Part 2

47 11 0
                                    

دستی به موهاش کشید و زنگ‌ رو فشرد. با باز شدن در توسط برادر کوچولوش، لبخند عمیقی زد و اون رو به آغوش گرفت. موهای پسر رو به هم ریخت و لپش رو کشید.
چه¬طوری شازده کوچولو؟ -
تهجو که بعد از مدت‌ها برادرش رو دیده بود، دوباره خودش رو توی آغوش پسر انداخت.
+ خوش اومدی هیونگ، دلم برات تنگ شده بود.
- منم دلتنگت بودم عزیزم.
صدای مهربونِ دونا، مکالمه‌ی اون دو برادر رو قطع کرد.
+ مرد جذاب مامان اومده؟ خوش اومدی پسر قشنگم.
دونا عادت داشت پسر بزرگتر رو لوس کنه و پسر از این همه عشق، هیچ¬وقت خسته نمی¬شد. با این‌ جمله از طرف مادرش، مرد 27 ساله مثل پسربچه‌ای 8 ساله، کودکانه خندید و خودش رو توی آغوش مادرش قایم کرد. محبت و صمیمت این خانواده از چشم هیچ¬کس پنهان نمی¬موند، مخصوصاً وقتی که پسر بزرگترشون -تهیونگ- به جمع اون¬ها می‌پیوست. تهیونگ، مادرانه‌ترین نوازش‌ها رو تجربه می¬کرد و پدرانه‌ترین الفاظ رو می¬شنید. حتی الگوی برادر 10 ساله¬ش¬، تهجو، بود. مثل یک الهه‌ی پرستیدنی برای خانواده‌¬ش!
***
بعد از تعویض لباس‌های رسمیش، روی مبل کنار پدرش نشست.
سوکه با نگاهی که پر از دلتنگی و در عین حال، گلایه بود، به پسر خیره شد.

+ حتماً باید دعوتت کنیم تا بیای بهمون یه سر بزنی؟
- این چه حرفیه! شما که از مشغله‌های من خبر دارین. می¬دونم من کوتاهی کردم، ولی شما منو ببخشین.
سوکه دستی به سر پسرش کشید و لبخند مهربونی زد.
+ همین که تو توی کار و زندگیت موفقی، برای ما کافیه پسرم. ما هم با این¬که دلمون تنگ می¬شه، اما درکت می¬کنیم.
همین که تهیونگ خواست جواب پدرش رو بده و ازش تشکر کنه، با صدای دونا، نگاهش به سمت مادرش برگشت.
+ تهیونگ! بیا تو اتاق صحبت دارم باهات.

پسر "چشم"ای گفت و با طمانینه از جا برخاست.
به دنبال مادرش، سمت اتاق خودش رفت و بعد از ورود، در رو پشت سرش بست. توی سایه-روشنِ اتاق، به چشم¬های نگران مادرش خیره شده بود که انگار از گفتن حرف¬هاش امتناع می-کرد.
چی¬شده مامان؟ چرا انقدر نگرانید؟ -
دونا بعد از سکوتی نسبتاً طولانی، آب دهانش رو قورت داد.
چیزی که نشده... درمورد آنالی می¬خوام باهات حرف بزنم. +
تهیونگ، نفس عمیقی کشید و در سکوت، منتظر شنیدن حرف-های مادرش شد.

+ راستش... تو که میدونی اون دختر دلیریوم*  داره و خیلی روی این مسائل حساسه، و گویا اخیراً به¬خاطر درگیری‌های شغلیِ تو، یه کم رنجیده خاطر شده.
- یعنی چی که ناراحت شده؟ من که نمی¬تونم تمام لحظات زندگیمو وقف اون کنم!
دونا که سعی در آروم کردن پسر داشت، دست¬هاش رو دو طرف بازوهاش گذاشت و آهسته زمزمه کرد:
+ منم حرفم این نیست! می¬گم یه کم بیشتر بهش توجه کن. امشب که باهاش رو در رو می¬شی، از مشغله‌هات براش بگو و ازش بخواه درکت کنه، تو هم اون رو درک کن. شما دو تا سه ماهه که نامزدین، حداکثر دو ماه دیگه باید زندگی مشترکتون رو شروع کنید.

تهیونگ با شنیدن این حرف‌ها، لب‌هاش رو به هم فشرد و نفس عمیقی کشید، اصلاً نمی¬خواست به این جنبه‌ی ماجرا نگاه کنه. خواست حرفی بزنه، که صدای زنگِ در، خبر از رسیدن دختر و خانواده¬ش داد...
***
طبق گفته‌های مادرش، دوباره محکوم بود به ادامه¬ی این رفتار اجباری...! طی مدتی که گرمِ حرف زدن بودن، نگاه‌های سنگین آنالی رو کاملاً حس می¬کرد و سعی داشت با لبخندی ساختگی، دختر رو بی‌ جواب نذاره.
خب پسرم... چه خبر از کار؟ همه چی خوب پیش میره؟ +
سکوت مطلق تهیونگ، در پاسخ به سوال پدر آنالی، شکست:
- بله، خوبه همه چیز؛ البته که روزهای شلوغی دارم و مسئولیت-هام واقعاً زیاد شده؛ اما سعی دارم همه چیز رو کنترل کنم و به بهترین نحو انجامشون بدم.

