part18

196 31 38
                                    

مامانم پوزخند زد

К сожалению, это изображение не соответствует нашим правилам. Чтобы продолжить публикацию, пожалуйста, удалите изображение или загрузите другое.

مامانم پوزخند زد.
مامان:معلومه که اقای هونگ جاشواعه*-*
خندید.
فکم باز موند.
سریع دوییدم رفتم اتاقم.
لباس عوض کردمو رفتم آشپزخونه پیش مامانم.
سورا:مامان این دگ چیه؟
مامان:فقط ميخواستم برای همکلاسی دخترم یه غذای خوشمزه درست کنم!
سورا:مامان ازم متنفری؟ چجوری میتونی اینکارو باهام بکنی؟
صدای بابامو از پذیرایی شنیدم.
بابا:جاشوا پسرم، تو و سورا فقط دوستین یا دوس پسرشی؟
یاخداااا
با بشقابا دوییدم رفتم پیششون.
سورا:فقط دوستیم که اونقدرام صمیمی نیستیم! چرا ازین سوالا میکنین؟
جاشوا با اخم بهم نگاه میکرد.
بابا:جدی؟ خوبه! امیدوارم از حالا به بعدم رابطتون همینجوری بمونه.
به جاشوا نگاه کردم
سورا:امروز سرت شلوغ نیس؟!
با سرم اشاره کردم که پاشه بره.
جاشوا:نه نیس.
الکی خندیدم.
سورا:چی داری میگی؟ مگه کلاس تقویتی با جونگهان نداشتی؟!!!!
مامان:چی؟ کلاس تقویتی؟ جاشوا توعم با جونگهان دوستی؟
جاشوا:ن...
سورا:دوستن! خیلیم نزدیک!
مامان:جدی؟ چه عالی، من واقعا جونگهانو دوست دارم خیلی پسر خوبیه. سورا چرا زنگ نمیزنی جونگهانم بیاد پیشمون؟
سورا:..الان تایم درس خوندنشه تلفنشو جواب نمیده! باشه بعدا.
مامان:نظرت چیه بعد شام شما دوتام برید تو اتاقت درس بخونید؟ ما مزاحمتون نمیشیم😉
(هرکی به من فوش بده آیینه😂🪞 به مامان سورا فوش بدین که میخواد بچسبونه!)
سورا:حالا ببینیم.
میزو چیدیم و مامانم هی به جاشوا غذای اظافه میداد.
بالاخره با تمام سختیاش اون شب تموم شدو جاشوا گفت که میره خونه و مامانم مجبورم کرد تا دم در باهاش برم.
سورا:واسه چی دعوت مامانمو قبول کردی؟ باید میگفتی سرت شلوغه!
جاشوا:چرا باید دروغ بگم؟
سورا:چون توش تخصص داری. خوب بلدی بین خودتو بقیه دیوار بکشی.
جاشوا:....
سورا:ببخشید امشب اذیت شدی، شب بخیر.
گفتمو برگشتم داخل خونه.
چند روز بعد رفتم سرکوچه واسه خودم غذا بگیرم که همکلاسیای دوران راهنماییم که کلی بخاطر فقیر بودنم مسخرم میکردنو کتکم میزدنو دیدم.
وقتی داشتم ازشون فرار میکردم گوشیمو جا گذاشتم ولی دیدم یکی پشت سرم وارد کوچه شد.
تا خواستم جیغ بزنم از پشت دهنمو گرفتو منو برگردوند سمت خودش.
دستشو از رو دهنم برداشت.
سورا:..جاشوا؟

گوشیمو بهم نشون داد که همون لحظه اشکم ریخت

К сожалению, это изображение не соответствует нашим правилам. Чтобы продолжить публикацию, пожалуйста, удалите изображение или загрузите другое.

