سرش رو بین دست¬هاش گرفته و صدای نفس¬های نامنظمش اتاق رو پر کرده بود. با هربار قورت دادن آب دهانش، سوزش خفیفی رو تهِ گلوش حس می¬کرد. اون هیچوقت نمی¬خواست این اتفاق بیوفته. هیچوقت نمی¬خواست الان اینجا باشه. نه اون نمی-خواست...!
ذهنش حول محور افکار مبهمی در چرخش بود و دست¬هاش هر لحظه بیشتر از قبل، سرش رو در آغوش می¬گرفت. بغض راه نفسش رو سد کرده بود، اما غرورش...
غرورش اجازهی ریختن یک قطره اشک رو هم بهش نمی¬داد.
سرش رو از بین دست¬هاش بلند کرد و نگاهِ تلخی به ساعد دستش انداخت. از کوچکترین تا بزرگترین خراشها. چاقو، تیغ و و و...
رد پای چندین تیزی، روی اون پوست شفاف! پوزخندی زد و با غرور همیشگیش، سرش رو خم کرد و جای اون بریدگیها رو بوسید.
- متهم پروندهی87، پاشو همراهم بیا.
با صدای مامور به خودش اومد؛ از جاش بلند شد و سمت در قدم برداشت. با دستبندی که مامور به دور مچش زد، اخمی روی پیشونیش نقش بست و نگاهش رو به مسیرِ مستقیم دوخت.
نمی¬دونست چی در انتظارشه؛ اما با همون استحکام همیشگی، گام برمیداشت و نمیذاشت ذرهای از بُهت درونیش، توی چهرهش نمایان بشه. درون افکارش سیر میکرد و مسیر رو زیر نظر می¬گذروند که با ایستادن مامور و بازشدنِ دستبندش، نگاهی به اتاقِ پیش روش انداخت؛ در اتاق باز شد و جونگکوک با هولِ ملایمی که مامور به کمرش وارد کرد، داخل شد.
جئون لییون، صاحب برند کیف و کفشِ پادا، از جا برخاست. جدی و غیرقابل پیشبینی. با همون نگاهِ قدیمی به چشم¬های پسر خیره شد. جونگکوک، محتاط جلو رفت و رو به روی مرد، نشست.
اما مرد، بیکلام و گفتار، اولین کشیدهی معنادارش رو روانهی صورت پسر کرد. دستی به گونه¬ش کشید و موهاش، که در اثر سیلی راهی طرف چپ صورتش شده بودن رو کنار زد. متعجب نبود.
این سیلیها براش آشنایی داشت. لییون، با همون گدازههای سرد درون نگاهش، رو به روی جونگ کوک نشست.
+ بالأخره کار خودتو کردی روانی! مطمئن بودم یه روز من و مادرت رو به خاک سیاه می¬نشونی.
- اما من...
+ ببُر صداتو!
لییون، مشتی روی میز کوبید و فریادش چهرهی کوک رو مضطرب کرد.
+ می¬دونی هیچ شاهدی نداری؟ اصلاً خودت متوجه هستی چه غلطی کردی؟ پسرهی احمق!
جونگکوک خواست حرفی بزنه، اما بغضِ کز کردهی گوشهی گلوش، این اجازه رو بهش نمیداد. با سکوت، به پدرش خیره شد و اولین قطره اشکی که غیر ارادی از چشم¬هاش چکید، صورتش رو نوازش کرد.
+ پروندهت در دست بررسیه و میخوام بگردم یه وکیل درست درمون برات پیدا کنم؛ سعی نکن از حقیقت فرار کنی جونگ-کوک! این قضیه به اندازه کافی پیچیده هست، لطفاً ما و خودت رو بدبخت¬تر از این نکن و هر سوالی که بازپرس ازت پرسید، حقیقت رو بگو؛ حقیقت همیشه درست¬ترین راهه.
به دنبال این حرف از جا برخاست و به سمت در قدم برداشت.
جونگکوک، محوِ صندلی خالی رو به روش، همراه بغضی که راه نفس کشیدنش رو سد کرده بود، با خودش زمزمه کرد:
- حقیقت، درستترین راهه...
***
ساعت 4 بعد از ظهر روز 23 آوریل.
با همان هیبت همیشگی و پالتوی بلندِ مشکیش از در اتاق خارج شد.
به سمت پارکینگ قدم برداشت که راننده به محضِ دیدنش از ماشین پیاده شد و با احترام در عقب رو براش باز کرد. بی¬اعتنا به تعظیمِ راننده، سوار ماشین شد. کل مسیر در افکاری غرق شده بود که داشت آزارش می¬داد.
"به آقای مون چی بگم؟ بگم پسرِ من، تک پسرِ جئون لییون مرتکب این جنایت شده؟ بگم پسرم زده خانوادمون رو بدبخت کرده؟چجوری بگم بهش؟"
- لعنت بهت پسرهی احمق!
با صدای بلند و خشدارِ مرد، راننده از آینه بهش خیره شد.
+ قربان مشکلی پیش اومده؟
باز حواسش نبود و افکارش رو بلند به زبون آورده بود.
- نه! مسیرت رو برو.
راننده، نگاهش رو از مرد گرفت و اون رو با افکارش تنها گذاشت.
هجوم طولانی مدت صحبتهای همسرش به ذهنِ اون، کافی بود تا اخمش غلیظ¬تر بشه.
"لییون! باهاش خشن رفتار نکن، وقتی دیدیش بهش امیدواری بده که ما برای اثبات بیگناهیش همه کار می¬کنیم؛ مطمئن شو که..."
+ قربان! رسیدیم.
