part37

178 33 15
                                    

دان جونگهان*
همه بچه‌ها زنگ تفریح بودن منو جاشوا تو کلاس.
فرستادمش بره جلو در حواسش باشه کسی نیاد تا من یونیفرممو بپوشم.
شلوارمو پوشیدم داشتم دکمه‌های پیراهن مردونمو میبستم که در کلاس وحشیانه باز شد.
جونگهان:اااااااا!
با اخم نگاه کردم ببینم کیه که وونو رو دیدم‌.
شوا کدوم گوری...
کنار پنجره داشت تلفن حرف میزدددد!
منو باش امنیتمو به کی سپردم!
جونگهان:هووو! مردک هیز، مگه در دستشوییه؟
وونو:یون جونگهان.
جونگهان:ها؟
وونو:خودتو مرده فرض کن!
اومد سمتم که خواستم فرار کنم رفتم سمت در ولی دیدم جاروی کلاسو گیر داده به در تا نتونم بازش کنم.
جونگهان:فک کردی زرنگی؟
وونو:آره هستم!
اومد سمتم که رفتم سمت پنجره.
تا خواستم بپرم پایین جاشوا از پشت یقه لباسمو گرفت کشید که پرت شدم بغلش.
شاکی نگاهش کردم.
جاشوا:جونگهان؟!!!!!
جونگهان:چرا...
تا خواستم بپرم بهش وونو دستمو گرفت کشید سمت خودش.
جونگهان:اااااااااا
انقد بلند داد زدم که جاشوا واقعا شاکی نگام کردو به تلفنش اشاره کرد.
وونو دهنمو گرفتو بردتم ته کلاس.
وونو:هیس!
جونگهان:سپسجوثهدوقمقج
دستشو برداشت
وونو:چی میگی؟!
جونگهان:کُمَ....(خواست بگه کمک)
دوباره دهنمو گرفت.
وونو:دهن بسته!
با مظلومیت تموم نگاهش کردم.
جونگهان:شها معه مَ شیشار شردم؟ (=>چرا مگه من چیکار کردم؟)
ولم کرد که صاف وایسادم جلوش.
وونو:فک کردی نمیدونم تو به مینگیو خط دادی نخود آش؟
جونگهان:کی من؟ کِی؟ کو؟ کجا؟ تکذیب میکنم..اااااا... آی دستمممم وای شواااا
برگشتم سمت جاشوا.
تلفنشو چسبوند به سینش.
جاشوا:جونگهان یه لحظه اومدم تلفن حرف بزنما.
جونگهان:خب داره دستمو میشکنههههه
وونو:یا روباه مکار من فقط دستتو گرفتم!
جونگهان:واااای نه دستممممم آییییی
جاشوا:هانی تلفنم مهمه، لطفا!
دوباره پشتشو کرد بهمون.
جونگهان:.....
وونو:ضایع شدی؟
جونگهان:کنجکاوم منو بدزدن ریعکشنش چیه:/
وونو:بحثو عوض نکن!
جونگهان:ولم کن من کاری نکردم میگم!
وونو:تو نگفتی ....همینههههه! قهر کن! یه کار کن به غلط کردن بیوفته؟؟؟
جونگهان:نه من نبودم همش دروغو پاپوشه!
(کثافت تو صدم ثانیه دروغ میگه‌ها😂)
این دفعه واقعا مچمو فشار داد که سریع با زانو فرود اومدم رو زمین.
جونگهان:من برای عذرخواهی زانو زدم ولی تو داری مچمو میشکنی🥲
وونو به رو به روش نگاه کرد که دید جاشوا پای تلفن داره نگامون میکنه.
جونگهان:شاید باهوش باشی ولی یادت نره نفر اول همیشه منم:)
زیر لب با پوزخند پیروزمندانه لب زدم که حرصش گرفت ولی هیچییی تو صورتش نشون ندادو خووب خودشو کنترل کرد اما دستمو بدتر فشار داد.
ممکنه واقعا دستمو بشکنه؟؟
جاشوا اومد سمتمون.
جاشوا:چیه چخبرتونه؟
جونگهان:وونو داره بولیم میکنه(بولی=قلدری کردن. حس کردم فارسیش خوب منظورو نمیرسونه)
جاشوا به وونو نگاه کرد.
وونو:این عوضی کوتوله داره منو به چالش میکشه.
جونگهان:عهههههه(صدای گریه الکیشه مثلا) به من گفت کوتولههههه
