دادی؟

364 48 1
                                    

در باز شد و نگاه کنجکاو جونگ کوک داخل اتاق چرخید.
با دیدن تهیونگ برهنه فریادی کشید و عقب رفت.
 جانگ کوک با گیجی روی تخت نشست و نگاهش را به جونگ کوکی که روی زمین افتاده بود خیره شد.
"شما...شما عوضی ها...جانگ کوککککک"

صدای خشمگین جونگ کوک تهیونگ را از جا پراند.
"جونگو بذار توضیح بدم"
اما جونگ کوک با بی صبری از روی زمین بلند شد و گفت:
"به نفع تونه تا قبل از اومدی بابا جمعش کنید"
جانگ کوک با شرمساری سرش را پایین انداخت. تهیونگ با به یاد آوردن جانگیون هیسی کشید و بغض گلویش را فرا گرفت.
جانگ کوک با خشم و تنی نیمه برهنه اتاق را ترک کرد و امگای دردمند را همانجا رها کرد.
_______
مینهو مشکوک به سه نفر خیره شد.
"چیزی شده پسرا؟امگا کیم؟چیشده؟"
تهیونگ بدون ذره ای سخن گفتن قاشق را در میان طرف کوبید و از جایش برخاست.
جانگ کوک نگاهش را به مینهو دوخت و گفت:
"هدف بابا از ازدواج با تهیونگ چی بود؟"
مینهو با خنده همانطور که لقمه ای در دهانش جای میداد گفت:
"زیر خواب؟"
با این حرف خون هر دو به جوش آمد.جونگ کوک؟
چرا برای آن پسر دل بسوزاند؟
اما منطقش با مشتی که بر گونه مینهو زد خاموش شد. او برادر خود را زده بود؟
جانگ کوک با چشمان گشاد شده به جونگ کوک خیره بود. 
"جونگو؟"
اما جونگ کوک از روی میز برخاست و با چشمانی به رنگ شراب سرخ غرید:
"حف نداری به امگام بگی هرزه"
و اینک همه چیز در هم گره خورده است.
____
"آره..همه چیز خوبه..دوقلوها؟-آره مشکلی نداریم..نگران نباش جانگیون..باهم کنار میایم..پسرات منطقی ان"
در اصل تیکه میپراند اما با بهم کوبیده شدن در نیمه باز اتاقش توسط جونگ کوک با تعجب روی تخت نشست.
"هی..صدای چی بود؟"
تهیونگ گفت:
"جونگو..چیزی نیست"
جانگیون از پشت تلفن فریاد کشید:
"هی توله سگ..امگام رو اذیت نمیکنی تا بی.."
اما صدایش توسط جونگ کوکی که با چشمانی شرابی رنگ به سوی تهیونگ آمده و تهیونگ را آنگونه مسخ خود ساخته بود خفه شد.
"جونگو"
اما جونگ کوک خم شد و گفت:
"هیش امگای من..هیچکس حق لمس تنت رو به جز من نداره"
جلو رفت تا لبان امگا را بوسه زند و شیره جانش را از آنها بستاند. و گرفت!
آنقدر هر دو آشفته و خواستار آن بوسه بودند که تهیونگ فراموش کرد کسی که تنش را به او تقدیم نموده جانگ کوک است نه جونگ کوک!
جونگ کوک کمی عقب کشید و به چشمان طلایی رنگ تهیونگ خیره شد.
"امگای من"
و لحظاتی بعد زمان مرد روی گردنش خزید و در حال آماده سازیش بود.
با برخورد لب های دیگر به گردنش آهی کشید و نامطمئن گفت:
"جانگو؟"
اما جانگ کوک با ولع گردن او را میلیسید و بوسه میزد. و در ثانیه اتفاق افتاد. دندان های آلفایی دو مرد در گردنش فرو رفته بودند و درد را برایش به ارمغان می آوردند.
شیره آلفایی جای درد را در رگ هایش پر کرد و او را به لذت رساند. و لحظاتی قبل از بیهوشیش تنها این جمله شنید.
"امگای ما"
_______
نگاهش را از مدارک گرفت به منظره زیر پایش دوخت.
"ازش امار بگیر"
پسر کمی کنار ایستاد و گفت:
"دو روز پیش کنار دره دیدنش"
پوزخندی روی لب هایش نشست.
"بهش بگو وقت رفتنه"
و جامش را با خباثت نوشید.
______
سلام گایز.
میدونم خیلی کمه ولی یه شرایطی برام پیش اومده و ممکنه تا چند وقتی نباشم و  از طرفی امتحانات هم داره شروع میشه.
یکم صبر کنید روند درست میشه.
ممنون از حمایت هاتون.
NIGHT

Lumea din spatele ochilor tăiNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