با صدای راننده، از افکارش کیلومترها فاصله گرفت و سعی کرد خودش رو آروم کنه؛ به محض توقف ماشین و باز شدن در توسط اون رانندهی جوان و خوشتیپ، با طمأنینه پیاده شد و به سمت دفتر آقای مون تائه هیون، سرشناسترین وکیل امور جزاییِ کره، استوار قدم برداشت. قطعاً باید اون پرستیژ همیشگی رو حفظ میکرد. خانوادهی جئون، پر افتخارتر از این بود که به خاطر یک اشتباه پسرشون، اعتبار چندین سالهشون رو از دست بده.
دستی به کت مشکیِ گرون قیمتش کشید و گرهی کراواتش رو سفت کرد؛ سپس نفس عمیقی کشید و وارد دفتر شد.
***
مبهوت، به دیوار رو به روش زل زده بود. حرف¬های پدرش، توی سرش همایشِ رژه تشکیل داده بودن:
"می¬دونی هیچ شاهدی نداری؟"
و این فقط جونگکوک بود که هر لحظه، بیشتر از قبل تسلیمِ تقدیر میشد و خودش رو میباخت.
اتفاقات روز حادثه رو توی ذهنش مرور میکرد:
"سانگ¬لی بهم حمله ور شد، با مشت کوبید توی دهنم و بهم توهین کرد، متقابلاً من هم زدم تو صورتش و بهش گفتم دزد. اعصابش تحریک شد و با چاقویی که روی میز بود تهدیدم کرد، و دوباره به فحاشی ادامه داد و..."
با جرقهای که تو افکارش شکل گرفت، چشم¬هاش رو گرد کرد و
این بار، فکرش رو به زبون آورد:
- اما یک نفر اونجا بود! دقیقاً یادمه، همون موقع که سانگ¬¬لی افتاد روی زمین، اون پسر داشت نگاه می¬کرد و سریع از محل حادثه فرار کرد! من... من شاهد دارم؛ من شاهد دارم.
با صدای بلند گفت و به سمت در بازداشتگاه رفت. مامور که از سر و صدای جونگکوک به تنگ اومده بود، با غیظ از جا برخاست.
+ چیه بچه؟ چرا انقد وحشی بازی در میاری؟
- من شاهد دارم... باید، باید به پدرم اطلاع بدید. همین الان!
مامور، بیتوجه به صحبتهای پسر، روی صندلیِ مخصوصش نشست و به خوندن مجلهی تو دستش ادامه داد؛ اما به محض ورود مافوقش، سریع از جا برخاست و ادای احترام کرد.
- متهم پرونده 87، جئون جونگکوک رو بیار اتاق بازجویی.
به دنبال این حرف، از محوطه خارج شد و مامور با همون غیظ اولیه، در اتاق رو باز کرد. به محض باز شدن در، جونگکوک به سمت مامور دوید.
- قسم... قسم می¬خورم من شاهد دارم. یادمه که یک نفر اون¬جا بود!
+ پسر! اینارو به من نگو، الان میری برای بازجویی، هر چیزی که باید رو به خود بازپرس توضیح بده.
جونگکوک سکوت کرد و پا به پای مامور، به سمت اتاق بازجویی قدم برداشت. آهسته وارد شد و با اشارهی بازپرس، روی صندلی نشست.
+ جئون جونگکوک 24 ساله فرزند جئون لییون، درسته؟
پسر، با سری که تکون داد، حرف مرد رو تایید کرد.
+ خب... ما طبق اظهارات خانوادهی مقتول، اینجا یک سری اوراق داریم که مثل یه پازل، قراره با کمکِ هم دیگه حلش کنیم. با من همکاری می¬کنید جئون جونگکوک؟
پسر، زیر لب "بله¬"ای گفت و مرد ادامه داد.
+ دعوا در تاریخ 21 آوریل، در کارخانهی متروکه واقع در خیابان دونگ دائمون رخ داده، که طبق شواهد حاکی از رای پزشکی قانونی، بعد از درگیری لفظی و فیزیکی که شخص شما و هان سانگلی داشتید، شما ضربهای به سر سانگ¬لی وارد می-کنید که باعث خونریزی مغزی و مرگ اون میشه. تا این¬جای امر، درسته آقای جئون؟
جونگکوک، بغض خفهی تو گلوش رو قورت داد و سعی کرد صداش رو صاف کنه.
- من... من نمی¬خواستم اون بمیره.
+ به اونجاش هم می¬رسیم. لطفاً جواب سوال من رو بدید. درسته یا نه؟
پسر، با بالا پایین کردن سرش، جواب مرد رو داد.
+ خانوادهی مقتول، مدعیِ رقابت دیرینهی خانوادهی شما با خودشون هستند، و طبق گفتهی مادر مقتول، هان سانگ¬لی برای تحویل گرفتن یک بسته از شما، باهاتون قرار ملاقات گذاشته بوده و
این شما بودین که کارخونهی متروکه رو به عنوان مکان دیدار پیشنهاد دادین، درسته؟
- بله!
+ خب آقای جئون! در خصوص این¬که چرا درخواست مقتول مبنی بر تدارک دیدن قرار داخل شرکت پدرتون، یا حتی یه کافه یا هر مکان عمومی دیگه رو رد کردین و کارخونهی متروکه رو پیشنهاد دادین، قطعاً توضیحاتی دارید، وگرنه همین امر می¬تونه بر اثبات
عمدی بودن قصد شما دلالت داشته باشه و ما این¬طور فکر کنیم که شما از قبل برنامهریزی کرده بودین تا در یک مکان خالی از جمعیت، قتل رو مرتکب بشید. گوشم با شماست آقای جئون؛ لطفاً توضیحاتتون رو ارائه بدید.