تحسینِ دو خانواده‌، باعث شد لبخند بی‌ریایی بزنه و از تعریف و تمجیدهاشون تشکر کنه؛ اما باز هم یک دلیل، لبخند رو از روی لب¬هاش محو کرد.

+ راستی عزیزم! بابا گفت برای اوایل ماه ژوئن، برنامه‌ی عروسی رو چیده و واسه‌ی برگزاری مراسم، چند تا باغ رو هم بررسی کرده. اگه موافق باشی، ما هم آخر ماه بریم دنبال خریدامون، نظرت چیه؟
تهیونگ خیره به نقطه‌ای نامعلوم، با لبخند ساختگی‌ای که سعی در حفظش داشت زمزمه کرد:
- اممم... خب... این خیلی خوبه، اگه وقتم خالی باشه حتماً می¬ریم خرید.

دختر، خوشحال از جواب نرم نامزدش، از جا بلند شد؛ رفت و کنارش نشست. اما این تهیونگ بود که هیچ¬کس به حالش توجهی نداشت!
با زنگ خوردن موبایلش، برای فرار از موقعیتِ فعلی، بی‌معطلی از جا برخاست و بعد از عذرخواهی از جمع، به سمت اتاق رفت. حین صحبت با تلفن و پاسخ دادن به ابهامات یکی از موکلینش، چشمش به صندوقچه‌ی کوچکی کنار اتاق افتاد.

بعد از قطع کردن تماس، روی تخت نشست و صندوقچه رو باز کرد و به وسایل درونش خیره شد. وقتی که اسباب بازی‌های کودکیش رو دید، لبخندِ تلخ و شیرینی زد. مشغول مرور خاطرات و دیدن اون ماشین‌های کوچیک و پلاستیکی بود که گرمای دستی رو روی شونه¬ش حس کرد.

+ آخی! هنوز نگهشون داشتی!
تهیونگ، عروسک خرس کوچولوی قرمز رو از جعبه در آورد و جلوی آنالی گرفت.
- اینو نگاه! یادت میاد؟
دختر، از دیدن اون عروسک و فکر به این¬که تهیونگ هنوز خاطراتشون رو فراموش نکرده، با شوق خندید.

+ وای تهیونگ! دقیقاً یادمه، شب تولد 10 سالگیت با پول تو جیبی‌هام اینو واست خریدم. حتی یادمه چه¬قدر با دیدنش ذوق کردی.
اوهوم... الانم ذوق کردم! -

آنالی کنار نامزدش نشست و دستش رو گرفت.
+ اون روزا فقط می¬دونستم که دوستت دارم، ولی الان میدونم که حسم بیشتر از یه دوست داشتنه، من تورو واسه همه لحظات زندگیم می¬خوام تهیونگ!
پسر که با شنیدن این صحبت¬ها، سکوت رو جایز نمی¬دونست، خواست لب باز کنه و حرفی بزنه، که دستی زیر چونه‌¬ش لغزید و صورتش رو به سمت خودش برگردوند. آنالی با چشم¬هایی پر از حسِ خواستن، به نامزدش خیره شد.
می¬دونم که تو هم اینو می¬خوای تهیونگ. +

گفت و چشم¬هاش رو بست رو سرش رو‌ جلو آورد تا لب‌های معشوقه‌ش رو به لب بگیره؛ اما تهیونگ درحالی که نفسش رو حبس کرده بود، بلافاصله خودش رو عقب کشید. نمی¬تونست وقتی که هنوز هیچ حسی به اون دختر نداره، اجازه بده که یک بوسه، عطش عشق یک طرفه‌ی دختر رو بیشتر کنه! نمی¬تونست با وجود علاقه‌ی برادرانه‌ای که به اون دختر داشت، اجازه‌ی این بوسه رو به خودش بده! تهیونگ اصلاً نمی¬تونست این رو تصور کنه. عشق از چشم‌های آنالی فرار کرد و خشم جاش رو گرفت. دو طرف یقه‌ی تهیونگ رو محکم گرفت و دوباره سعی کرد بهش نزدیک بشه؛ اما وقتی باز هم مقاومت تهیونگ رو دید، دستش رو بالا برد و بی‌اراده، سیلیِ محکمی رو روانه‌ی صورت خوش نقشِ پسر کرد.

