boss bitch

1.1K 103 11
                                    

صدای باران و جیغ درد کشیده قربانی ها سمفونی زیبایی را برای گوش هایش رقم میزد.
با سرخوشی چوب بیسبالش را دوباره و دوباره بر سر جنازه فرود آورد. خون همه جا را پر کرده بود. با خوشی خندید و دست خونی اش را بر لپ گلگونش کشید.
"میبینم یه نفر به محدوده ما نفوذ کرده"
با لبخند که هنوز آن را حفظ کرده بود به عقب برگشت و نگاهش را به مردی داد که ابتدای کوچه ایستاده بود و نظارگر خونی بود که همراه باران شسسته میشد و لیسه زنان از کف خیابان میگذشت و به جوب آب باز میگشت.
"خب که چی آلفا؟"
درست است. به خوبی بوی شراب سرخ مست کننده وجود آلفا رو استشمام کرده بود. شراب انگور ناب و خالص در کنار بوی خنک و تیز ووکادو.
با قدم های مصمم همانگونه که با چشمان طلایی که در تاریکی میدرخشیدند خیره بود جلو میرفت. چوب بیسبال را بین دو کتفش روی شانه هایش قرار داد و نیشخند جذابی زد.
مرد با پوزخندی به جلو خم شد و چانه امگا را گرفت.
"قرمز سرکش..من با تو چکار کنم؟"
امگا سری کج کرد و نگاهش رو به چشمان طلایی آلفا دوخت.
"تو؟...هیچ کاری نمیتونی بکنی ددی..چون من.."
با خوشحالی روی پاهایش تاب خورد و با خم شدن به جلو لب زد.
"من باس بیچم"
(آهنگ پیشنهادی:boss bitch از دوجا کت)
مرد نیشخندی زد و نگاهش را به سرخی لبانی دوخت که انگار ساخته شده بودند برای ویران کردن وجودی که به آنها خیره بود.
تک تک شکاف های ریز و نرمی آنها.
آلفا لبانش را گزید و با جلو خم شد..

دو قدم مانده بود تا لبانشان یکدیگر را در بر گیرند که ناگهان امگا با لبخندی درخشان کنار کشید و با انگشت اشاره گونه استخوانی آلفا را لمس کرد.
"فراموش کردی آلفا..من بیس بچم...میتونم تموم تنت رو لمس کنم اما تو اجازه اش رو نداری."
آلفا که انگار زخم خورده بود زبانی به لب هایش کشید و اجازه داد تا امگا برود. هنوز هم بوی لاوندر و
آلبالوی پسر امگا در مشامش میپیچید و او را سر مست میکرد.
تن سست شده اش را به دیوار تکیه داد و روی زانوهایش خم شد.
اگر آن دو تکیه آلبالوی مست کننده را چشیده بود.
"آه"
حتی تصورش هم او را سفت میکرد. مشتی به ران پایش کوبید و زیر لب غرید:
"به دستت میارم باس بچ من"
_____

با خنده روی میز خم شد و گفت:
"درسته رئیس..من کشتمش و گذاشتم خون داغش تنم رو ببوسه"
مرد به فک پسر چنگ زد و گفت:
"هیچکس جز من حق نداره تنت رو ببوسه باس بچ"
پسر با لذت چنگی به موهای مرد زد و فک استخوانی مرد را گرفت؛.
"نه رئیس حتی اگه تو هم بخوای بدستم بیاری باید تلاش کنی..من یه هرجایی یه شبه نیستم"
و سپس مرد را به عقب هول داد و از اتاق خارج شد.
هنوز پایش به راهرو نرسیده بود که با دیدن آلفایی که او را در تله دستانش میان دیوار گیر انداخته بود متعجب شد.
آلفا نیز با دیدن او بسی متعجب شد.
اما بی توجه راهش را به طرف اتاق مرد کشید و رفت.
با اخم از بی توجهی آلفا به سوی اتاق تجمعات رفت. به محض ورود جمعیت را خوشحال و شادان دید.
"چه خبره پابو ها؟"
آلفرد با آن جثه کوچک امگایی اش از روی صندلی برخاست و محکم بر میز کوبید.
"شت تهیونگ..پسر رئیس رو دیدی؟فاکینگ هل...تن لعنتیش رو روی خودم میخوام"
تهیونگ با تعجب گفت:"پسر رئیس؟مینهو؟"
آنا از کنار آلفرد به سوی او خیز برداشت و بازوی تهیونگ را چسبید.
"نه احمق..جونگ کوک..اون عوضی جذاب.."
تهیونگ آنا را به سمتی هول داد و غرید:"اما اون لعنتی که فقط یه پسر داشت"
و سپس لگدی به صندلی کوبید. آلفرد با صدای بلند فریاد کشید:"احمقی بچ؟
خب که چی؟رئیس دوتا زن داره"
تهیونگ چنگی به موهایش زد. رسما نقشه اش با شکست مواجه شده بود. نپرسید کدام نقشه که به احتمال زیاد خودش را دار میزد.
"آلبالو"
با شنیدن صدای رئیسش به عقب برگشت.
"اوه گاد..چیشده رئیس؟"
رئیسش اخم کرد و به پسری که کنار بود اشاره کرد.
"با پسرم آشنا شو..جئون جونگ کوک..دوقلوی جانگ کوک"
با دهان باز نگاهش را به پسر داد. عالی بود. رئیسش صاحب سه پسر بود!
با حریص به طرف مرد برگشت و گفت:"باید حرف بزنیم"
آلفای پیر سری تکان داد و به جونگ کوک اشاره کرد.
"با افراد گروه آشنا شو تا ما برگردیم"
تهیونگ با خشم به سوی اتاق مرکزی به راه افتاد. مرد نیز پشت سرش وارد اتاق شد و در را بست. سپس به سوی تن وسوسه انگیز امگا رفت و آن را در آغوشش قفل کرد.
"چیشده که بچ من داره سرکشی میکنه؟"
تهیونگ با انگشتانش عدد سه را نشان داد.
"تو سه تا پسر داری جانگیون...این قرارمون نبود" جانگیون با حسرت لیسی به گردن و شاهرگ امگا زد و پهلوهایش را زیر انگشتان قدرتمندش فشرد.
"درسته بچم..من فقط کمی صبر کن..سهم اونا رو میدم و فقط من میمونم و تو و توله عزیزمون که قراره تنها وارث امپراطوری مون بشه"
و مکی محکمی و عمیقی به پوست شیری رنگ امگا زد. تهیونگ هیسی کشید و شانه جانگیون را چنگ زد.
"خیلی خب بسه..میبینن شر میشه"
و سپس دستش را درون موهای مرد کشید و درد خفیفی به او داد تا کارش را تمام کند.
"زمان موعود نزدیکه تهیونگ..یک هفته دیگه تا زمانی مونده که روح و جسمت برای من بشه..پس ازش لذت ببر چون بعدش اون لذت زیاد بهت درد میده"
و از اتاق خارج شد.
_____

های لابلی ها..
حالتون چطوره؟
میدونید دوستون دارم دیگه مگه نه؟
اینم از پارت اول فن فیک جدید دنیای پشت چشمانت. با کاپلی متفاوت.

ووت کامنت فراموش نشه..
دوستون دارم لابلی ها.
عاشق شما
Night🍑🌠🌌

Lumea din spatele ochilor tăiWhere stories live. Discover now