گوشیمو بهم نشون داد که همون لحظه اشکم ریخت.
سورا:چیه؟ توعم میخوای اذیتم کنی بخاطر بدبختی و بی پولیم؟ بخاطر همین اومدی خونمونو خانوادمو از نزدیک ببینی نه؟ که مسخرم کنی؟ ازم سو استفاده کنی؟...
جاشوا:بسه.
بغلم کرد که تو بغلش اشک ریختم.
جاشوا:نمیدونم بهت حس بهتری میده فهمیدنش یا نه ولی اون روز اصن بخاطر تو به محلتون نیومده بودم.
سورا:پ..بخاطر... کی اومده بودی؟
جاشوا:...مهم نیس. فقط بدون مامانتو اتفاقی دیدم تو کوچه. قرارم نیس مسخرت کنم بابت چیزی.
از تو بغلش منو دراوردو ازم فاصله گرفت.
کلاهشو گذاشت رو سرم.
جاشوا:دوباره گیر نیوفت، همیشه من نیستما.
گفتو رفت.
روز بعد دان جونگهان*
خواب موندمو دیر رسیدم سر کلاس.
خانم هوانگ:غایب امروز، هونگ جاشوا.
همممم؟
یه راست رفتم سراغ وونو.
جونگهان:رفیقت کجاس؟
وونو گوشیشو بهم نشون داد که صفحه چت خودشو جاشوا بود.
بهش پیام داده بود که کجاس؟
ولی جوابی نگرفته بود
جونگهان:یه کلام بگو خبر ندارم ازش دگ.
با مینگیو که جلوی وونو نشسته بود حرف میزدم ولی دلم شور میزد برا اون احمق.
بعد اون دفعه که باباش اومده بود دگ باهم حرف نزده بودیم و یه جورایی حس بدی داشتم.
زیادی اروم شده بود انگار:/

بعد مدرسه باید با مامانم میرفتم بیمارستان برای چکابش که وقتی دکتر گفت حالش خیلی خوبه واقعا یه باری از رو دوشم برداشته شد

К сожалению, это изображение не соответствует нашим правилам. Чтобы продолжить публикацию, пожалуйста, удалите изображение или загрузите другое.

بعد مدرسه باید با مامانم میرفتم بیمارستان برای چکابش که وقتی دکتر گفت حالش خیلی خوبه واقعا یه باری از رو دوشم برداشته شد.
مامان:دکتر واقعا ازتون ممنونم.
دکتر:از من تشکر نکنید از دکتر کارلوس تشکر کنید. به دستور ایشون بهترین پرسنل به شما رسیدگی میکردنو بهترین داروها براتون از خارج کشور فرستاده میشد...
مامان:...برای چی؟
دکتر:نمیدونم، ولی شنیدم یکی از آشناهای پسرتون با دکتر کارلوس صحبت کردنو تموم هزینه ها رو پیشاپیش پرداخت کردن...
جونگهان:آشنای من؟!
با عصبانیت رفتم طبقه بالا که دکتر کارلوس، جراح مامانم اونجا بود.
کلی دادو بیداد کردم که بالاخره اومدش.
ازش پرسیدم قضیه چیه که با اسمی که بهم گفت از تعجب خشکم زد.
زنگ زدم بهش.
جونگهان:بیا دم بیمارستان!
نشستم رو نیمکت دم بیمارستان و منتظر شدم تا بیاد.
حرفای دکتر کارلوس تو گوشم میپیچید.
"یه چک کشید که باهاش میشد کل بیمارستانو خرید"
"گفت هرجور که میتونم به مامان دوستش کمک کنم"
"هرروز میومد سر میزد به مامانت"
یه نفس عمیق کشیدم.
بالاخره اومد جلوم ایستاد.
______
فامیل شوهرای عزیززززز چشمو دلتون روشن دگ اقای جوشوجی رو خونه خانومی پیدا میکنیم🤌😔
من خودم ناراحتم چرا جاشوا و سورا انقد داستانشون پیچید بهم؟
جونگهانمون چی؟🥲
این چه وضعشه؟ ما اعتراض داریمممم
(وی عادت داشت دست پیش را بگیرد تا پس نیوفتد😂💃)
نه ولی انصافا با تحمل ما قطعا اتفاقات خوبی پیش رو خواهد بود👌👌

وسط امتحانات میان ترمم دارم غصه جیهان میخورم😂🥲
میرم درس بخونم دو روز دگ برمیگردم🚶‍♀️🫡
🩵🩷🩵🩷

Trouble makerМесто, где живут истории. Откройте их для себя