+ تو... تو چرا اینقدر... چرا اینقدر از من دوری می¬کنی؟ تو حتی
نمی¬خوای من رو ببوسی؟
و این، پسر بود که مُهر خاموشی به لب‌های خودش زد و سکوت رو ترجیح داد. آنالی با دیدن چهره‌ی درهم تهیونگ، با بغض و خشم از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. اما بعد از این¬که پسر هم به جمع اضافه شد، این بار تصمیم گرفت پیش چشم بقیه، تهیونگ رو به چالش بکشه. کنار نامزدش نشست و سرش رو روی شونه‌‌¬ش گذاشت.
تهیونگ که سعی در کنترل عصبانیت و استرسش داشت، تک سرفه‌ای کرد و خواست خودش رو کمی کنار بکشه اما دختر مانع شد.

درست همون لحظه، با حس لمس‌های داغ و خشمگین دختر روی رونِ پاش، آب دهانش رو قورت داد و با بُهت، به آنالی خیره شد.
دیدن لبخند کجی که گوشه‌ی لب‌های آنالی نقش بسته بود، تهیونگ رو متوجه خیلی چیزها کرد. دختر، تصمیم داشت نامزدش رو معذب کنه تا اون نتونه جلوی خانواده‌هاشون، مقاومتی از خودش نشون بده.

تا حدودی هم موفق بود. وقتی که دست‌ آنالی، سیر صعودی رو از روی رون‌ به طرف گردنش طی کرد، به سرعت عرق سردی روی بدنش نشست. گرمای دست دختر که روی بدنش کشیده می‌شد، هیچ اثری از صمیمیت گذشته نداشت. ذهنش شوکه از حقیقت پیشِ روش، بهش دستور داد از دختر فاصله بگیره. این شرایط برای تهیونگ، بدترین شکنجه‌ی روحی بود! تهیونگ به هیچ وجه از اون لمس‌ها حس خوبی نمی¬گرفت و فقط زجر و خشم بود که به وجودش حمله‌ور می¬شد. با شتاب از جا بلند شد و به سمت سرویس دوید.

رو به روی آینه ایستاد و با خشمی که در چشم¬هاش موج می¬زد، به تصویر مات خودش زل زد.
- هیچ¬کدوم از اینا، یه حس جدید نیست! هیچ¬کدومش...
آبی به صورتش ریخت تا بتونه نفس بکشه.
***
آبی به صورتش ریخت تا بتونه نفس بکشه.
فقط 24 ساعت تا برپایی اولین جلسه‌ی دادسرا مونده بود که درست همین امروز، خبرِ " فاجعه‌ی خونین بین دو شرکت رقیب" رسانه‌های لعنتی رو پُر کرده بود. این خبر، بابِ میل خانواده‌‌ی هان و بلای جان خانواده‌ی جئون، سر زبون‌های مشتریان دو شرکت افتاده بود و هر لحظه بیشتر از قبل، اعتبار چندین ساله‌ی شرکت پادا رو زیر سوال می‌برد! با دستور پدرش به خونه رفته و توی اتاق، دوباره داشت زیر هجوم افکارش له می¬شد. نیم ساعتی می¬شد که کل اتاق رو قدم زده بود و منتظر بود تا پدرش برسه و اطمینان داشت که هیچ چیز قرار نیست خوب پیش بره. با صدای بسته شدن در، از جا پرید. بدون مکث از اتاق خارج شد و سمت لی‌یون رفت.
- سلـ...

لی‌یون سلامِ پسر رو با سیلی¬ای که به سمت راست صورتش کوبید، قطع کرد! پسر دستش رو بالا آورد و روی گونه‌ش گذاشت. نمی¬تونست منکر دردی بشه که توی فکش پیچیده بود. اما به محض این¬که دستش رو از صورتش برداشت، طرف چپ صورتش هدف مشت بعدی قرار گرفت.
+ تمام آبرو و اعتبارم رو نابود کردی!‌ همه چی رو به خاطر انتقام و کینه‌ی خودخواهانه‌ی خودت خراب کردی! 

اما این مشت سومی که به قلبش کوبیده شد، خیلی دردناک‌تر از دو ضربه¬ قبلی بود که روی صورتش نشست. بغضش رو همراه با آب دهانش قورت داد. بین تمام جملاتی که از پدرش شنیده بود، واژه‌ی "انتقام" جورِ دیگه‌ای روحش رو خراشید. آره... حتی پدرش هم به قاتل بودنش باور داشت. حتی پدرش هم حرف از انتقام می¬زد.
و این، درست وقتی بود که خود جونگ‌کوک هم کم‌کم داشت گناهکار بودنِ خودش رو باور می¬کرد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Nov 26, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

You're My Guilt⚖️Where stories live. Discover now