جاشوا:جونگهان، عذرخواهی کن ازش.
جونگهان:بله؟ من؟ عذرخواهی؟ اصلا ممکنه همچین چیزی؟
جاشوا:زود
شاکی از رو زمین بلند شدمو نگاهش کردم.
جونگهان:چیشد فک کردی این داره راستشو میگه حالا؟
جاشوا:تا حالا دیدی وونو اشتباه کنه؟
جونگهان:بله همین امروز صبح:/
دوتایی شاکی نگام کردن.
جاشوا از پشت بغلم کرد تا دم گوشم یواشکی متقاعدم کنه خیر سرش.
جاشوا:بیب، وونو ناراحته فقط یه عذرخواهی کوچیک، هوم؟
مینگیو اومد داخل.
مینگیو:اوووو چخبره سه تایی جلسه کردید؟
به وونو نگاه کردم.
شاید شما دوتا پسر خفنا باشید ولی در مقابل من هیچی نیستید.
شما دوتا که هیچی کل دنیا باید به خواب ببینن من از کسی عذرخواهی کنم!
لبخند زدمو رو به مینگیو حرف زدم.
جونگهان:چیزی نیست فقط دوتایی دارن سعی میکنن قانعم کنن که درباره‌ی شماره دادن بکی به وونو چیزی بت نگم:)))
نه تنها دست وونو از رو مچم شل شد بلکه دستای جاشوا هم از دور کمرم.
مینگیو با ابروهای بالا رفته به وونو نگاه کرد.
مینگیو:وونو؟!
ازشون فاصله گرفتم.
جونگهان:Good luck (موفق باشی)
با یه خنده‌ی دندون‌نما از اون دوتا که با تمام وجود سعی داشتن برا مینگیو توضیح بدن فاصله گرفتمو از کلاس بیرون اومدم.
جونگهان:هیهیییی
سورا رو ته راهرو دیدم.
جونگهان:یا سورااااااا
وایسادو منتظر شد برم پیشش
جونگهان:بیا بریم سلف
راه افتادم که دنبالم اومد.
سورا:اون یکیا کوشن؟
جونگهان:اممممم مشغولن؟
دوباره خندیدم.
سورا:چیه کبکت خروس میخونه؟ باز چیکار کردی؟
جونگهان:هچ
خودمو زدم به اون راه
سورا:یون، واقعا باید از تو ترسید!
با پوزخند ابرو بالا انداختم.
جونگهان:مگه نه؟
رفتیم سمت سلف
حقیقتا ازینکه جاشوا غیرمستقیم طرف وونو رو گرفت نه تنها ناراحت نشدم بلکه خوشحالم شدم. بهم نشون داد برای یه سری چیزا مثه دوستی و صداقت ارزش قائله و علاقش بهم جوری نیستش که چشمشو رو خیلی چیزا ببنده.
آفرین به خودم که همیشه بهترینا رو انتخاب میکنم؛)
ولی به هرحال خوشحالم. از همون روز اول بین همه معروف شده بودیم به "تقابل پسر خفنا با پسر شیطونا" امروز فک کنم... برنده این تقابل مشخص شد نه؟🤭
بالاخره امتحانات پایانی رو دادیمو به کنکور نزدیکتر میشدیم.
روزای آخر از استرس و فشار زیاد اصلا خودم نبودم. بداخلاق بودم، زود عصبی میشدم، از همه دوری میکردمو چندین بار به جاشوا پریدمو بیخودی باهاش قهر میکردم ولی همش با رفتاراش سورپرایزم میکرد.
اصلا جوابمو نمیداد تو دعواها، صداشو بلند نمیکرد، میذاشت خودمو خالی کنم و واقعا رفتارای بالغانه نشون میداد که خودمم خجالت میکشیدم ولی بالاخره روز کنکور رسید.
بعد از ۵ساعت جون کندن از دانشگاه بیرون اومدم.
تنها چیزی که تو فکرم بود رفتن به خونه جاشوا بود، باید باهاش...
___________
اگه خواستین یه ووتم بدید🚶‍♀️🚶‍♀️
نظرتون راجع به مشخص شدن برنده تمام این جنگا چیه؟😌

Trouble makerМесто, где живут истории. Откройте их для себя