Trouble

329 52 16
                                    

"کیم ادوارد"
صدای غرش جانگهیون قلب تهیونگ را به درون دهانش منتقل کرد. ادوارد پوزخند مکارش را بر لب آورد و گفت:
"از دیدن دوباره ات خوشحالم رفیق..اما الان اومدم پسرم رو ببرم"
تهیونگ با وجودی که سراسر خشم شده بود مشتی بر صورت صاف و بی نقض مرد کوبید.
"من پسر تو نیستم حرومزاده..تو فقط قیم منی"
ادوارد با چهره شیطانی که به خود گرفت دست تهیونگ را محکم چنگ زد و گفت:
"پس به خوبه که آلفاهات گفتی که داری بازیشون میدی و میخوای انتقام بگیری..هوم؟"

جانگ کوک با چهره ای بهت زده به تهیونگ خیره شد. نگاهش تمام تن تهیونگ را آب میکرد. او عاشقشان بود اما حقیقت تلخ وجود او در آن خانه همه چیز را خراب میکرد.
اشک در حلقه چشمانش دوید و دم کوتاهی از سم هوا کشید. جانگهیون ناگهان خندید و همانگونه به ادوارد گفت:
"شکست خوردی ادوارد..این دفعه برنده این بازی منم"
اخم های ادوارد در هم کشیده شد. نگاهش رو تن لرزان و گریان تهیونگ شکست و با گیجی منتظر ادامه داستان ماند.
"البته شاید هردومون رکب خوردیم..چون پسر عزیزتر از جونت توله جئون ها رو بارداره"
صدای دندان قروچه ادوارد فضای خفقان آور عمارت را پر کرد. جونگ کوک با چشمانی به سرمای برف و بوران زمستان های روسیه پوزخندی به تهیونگ زد. با قدم های مقتدر به تن لرزان امگا نزدیک و نزدیک تر شد. تهیونگ در خودش جمع شد و زیر لب لب زد:
"جونگو"
اما سیلی محکمی که گونه اش را خراشید و طعم خون را بر زبانش جاری ساخت او را با نابودی بنای وجودشان روبه رو ساخت.
"حروم تصوراتی که راجبت داشتم امگا.. فکر میکردم مثل مادرمی..ولی نه..تو همون حرومزاده ای هستی که دنبال انتقامه..گمشو"
اما نگاه تهیونگ حرف های نگفته داشت. درد هایی که تمامشان او و تن رنجانش را میلرزاند.
جانگ کوک با دردی که از قلب عاشق  نشات میگرفت سعی کرد صحنه وحشتناک جلوی چشمانش را ترک کند.
"برو تهیونگ.برو و هیچوقت برنگرد..من..ردت میکنم امگا"
نفس تهیونگ در سینه دردناک گیر کرد. آلفایش او را رد کرده بود؟
امگای وجودش تمام تن و جانش را چنگ میکشید و خواستار بازگشت و غالب شدن بود اما تهیونگ سرکوبش کرد.
جونگ کوک هم با پوزخند گفت:
"ردت میکنم امگا"
و لحظاتی بعد تن بی جان امگایی ماند که با بی رحمی تمام  کف مرمرین و سرد عمارت اربابیشان را مزین  کرد.
________

[جانانم من از ان دم برایت نگاشتم و تو مرا رنجاندی..
من از درد خارهای رزت درد کشیدم و جان کندم..
من از چشمان همچو سرابت دل کندم
من از زندگی بی جانم پر کشیدم
و اینک پاداش این بنده حقیر تمام کلمات زجر آورت بود و بس؟
من توشه وجودش را به خاک سپردم ای تمام جانم
بی کسم که این چنین میکنند خلق برمن
از خداوندگار آسمان ها و زمین خواستار مرگی بر درد برای تن رنج کشیده ام خواهم بود جانان]
_____
3 months later