جونگکوک که خودباخته¬تر از قبل، با دست¬های سردش شقیقههاش رو ماساژ می¬داد، بغضش رو در نطفه خفه کرد و سعی کرد با آرامش پاسخ بده:
- من و سانگ¬لی از بچگی با هم بزرگ شدیم. هم¬بازی بودیم؛ با هم مدرسه رفتیم، پدرامون هم شریک بودن، تا این¬که سر شکست تو یه مزایدهی تجاری، شرکت تا پای منحل شدن رفت و پدرامون تصمیم گرفتن راهشون رو از هم جدا کنن و یک برند رو به دو برند ارتقا بدن؛ از اون موقع، شدیم دوتا خانوادهی رقیب و رابطهی منو سانگ¬لی هم تحت تاثیر همین مسئله، خراب شد.
جونگکوک که حس می¬کرد نفسش سنگین شده، کمی از لیوان آبی که جلوش بود، نوشید و مجدد ادامه داد:
- 20 آوریل ساعت 5 بعد از ظهر، یه بستهی پستی برای شرکت ارسال شد؛ دقیقاً روش آدرس شرکت ما و شماره تماس شرکت یادداشت شده بود، با این تفاوت که در قسمت تحویل گیرنده، به جای نوشتنِ "شرکت پادا" اسم "شرکت هانل" نوشته شده بود، من به خیال این¬که اون فقط یه اشتباهه و بسته برای شرکت ماست، بازش کردم و داخلش رو دیدم.
+ چی دیدید آقای جئون؟ داخل بسته چی وجود داشت؟
- طرحهای کفش کودک که از طرف طراح آلمانی و تازه کار شرکت هانل براشون ارسال شده بود. من به محض دیدن اون طرح¬ها، متوجه شدم که بسته اشتباهی ارسال شده؛ چون ما فقط طرح زنانه تولید می¬کنیم، پس به منشی گفتم که به شرکت هانل اطلاع بده تا یکی رو بفرستن برای تحویل بسته؛ اما دقیقاً دو ساعت بعد، سانگ¬لی با خط شخصی من تماس گرفت و گفت خودش میاد بسته رو تحویل می¬گیره.
+ خب... چی¬شد که شما با این دیدار و تحویل بسته داخل شرکت مخالفت کردید و ترجیح دادید که ملاقات داخل اون کارخونه صورت بگیره؟
جونگکوک ثانیهای چشماش رو بست و با خودش زمزمه کرد:
"حقیقت بهترین راهه، حقیقت رو بگو جونگکوک..."
***
- شی¬وان! برو درو باز کن. شی¬وان هیونگ!
با نشنیدن جوابی از جانب پسر، با بی¬رغبتی از روی تخت بلند شد و سمت در رفت و بازش کرد.
+ سلام جناب... پیتزاتون.
- اممم... من پیتزا سفارش نداده بودم!
+ سفارش به نام آقای یانگ ثبت شده.
پسر، چشمی توی کاسه چرخوند و زیر لب فحشی نثار شی¬وان کرد. سپس، دو جعبه پیتزا رو از دست مرد گرفت و بعد از پرداخت مبلغش، در رو بست.
- هیونگ! من چند بار بهت بگم قبل از این¬که برای من غذا سفارش بدی ازم بپرس که اشتها دارم یا نه؟ اصلاً کجایی که صدات در نمیاد؟
شی¬وان، با همون حوله¬ی توی دستش که مشغول خشک کردن موهاش بود، از حمام خارج شد و پیش روی تهیونگ ایستاد.
+ بده که به فکرتم؟ تو دیشب شام نخوردی، ظهر هم با آبمیوه خودتو سیر کردی؛ منم پیش خودم گفتم امشب رو یه پیتزا بزنیم، یه فیلمی ببینیم. نظرت چیه؟
تهیونگ، کف دستش رو به پیشونیش گرفت و بدون نگاه کردن به
شی¬وان، جواب داد:
- اینقدر شلوغ و به هم ریخته¬م که اصلاً یادم نمیاد آخرین بار کی فیلم دیدم! فردا هم صبح زود باید برم پیگیر کارای دفتر بشم؛ پس ترجیح میدم به جای پیتزا خوردن و فیلم دیدن، برم بخوابم.
+ پسر تو کی میخوای به من ضدحال نزنی؟
- هرموقع که سرخود کاری رو انجام ندی.
به دنبال این حرف، بی¬توجه به پسر که با تاسف سر تکون می-داد، به سمت اتاقش قدم برداشت و بعد از ورود، در رو پشت سرش بست.
این روزها به قدری گرفتار بود که حتی از کلافگی، وقت و حوصله¬ی خودش رو هم نداشت. جلوی آینه ایستاد و نگاهی به چند تار موی متفاوتی که از بین اون توفان مشکی خودنمایی می-کردن، انداخت.
- هی جناب کیم! 5 عدد تار موی نقره¬ای نشونه¬ی چیه؟ آفرین! نشونه¬ی درگیری، گرفتاری، خستگی و فشار زندگی... ولی تو از پس همه¬ چی برمیای مگه نه؟ مثل همیشه، همه چیز رو می-سازی.
با امیدواری¬هایی که به خودش می¬داد، کمی از کلافگیش کاسته
می¬شد؛ اما نه تا اون اندازه که بتونه تلخی شکست امروزش در اون پرونده¬ی مهم رو از بین ببره. از زل زدن تو چشم¬های مات و تیره¬ی خودش دست کشید؛ گوشیش رو برداشت و صفحه¬ی تماس¬هاش رو باز کرد.
- شت! 48 تا میسکال!
با چشم¬های گرد، به همون شماره¬ای که 48 بار باهاش تماس گرفته بود، زنگ زد و خودش رو برای شنیدن هر حرفی آماده کرد.
