکه زندگی تمام اطرافیانش سیاه شد. تهیونگ، اون روز جوری از زندگی اطرافیانش حذف شد که انگار تمام سالهای دوستیشون یک شوخی مسخره بوده... .

تکخندی از روی ناراحتی زد و با خودش زمزمه کرد:" تو راست میگفتی تهیونگ... باز هم این غرور مزخرفت بود که برنده‌ی این بازی لعنتی شد و این، باز هم ماییم که بهت نیاز داریم."
***
همینطور که منتظر شماره‌ی تهیونگ بود چشمش به رزیدنتی افتاد که داشت با وجد و شوری توصیف‌ناپذیر به نوزادی که تازه به دنیا اومده بود و به اتاق خاص منتقل میشد نگاه میکرد. چشم‌هاش رو کمی ریز کرد و با تعجب بیشتری به چشم‌های پسر زل زد. سبزآبی؟ این یکم زیادی... خاص و قشنگ نبود؟
در اتاقش کاملا باز بود و اون پسر دقیقا روبه‌روش ایستاده و حواسش کاملا به اون نوزاد بود. موهای مشکی بلندش رو پشت گوشش زد و با طمانینه سمت پسر رفت و بی‌ مهابا لب زد:" جدیدی؟"
پسر که جا خورده بود به سختی لب زد:" ب...بله. ببخشید میدونم نباید اینجا باشم... سریع میرم." همین که اومد فرار کنه هه‌ریون دستش رو گرفت و بی‌حوصله پرسید:" اسمت چیه؟"
" جئون جونگ‌کوک."
" دستات خیلی سرده."

کوک با تعجب به زن نگاه کرد. دکتر مین با همه انقدر راحت بود؟
" دستام سرده چون هوا سرده."
هه ریون با لذت به چشم‌های درشت و خوش رنگ پسر زل زد:" بیخیال، تازه اوایل پاییزه. اگه الان زیر روپوشت بافتنی سفید بپوشی، زمستون میخوای چیکار کنی؟"
کوک که قبلا خیلی جدی به این مسئله فکر کرده بود با لحنی جالب و شاید حتی بانمک جواب داد:" من خیلی سرماییم و این توی شغلم خیلی مشکل سازه چون توی سرما دست‌ها کندتر عمل میکنن برای همین از دستکش لاتکس استفاده میکنم تا گرم بمونن و در مورد لباس هم... میشه دوتا بافتنی پوشید که البته باید سایز روپوشم رو بزرگتر کنم."

هه‌ریون که از این جواب دقیق جا خورده بود، نگاهی به اندام پسر انداخت و خب... چیزهای جالبی گیرش اومد. سرش رو بالا آورد و باز هم به پسر نگاه کرد، موهای صاف شدش و چشم‌های سبزآبیش کافی بود تا بخوای لپ‌هاش رو بکشی و موهاش رو از روی علاقه به هم بریزی ولی در عوض صداش رو صاف کرد و به جای انجام تمام این کارها پرسید:" برای کدوم بخشی؟" هه‌ریون دقیقا همچین آدمی بود. سرد در ظاهر ولی کاملا خونگرم در باطن. شاید یکی باید بهش یاد میداد که احساسات باعث ضعف نمیشن.

Tachycardia🫀Où les histoires vivent. Découvrez maintenant