جونگهان:جاشوا!
جاشوا:هم؟
جونگهان:تمومش نمیکنی؟
جاشوا:چیو؟
جونگهان:این حرفاتو!
جاشوا:نه.
جونگهان:بهتره تمومش کنی.
جاشوا:چرا جونگهان؟ عاشق شدن که جرم نیس!
جونگهان:..عاشق آدم اشتباهی شدن کمم از جرم نداره!
جاشوا:تو اشتباه نیستی.
جونگهان:هستم!
هوووووف
جونگهان:مگه نگفتی از سورا خوشت میاد؟
جاشوا:دروغ گفتم
چرا انقدر صادقه؟
جونگهان:مشکل خودته.. من دروغ نگفتم ولی.
جاشوا:جونگهان...
جونگهان:دوسش دارم. اگه بهش علاقهای نداری بکش کنار...
جاشوا:واقعا فک کردی میذارم اون داشته باشتت؟
جونگهان:مگه من وسیلهام!
جاشوا:نه...
سرشو آورد نزدیک گوشم.
جاشوا:آدمی...ولی مال منی!
ازم فاصله گرفتو دستشو کرد تو جیب شلوارش.
جاشوا:اگه واقعا دوسش داری وارد این بازیش نکن، از رو هر کس و هر چیزی که مانع رسیدنم به برد باشه رد میشم، تو که زیاد مسابقاتمو دیدی.
گفتو رفت از یونا و مینگیو خدافظی کرد.
آستین وونو رو گرفتو کشید با خودش برد.
به آسمون خیره شدم.
گیری افتادما.
راه افتادیم و بعد از یه روز خیلیییییی طولانی بالاخره گرفتم خوابیدم.دان مینگیو*
همون شب کلی از جونگهان کتک خوردم بابت اینکه چرا وا دادم ولی خب... دگ کار از کار گذشته بودو وقتی براش تعریف کردم این مدت وضعیت ما دوتا چطوری بود یکم نرمتر شد.
من وونو رو بخاطر ترس از آبروم رد کردم ولی خب دگ جو بینمون مثه قبل نبود.
مدام اون نگاهای زیر چشمیمون، حسادتمون و از همه بدتر اینکه جفتمون میدونستیم بینمون چخبره ولی خودمونو میزدیم به اون راه.
فرداش بعد از شیفتم بدم نیومد یه سر برم کتاب فروشیی که تو محلمون بود.ا
گه اینجا کتابخونه بود من مطمئنم ترک تحصیل میکردمو همونجا میموندم شبو روز!
رفتم داخلو سلام دادم.
آجوما:سلام مینگیو. چخبر؟
مینگیو:سلامتی
آجوما:چندوقتیه اینورا نمیای؟
مینگیو:آه درگیر امتحانای مسخرمم. تموم شه دوباره برمیگردم به روزایی که بعد سرکار کلا اینجا بودم.
آجوما خندید.
آجوما:جونگهانی کو؟
مینگیو:شیفته
آجوما:خسته نباشید جفتتون، کل قفسه این ردیف کتابای جدیدیه که آوردیم.
با ذوق رفتم جلوش.
مینگیو:این بهشته؟ واوو اینم بالاخره موجود کردننننن.
کتابارو برمیداشتم نگاه میکردمو با حسرت میذاشتمشون سرجاشون.
مینگیو:یکم دگ مونده تا آخر ماه که حقوق بگیرم. یکم دگ صبر کنید میام همتونو میخرمㅠㅠ
از کتاب فروشی بیرون اومدم که تلفنم زنگ خورد.
مینگیو:سلام دوست پسر.
وونو:سلام...کجایی؟
الان نباید میپرسید خوبم یا نه؟
مینگیو:شیفتم تموم شد یه سر رفتم کتاب فروشی، الانم دارم میرم خونه. تو کجایی؟
وونو:...بیرونم.
مینگیو:با جاشوایی؟
وونو:نه خودمم.
مینگیو:میخوای بیام؟
وونو:نه برو خونه استراحت کن.
مینگیو:خسته نیستم. بگو کجایی بیام.
وونو:برو پارک محلتون تا بیام.
مینگیو:باشه، منتظرتم.
رفتم پارکو منتظر شدم که بیاد ولی زنگ زد گفت یه کاری پیش اومده نمیتونه بیاد منم با اخمای تو هم رفته برگشتم خونه و رفتم تو اتاق.
مینگیو:م..مامااااااااان؟
مامان:چیهههه؟ چخبرته؟
مینگیو:مامان این چیه؟
مامان:اینو من باید از تو بپرسم! باز رفتی کل پولتو خرج کردی؟
مینگیو:من؟ این کار من نیس..
مامان:کار منه لابد؟
رفتم جلوترو بهشون نگاه کردم.
تمام کتابایی که.. حتی.... ففط دستم بهشون خورده بود...
لبخند زدمو تلفنمو از تو جیبم دراوردم.
بعد از بوق اول جواب داد.
وونو:خب؟ خوشت اومد ازش؟
مینگیو:یااا
با ناباوری خندیدم.
مینگیو:دیوونهای؟
وونو:اوهوم.
مینگیو:چقد پول اینا رو دادی؟
وونو:مگه مهمه؟ بشین هرچقدر دوست داری کتاب بخون ولی با دیدن هرکدومشون باید یاد من بیوفتی!!
مینگیو:حالا چجوری باید جبران کنم؟
وونو:همممم بیا بریم شام؟
مینگیو:دوباره که نمیخوای بپیچونی؟
وونو:نه، ایندفعه هستم.
مینگیو:خیله خب کجا بیام؟
وونو:دم در.
گفتو قطع کرد.
رفتم از پنجره اتاقم بیرونو نگاه کردم.
YOU ARE READING
Trouble maker
Fanfictionرمان "دردسرساز" از سونتین🩵 کاپل:جیهان، مینی ژانر:مدرسهای، کمدی، کلکل خلاصه داستان: تقابل پسر خفن و پسر شیطون چی میشه؟ چی میشه اگه یکیشون بزرگترین راز اون یکیو بفهمه؟!