+ هیچ معلومه تو کدوم گوری هستی؟ از صبح این همه بهت زنگ زدم و این همه پیام دادم، اصلاً من برای تو وجود دارم تهیونگ؟ من رو چی حساب می¬کنی؟ یه بازیچه؟
با صدای جیغ و دادی که توی گوشش پیچیده بود، چشم¬هاش رو بست و نفسش رو با صدا بیرون فرستاد.
- با... باشه، اجازه بده منم حرف بزنم!
تهیونگ با بی¬میلی، چند نفس عمیق کشید تا از فشار روی قلبش کم بشه و بتونه جواب شخص پشت خط رو بده:
- آخه تو که می¬دونستی من امروز دادگاه دارم، که اون هم متاسفانه با بی¬فکری موکل، پرونده رو باختیم. بعد از اون هم رفتم دفتر تا قرارهای بعدی امروز رو کنسل کنم؛ واقعاً حتی فرصت نکردم ناهار بخورم، اما بابت این¬که نگرانت کردم معذرت می¬خوام؛ می¬بخشی منو؟
دختر جیغ جیغوی پشت خط که حالا با شنیدن لحن متین و صادق تهیونگ کمی آروم شده بود، لبخند کوچکی روی لب¬هاش نقش بست و آهسته زمزمه کرد:
+ اوهوم... می¬بخشمت، ولی از این به بعد از خودت یه خبری بده وقتی صبح تا شب نیستی.
- باشه... الانم خیلی خستم، میشه بعداً صحبت کنیم؟
+ باشه؛ شبت به خیر، دوستت دارم.
پسر لبخندی زد و در جواب حرف نامزدش، فقط به گفتن "شب به خیر" بسنده کرد. شاید هنوز اونقدر مطمئن و آماده نبود که بعد از شنیدن "دوستت دارم" بگه من هم همینطور یا بگه من بیشتر...!
هرچی باشه، آنالی برای تهیونگ همون دخترکوچولوی معصوم و دوست داشتنی که یواشکی از درخت¬های باغ همسایه براش گیلاس می¬چید، بود؛ نه یک عشق نامعلوم!
اونقدر غرق افکارش شده بود که نفهمید چشم¬های کشیده¬ش کی خواب رو در آغوش گرفتن.
***
دیرش شده بود و سریعاً باید به دفترش می¬رفت، لباس¬هاش رو با عجله پوشید و از میز صبحانه¬ای که شی¬وان قبل از رفتن براش تدارک دیده بود، به یک لیوان شیر بسنده کرد و از خیر بقیه¬ش گذشت. بعد از برداشتن کیف و کتش از خونه خارج شد. این، روال کاری تهیونگ بود که هر ماه یک روزش رو کاملاً به دسته¬بندی و تفکیک پرونده¬های موفقیت¬آمیز و شکست¬خورده، اختصاص می¬داد.
با رسیدن به برج یوجنگ¬وانگ، وارد پارکینگ شد و پس از پیاده شدن از پورشه¬ی مشکی رنگش، مسیر رو به سمت آسانسور کج کرد.
هنگامی که وارد سالن شد، قبل از این¬که بخواد به سمت دفتر بره، شنیدن اسمش باعث توقفش شد:
+ آقای کیم!
به آرامی سمت صدا برگشت. مرد جوان لبخند زد و دستش رو بالا آورد تا با تهیونگ دست بده.
+ آقای کیم! من پی جون¬مین هستم، دانشجو و عضو جدید کانون وکلا.
تهیونگ، نگاهی به سر تا پای مرد انداخت و با تکون دادن سرش، گوش به ادامه¬ی صحبت¬هاش سپرد.
+ حقیقتش من در یک پروندهی سرقت، با مشکل حادی برخورد کردم، و مسئله رو با استاد مون درمیون گذاشتم، اما ایشون به جهت این¬که سرشون شلوغ بود، شما رو به من معرفی کردن و گفتن مزاحم شما بشم.
تهیونگ، خرسند از این¬که استادش، مون تائه هیون، اون رو شایسته دونسته و مراجعِ خودش رو سمت اون ارجاع داده، لبخندی زد.
- باعث افتخارمه که استاد، من رو برای کمک کردن به شما انتخاب کردن؛ اما در خصوص مشکلتون، قطعاً نمیشه این¬جا و ایستاده صحبت کرد، بهتره بریم داخل دفتر.
تهیونگ، پسر رو با مهربانی به سمت دفترش هدایت کرد و بعد از ورود، به منشیای که شیفتهتر از قبل بهش نگاه می¬کرد، درخواست دو فنجون قهوه رو داد.
***
نگاهی به ساعتش انداخت. تقریباً یک ساعت و نیم بود که با اون پسر جوان در خصوص پروندهی مذکور و راه¬های حل مشکلِ پیش اومده، صحبت می¬کردن. جونمین که از متانت و صبوری تهیونگ در پاسخ دادن به تک¬تک سوال¬هاش، بدونِ ذرهای اخم و بیحوصلگی، لذت برده بود؛ آخرین لبخند شیرینش رو روانهی چهرهش کرد و برای قدردانی از جا برخاست.
+ ازتون خیلی ممنونم آقای کیم. حقیقتش، همون ابتدا که استاد مون آدرس شما رو به من دادن، از این کارشون یکم متعجب و شوکه شدم؛ چون ایشون هیچ¬وقت اموری که بهشون سپرده می¬شه رو به شخص دیگه¬ای واگذار نمی¬کنن؛ اما شما، کاملاً لایق این برگزیدگی توسط استاد مون هستید.
تهیونگ در دلش به شدت احساس شادی می¬کرد، اما در عین حال، سعی در کنترل عواطفش داشت؛ پس به لبخند عمیقی اکتفا کرد و متقابلاً جلوی پای پسر برخاست، دستش رو گرفت و به گرمی فشرد.
- ممنونم از تعریف¬های شما آقای پی. قطعاً من تربیت شدهی استاد مون هستم و هر آنچه که بلدم، از ایشون دارم. پس بهتره تشکرِ اصلی رو از استاد داشته باشین.
جونمین، تعظیمی کرد و بعد از جمع کردن پروندههاش از روی میز، به سمت در رفت. به محض خروج پسر از دفتر، منشی بعد از کسب اجازه، وارد شد.
+ آقای کیم! منشیِ استاد مون تماس گرفتن و گفتن بهتون بگم استاد ازتون می¬خوان که حتی¬الامکان تا آخر این هفته، به دیدنشون برید.
تهیونگ که از درخواست استادش مبنی بر ملاقات یهویی، اندکی شگفتزده شده بود، برای منشی سری تکون داد و بعد از تشکر، اون رو به بیرون از دفترش بدرقه کرد.
لبخندی که روی لبهاش نقش بسته بود، با یادآوری این¬که امروز باید پروندههاش رو مرتب می¬کرده و الان ساعت 11 ظهره، به سرعت از چهرش نقش بر بست. با شتاب به سمت کتابخونه¬ش رفت و همهی پروندههای یک ماه اخیر رو روی میزش چید.
***
"حقیقت رو بگو جونگکوک، حقیقت بهترین راهه... "
با صدای خشدار بازپرس به خودش اومد:
+ مجدداً تکرار می¬کنم آقای جئون، چی باعث شد که شما در اون کارخونهی متروکه قرار بذارید؟
جونگکوک سری تکون داد، نفسی کشید و شروع کرد:
- 7 سال قبل، وقتی که هنوز ارتباط ما با هم خوب بود، سانگ¬لی عاشق یه دختر شد و باهاش یه رابطه رو شروع کرد؛ یک سال با هم بودن اما دقیقاً وقتی که شرکت داشت سقوط می¬کرد و ارتباط خانوادگی ما دچار اختلال شده بود، سانگ¬لی خیلی اتفاقی، اون دختر رو داخل کارخونهی متروکه دید که داره بهش خیانت میکنه؛ سانگ¬لی فکر کرد کار منه! هزاران مدرک علیه من جمع کرد و کاری کرد که پدرم بابت اتفاقِ رخ داده، اتفاقی که من هیچ نقشی توش نداشتم، 5 روز تمام من رو زندانی کنه؛ بدونِ آب و غذا...
به اینجای صحبتش که رسید کمی بغض کرد، اما با غرور همیشگیش بر اون بغض لعنتی غالب شد و ادامه داد:
- این کینه گوشهی دل من مونده بود. اون روز که سانگ¬لی خبر داد خودش برای تحویل بسته به شرکت میاد، من وقت رو غنیمت شمردم و برای تحریک اعصابش و یادآوریِ گذشته، آدرس کارخونه رو براش ارسال کردم؛ در صورتی که خودش آدرس رو داشت و می¬دونست هدف من از این¬که بهش گفتم بیاد اونجا چیه، اما مقاومت نکرد، چون اون بسته بیشتر از اینا براش ارزش داشت.
بازپرس که طی صحبتهای جونگکوک، 5 باری میشد که کل اتاق رو با قدم¬هاش متر کرده بود، بالأخره ایستاد و با چهرهای جدی، به جونگکوک خیره شد.
+ پس معترف هستید که برای تحریک اعصابش، اون رو به کارخونه کشوندید؟
- بـ... بله؛ ولی قصدم، کشتنِ اون نبود! من نمی¬خواستم که اون بمیره.
جونگکوک، سرش رو بین دست¬هاش گرفت و با یاآوری مجدد صحنههای رخ داده، چشم¬هاش رو به هم فشرد. بازپرس با جدیت مقابل جونگکوک نشست و به آهستگی لب زد:
+ خب... فکر می¬کنی شاهدی داشته باشی که به نفعت شهادت بده؟
جونگکوک با شنیدن این حرف، به سرعت سرش رو بالا گرفت و به چشم¬های مرد خیره شد.
- من امروز یادم افتاد که دقیقاً وقتی که دعوا بالا گرفت، یک نفر اونجا ایستاده و شاهد همه چی بود، به محض دیدنِ سانگ¬لی که روی زمین افتاد، اون هم فرار کرد! شاید... شاید بشه پیداش کرد؛ من مطمئنم اون پسر حقیقت رو میگه.
پوزخند تلخی گوشه¬ی لب¬های بازپرس شکل گرفت.
+ اما اون پسر، امروز با مراجعه به دادسرای شعبه 3، همه چیز رو علیه تو شهادت داد!
جونگ¬کوک که حس کرد یه سطل آب یخ روی سرش خالی شده، با دهانی باز به بازپرس خیره شد؛ بازپرس می¬گفت و جونگکوک بیشتر ناامید می¬شد.
+ ببینید آقای جئون! حتی اگر اون یک نفر به نفع شما شهادت می-داد، شما همچنان قاتل عمد شناخته می¬شدید! اگر ضربه به دست یا کمر فرد وارد کرده بودین و باعث مرگش شده بودین، قتل، غیرعمد بود؛ اما شما با اطلاع از این¬که ناحیهی سر، ذاتاً کشندهست و هر ضربه به این ناحیه می¬تونه موجب مرگ بشه، همچنان این عمل رو انجام دادین که موجب خونریزی مغزی و مرگ مقتول شده؛ پس در خصوص پروندهی شما هیچ لطافتی نمی¬شه به خرج داد؛ البته که تصمیم نهایی با دادستانه.
جونگکوک به سختی نفس می¬کشید؛ بریده بریده و با صدایی لرزون، سعی در صحبت کردن داشت:
- مـ... من، من نمی¬خواستم که اون بمیره! من نمی¬خواستم...
+ باید تا روز دادسرا صبر کنید و منتظر رأی و نظر دادستان باشید آقای جئون؛ گویا پدرتون هم با معرفی وکیل و قرار دادن وثیقه، خواستار آزادیتون تا روز اولین جلسه¬ی دادسرا شدن، اما خاطر نشان کنم که هر عملی از جانب شما مبنی بر فرار یا مخفی کردن خودتون، موجب تشدید مجازاتتون می¬شه، پس بهتره تا روز دادسرا صبوری کنید.
بازپرس، از جا بلند شد و بی¬توجه به پسرِ پژمرده که با چهرهای رنگپریده روی صندلی نشسته بود، از اتاق بازجویی خارج شد.
***
به همراه پدرش، بازداشتگاه رو به مقصد خونه ترک کرد. کل مسیر، لییون، قاطع و با عصبانیت با پسر حرف می¬زد؛ جونگ-کوک فقط سر تکون می¬داد و یک کلمه از حرف¬های لییون رو نمی¬فهمید. تمام افکارش به هم ریخته بود. به آرومی سر چرخوند و به پدرش خیره شد.
- لطفاً بزن کنار، می¬خوام قدم بزنم.
لییون پوزخندی زد.
+ ولت کنم که باز بری یه گند دیگه بزنی؟ 6 سال پیش که جلوی اون خانوادهی لعنتی، آبروی من رو بردی بس نبود؟ حالام که زدی پسرشون رو کشتی؛ باز می¬خوای چه غلطی کنی جونگکوک؟ باز چی تو سرته؟
جونگکوک چشم¬هاش رو بست و بیپرواتر از همیشه فریاد کشید:
- من مسبب خیانت دوست دختر سانگ¬لی نبودم، من نمی¬خواستم سانگ¬لی رو بکشم؛ من قاتل نیستم؛ حالا هم فقط می¬خوام برم قدم بزنم پدر! همین...
لییون با حرص ماشین رو نگه داشت و پسر بدون تعلل از ماشین بیرون پرید. بغض داشت نفسش رو بند میآورد، اما به خودش اجازه نمی¬داد که مجدد، چشم¬هاش نمدار بشن.
با خستگیای که توی مچ پاهاش حس می¬کرد، در باریکهی اتوبان قدم بر می¬داشت. قلبش سنگین شده بود و نفس¬هاش به شماره افتاده بودن. نفهمید چهمدت زمان گذشته و چه¬قدر راه رفته که خودش رو میونهی پارک دید. نگاهش رو چرخوند و فقط جمعیت بود و جمعیت!
چیزی که جونگکوک ازش ترس داشت و فراری بود. بین همهی افراد قدم میزد و با بُهت نگاهشون می¬کرد. نگاهِ ترحم برانگیز مردم به اون پسر پژمرده و بی¬حال، باعث می¬شد تمام احساسات بد جهان، به ذهن و قلبش هجوم بیارن و اون رو درماندهتر از قبل کنن. با هر نگاهی که از سمت افراد بهش انداخته می¬شد، قلبش تیر می¬کشید؛ خیال می¬کرد همه اون رو می-شناسن؛ همه دارن با نگاهشون تحقیرش می¬کنن؛ همه اون رو انگشت¬نما کردن. طولی نکشید که با نفسهای نامنظم و سرگیجه، روی دو زانوش افتاد و تسلیمِ افکار سرد و غمگینش شد. این سرنوشت، به خوبی حالات روحی پسر رو به بازی گرفته و کمر بسته بود به رنج و کیفرِ کسی که جنایتی مرتکب نشده!
چشم¬هاش سیاهی می¬رفت و فقط تصویری تار از مردمی رو می-دید که به سمتش میدَوَن.
***
چشم¬هاش سیاهی می¬رفت و فقط تصویری تار از مردمی رو می-دید که به سمتش میدَوَند. دستش رو روی سرش گذاشت و سعی کرد از جاش بلند شه. خونِ سرزیر از بینیش، پسر رو وحشت زده کرده بود.
+ پسرم؟ خوبی؟ چه اتفاقی برات افتاده؟
با کشیده شدن دستش توسط اون زن میانسال، فریادِ کودکانهای کشید و گریهش اوج گرفت.
- فکر کنم دستش شکسته! باید برسونیمش بیمارستان.
پسربچهی 7 ساله سعی داشت از دست مردمی که براش دلسوزی می¬کردن فرار کنه، اما...
فرار می¬کرد کجا میرفت؟ پیش پدرش؟ پدری که این بلا رو سرش آورده بود و با بیرحمیِ تمام، پسرش رو زیر مشت و لگدش به این حال انداخته بود؟ اون تنهاتر از این بود که بتونه توی اون سن و سال، مأمنی برای خودش پیدا کنه. دست از مقاومت کشید و بدن خسته و کوچیکش رو به خانم میانسال که برای کمک بهش، بغلش کرده بود، سپرد. چشم¬هاش رو بست و آهسته اشک ریخت.
***
آهسته اشک ریخت. خانم میانسالی بازوش رو گرفت.
+ پسرم؟ حالت خوبه؟ چه اتفاقی افتاده؟ غش کردی یهو.
جونگکوک، فقط به فرد مقابلش نگاه کرد. نگاهش پر از حرف بود؛
پر از التماس برای اندکی محبت، پر از فریاد و خشم، پر از درخواست کمک، پر از گریه...
خوندن اون حرفها از چشم¬های مغرورش راحت نبود و هر کسی از پس این امر برنمی¬اومد. زن که از پسر جوابی دریافت نکرده بود، بطری آبی رو جلوی دهان جونگکوک گرفت و مادرانه و مهربان زمزمه کرد:
+ یه کم از این آب بخور تا حالت بهتر بشه.
جونگکوک آب رو نوشید، اما از دردش کم شد؟ از بغض کودکیش کم شد؟ تونست باز به خودش مسلط بشه؟ یا همچنان تسلیم تقدیر باقی موند؟ در جواب محبت خانم میانسال، با صدای گرفته تشکری کرد و با زحمت از جا برخاست.
سرگیجه¬ش همچنان ادامه داشت اما به راه افتاد و سمت ناکجا آبادِ ذهنش راهی شد.
***
تو آینهی آسانسور، آخرین نگاه رو به خودش انداخت.
مردی 27 ساله با موهای مشکی حالتدار رو به بالا که از بینش چند تار موی نقرهای جلب توجه می¬کرد، با پیرهن مردونهی سفید و کراوات مشکی-طوسی، کت تکِ طوسی و شلوار جذب مشکی. اون استایل مشکی-طوسی که با موهاش همنوازی داشت، هارمونی جذابی از رقص دو رنگ رو در ظاهر مرد بازتاب می¬داد و هرکسی با دیدنش، ناخودآگاه، محو تماشاش می¬شد. با رسیدن آسانسور به پارکینگ، سمت ماشینش رفت و خونه رو به مقصد دفترِ استادش ترک کرد.
پشت چراغ قرمز ایستاده بود و اطرافش رو زیر نظر می¬گذروند که دیدن فردی، درست سمت راست خیابون، توجه¬ش رو به خودش جلب کرد. چی می¬دید؟ یه پسر با قد متوسط، موهای نسبتاً بلند که آبشاروار به سمت چپ صورتش هدایت شده و نیمی از چهرهی محزونش رو پنهان کرده بود، کفِ پیاده رو، به دیوار تکیه زده و با چاقویی که در دست داشت، مشغول خط اندازی روی پوست سفید دستش بود. تهیونگ در حالی که با نگاهش پسر رو قضاوت می¬کرد، سری تکون داد و فکرش رو زمزمهوار به زبون آورد:
- چی می¬شه که یه نفر به این درجه برسه...؟!
گفت و با سبز شدن چراغ، نگاهش رو از پسر گرفت و به سمت مقصدش به راه افتاد. تهیونگ لحظهای که اون حرف رو زد، حتی از گوشهی ذهنش هم رد نمی¬شد که یک روز، جواب سوالش رو از سرنوشت بگیره!
با رسیدن به دفتر مون تائه هیون، ماشینش رو جایی پارک کرد و به سمت ورودی ساختمان قدم برداشت. یک سالن مجلل، با دکور سفید و طلایی که دیوارهای آینهکاری شده¬¬ش، رنگ طلایی دکور رو به تمام نقاط سالن منعکس می¬کرد. پسر، با آرامش سمت میز منشی رفت و منشی با دیدنش، لبخند عمیقی زد و از جا برخاست.
+ آقای کیم! باعث افتخاره که مجدداً شما رو می¬بینم.
تهیونگ، لبخندی زد و مهربون، به منشی نگاه کرد.
- خیلی متشکرم خانم یون؛ من هم از دیدنتون خوشحالم.
دختر در جواب حرف تهیونگ، تعظیم کوتاهی کرد و اون رو به سمت اتاق دعوت کرد. به آرومی در زد و سپس داخل شد.
+ خانم یون! به موکل پروندهی 431 ایمیل زدین؟
استاد، در حالی که در اوراق روی میزش غرق شده بود، زمزمه کرد و توجهی نداشت که چه کسی وارد اتاق شده؛ اما به محض شنیدن یک صدای متفاوت، متعجب، سرش رو بالا آورد.
- خوشحالم که بعد از مدت¬ها می¬بینمتون استاد مون!
تهیونگ با لبخندی که به لب داشت، جلو رفت و مرد هم با خندهی قهقهه مانندی از جا برخاست و آغوشش رو به روی پسر باز کرد.
+ اوه خدای من! نمی¬دونی چه¬قدر دلتنگت بودم پسر بیمعرفت.
هر دو با لبخند، رو به روی هم نشستن و تهیونگ مشتاق از دیدار استادش، با طمانینه لب زد:
- خیلی سعی کردم طی این مدت بهتون سر بزنم، اما واقعاً وقت نمی¬کردم؛ تا این¬که خودتون این توفیق اجباری رو نصیبم کردید تا به دیدنتون بیام؛ اما فکر می¬کنم این دعوت، صرفاً به جهت رفع دلتنگی نیست؛ درست می¬گم؟
مرد، لبخندی زد و با سر، حرفش رو تایید کرد.
+ کار فوری باهات دارم تهیونگ! خیلی فوری.
تهیونگ که تا اون لحظه متانت همیشگیش رو به همراه داشت، با شنیدن این حرف از جانب استادش، متعجب شد و صبوری به خرج نداد.
- اتفاقی افتاده؟ منظورتون از کار فوری چیه؟
مرد، بدون توجه به تهیونگ کنجکاو، از جا بلند شد و به سمت تلفن رفت و درخواست دو فنجون قهوه رو به منشی داد؛ سپس به چشم¬های پسر نگاه کرد و لبخندش رو مجدد به رخ کشید.
+ برای تو اتفاق خوب تلقی می¬شه، البته اگه باهاش موافقت کنی؟
اما تهیونگ، کنجکاوتر و متعجبتر از قبل، به مرد خیره شد و منتظر توضیح موند.
***
دستش رو زیر آب گرفت تا خون خشک شده روی شاهرگش رو پاک کنه. با آبی که به چاکهای روی دستش ریخت، سوزش نسبتاً شدیدی رو حس کرد و فوراً دستش رو عقب کشید.
زیر لب نالهای از درد کرد و مجدد دستش رو زیر آب برد.
+ جونگکوک؟ دست و صورتت رو شستی؟ بیا برات شیر گرم آوردم.
پسر، نگاهی به خودش انداخت. چشم¬هاش گود افتاده بودن، لبهاش ترک داشتن و موهاش آشفتهتر از همیشه، صورتش رو قاب گرفته بودن. آبی به صورتش ریخت و با مکث، از دستشویی خارج شد.
کانگ، لیوان شیر رو به سمت جونگکوک گرفت و اخم کرد.
+ این بلاها چیه سر خودت میاری؟ اصلاً این چند روز کجا بودی کوک؟ هیچ¬کس ازت خبری نداشت.
پسر با بیحوصلگی، لیوان توی دست¬های کانگ رو گرفت و به لبهای ترک خوردهش نزدیک کرد. با نوشیدن جرعهای از شیر، نگاهش رو به کانگ دوخت.
- می¬خوام این چند روز رو پیشت بمونم، اشکالی که نداره؟
کانگ شونهای بالا انداخت و روش رو از کوک برگردوند.
+ الان من بگم اشکال داره، جمع می¬کنی می¬ری؟
- لطفاً جدی باش! من اوضاع خوبی ندارم.
+ نه پسر! این¬جا هم خونهی خودته، اما به شرطی که سوالم رو جواب بدی؛ این چند روز کجا بودی؟
جونگکوک نفسش رو با صدا بیرون فرستاد و از جاش بلند شد.
بدون توجه به سوال پسر، سمت اتاق رفت.
- می¬رم یه کم بخوابم، لطفاً سر و صدا نکن!
کانگ که از این حرکت رفیقش هم عصبی شد و هم خنده¬ش گرفت، کنایهوار لب زد:
+ ممنونم بابت توضیحات جامع و کاملت آقای جئون!
وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست. خواب! خواب برای ذهنی که آشفتهتر از بازار غم فروش¬هاست، چه معنی¬ای می¬تونه داشته باشه؟
روی تخت دراز کشید و نگاهش رو به سقف دوخت.
***
روی تخت دراز کشید و نگاهش رو به سقف دوخت.
دکتر بعد از گچ گرفتن دستش و پانسمان زخمهاش، با بررسی وضع جسمانیش، دستور به بستری پسر داده بود.
تنها همراه پسرک که خانم میانسالی بود، مدام ازش سوال می-پرسید:
+ عزیزم! من باید به والدینت خبر بدم. شماره تماسشون رو بلدی؟ آدرس خونه¬تون رو چی؟
اما جونگکوک، حتی از شنیدن اسم "والدین" بدنش به لرزه می-افتاد!
پنهانی، بغض کرد و چشم¬هاش رو بست. خانم میانسال که ناامید شده بود، پوفی کشید و اتاق رو ترک کرد. پسر موند و سیاهیِ شب. جسورانه سوزن سرم رو از دستش بیرون کشید. با پاهای کوچیکش از تخت پایین اومد و به سمت پنجره رفت. نگاهش رو به تیرگیِ آسمون دوخت. با دیدن ستارههای چشمکزن، لبخند شیرینی روی لب¬های دردمندش شکل گرفت.
- بزرگ، کوچیک؛ باز، بسته؛ خاموش، روشن؛ مامان بابا، جونگکوک!
کمی مکث کرد، لبخندش محو شد.
- مامان بابا... جونگکوک!
بغض، راه نفسش رو سد کرد و اجازه داد صدای هقهق گریهی کودکانهش، اتاق رو در بر بگیره. وقتی تضادهای ذهنش رو به زبون میآورد و بیاراده، خودش و والدینش رو در دو سمت یک میز و مقابلِ هم خطاب کرد، بهش ثابت شد که...
***
بهش ثابت شده بود که جهان، جای امنی برای روح خستهش نیست؛ پس از همون کودکی، قفسی رو دور خودش ساخت. اما الان، جونگکوک 24 ساله حتی توی قفس هم احساس امنیت نداشت.
امنیت، گاهی از یک مکان ساطع می¬شه؛ گاهی هم از یک شخص.
اما اشخاص زندگی جونگکوک نه تنها باعث دلگرمیِ پسر نبودن، بلکه روز به روز، با خنجرهاشون، روح بیتوانش رو زخمیتر می¬کردن.
این برای جونگکوک تبدیل به عادت شده بود. وقتی که از کودکی با محبت رشد کرده باشی، اگر کسی نسبت بهت ذرهای کم لطفی کنه، متعجب و دلگیر می¬شی. اما فردی که از همون ابتدا با نفرت و بیاهمیتی بزرگ شده، حتی مزهی محبت رو هم نمی-دونه؛ پس تلخیها براش عادی می¬شن. از تخت پایین اومد و به سمت پنجره رفت. نگاهش رو به تیرگیِ آسمون دوخت. با دیدن ستارههای چشمکزن، لبخند شیرینی روی لب¬های دردمندش شکل گرفت. به ستارهی خودش خیره شد؛ ستارهای که از بچگی، به نام خودش زده بود و با هر بار نگاه کردن به اون ستاره، دلش آروم می¬گرفت. کمی مکث کرد، لبخندش محو شد. چیزی مجاور ستاره¬ش، اون رو متعجب کرد!
" یک ستارهی جدید، درست کنارِ ستارهی جونگکوک "
.
.
.
YOU ARE READING
You're My Guilt⚖️
Fanfiction- دادگاهِ سرنوشتِ من و تو، قاضیِ عادلی نداره. ما محکومیم به اجبار، به سکوت... اینجا هیچکس فریاد دادخواهیِ ما رو نمیشنوه، چون عشق ما نقض کنندهی قوانین جهانه، نقض کنندهی هرچیزی که تا الان بهمون یاد دادن! این عشق، ورای دنیای محدود من بود. من با تو،...