گویند زمان همه چیز را آشکار خواهد ساخت. و این نیز برای تن خمیده ای که بر صندلی نشسته و با چشمانی بی روح او را میپایید صدق میکرد. ادوارد با پشیمانی تن او را به آغوش کشید و روی موهایش را بوسید.
"پسر بابا"
اما هیچ نوایی شنیده نشد. هیچ صدایی..هیچ آوای دلنشینی که  هر روز با نیش و کنایه قلب و تنش را به چالش میکشید.
"بابا متاسفه تهیونگم..اما باید.."
با نشستن نگاه سرد و بی جان پسر رویش خجالت زده سرش را پایین انداخت.
"انجامش بده"
با شنیدن صدای سرد تهیونگ نفس ادوارد در سینه حبس شد. اشک چشمانش را سوزاند و بغض گلویش را فشرد.
آرام تن سبک پسر را روی تخت خواباند و به دکتر اشاره کرد.
"کادو پیچ شده میخوامش"
و این گونه آخرین ذره پسر شکست.
_____
سری که زیر پایش فشرده میشد هم او را آرام نمیکرد.
میدید برادرش با چه وحشیگیری در حال ریختن خونی تازه برای جلای روحش است  اما کاری از او بر نمی آمد.
پایش را برداشت و عقب رفت.
کت چرمش را بر تنش صاف کرد و هنوز قدمی به سمت جانگ کوک برنداشته بود که در توسط هه جین خورده شد.
جونگ کوک اخمی بر چهره نشاند و منتظر ورود دختر شد.
دختر نفس منقطعی کشید و جعبه روبان پیچ شده درون دستانش را روی میز نهاد و سری به معنای ناباوری تکان داد.
رنگ از رخسار جونگ کوک پرید. به قطع چیز جالبی در جعبه نبود. اما دیر کرد و نتوانست جلوی جانگ کوکی که با خشم به سوی جعبه میرود با بگیرد.
تنها گشودن در سنگین جعبه کافی بود تا بوی تعفن مشام افراد حاضر را کور کند.
و ای کاش چشمانشان را نیز کور میکرد.
جانگ کوک با ناباوری دستش را به سمت آن جسم خونین برد.
نامه را از کنارش برداشت و تن سستش را روی زمین رها کرد.
[اینک 78 روز است که دگر صدای آرامش بخشی که درون گوش های میپیچید برایم وجودی ندارد.
تن و جانم در بند اسارتی ننگین حبس گردیده و طعم زندگی بر کامم تلخ.
عاشقانه حاضر به بازگشت به چندی پیش هستم اما به شرطا و شروطا که تقدیر نیز دستی بر سرم کشد.
این..آخرین تکه جانم بود و بس..آخرین یادگاری که برایم از روز های عاشقی و ننگ باقی بود.
و این کودکیست که عاشقانه برایش برنامه ها چیده بودم و ذوق و شوق ها داشتم..
آخرین تکه کینه را برایتان فرستادم تا به یاد بیاورید چه با تنم کردید و چه کابوسی خواهم شد.
جانگ کوک...ادعای عشقت تنم را سوزاند و عاشقانه های برادرت جانم را.
به امید روزی که دگر وجودی از هیچکدامتان یافت نشود.
kim V"
جونگ کوک با حرص و خشمی که درون رگ های بدنش میپیچد تلاشی سخت به کار گرفت تا جانگ کوک را به خود آورد اما ضربه محکم سیلی روی گونه اش نشست او را متحیر کرد.
"تقصیر ماعه لعنتی..میدونی اون چیه؟__بچه سه ماهمون..خدایا"
صدای هق هق های بلند و لرزش هیستریک تن جانگ کوک جونگ کوک را هم ترساند. 
"نه..نه..باورم نمیشه سرخ من اینقدر بی رحم شده باشه...اون سرخ منه؟"
اما با یادآوری رد کردن امگایش درد قلبش عمیق تر شد.
"خدای من..نه..ما ردش کردیم..ما ردش کردیم..نمیتونم تحمل کنم..اون آخرین تیکه عشقمونم تحویلمون داد جونگ کوک؟"
چشمان غمگین جونگ کوک درون آینه چشمان برادرش گره خورد.
اما حقیقت همانند روز روشن جلوه میکرد. به طوری چشمانشان را کور کرده بود.
_______
"کیم وی برگشته روسیه..قرار نیست آسون بگذره دنیا..من انتقام خودم و بچمو ازتون میگیرم"

_______
اوه سلام..خیلی وقته آپش نکردم و....همش تقصیر شماس..
چرا حمایت نمیکنید؟|
من اصلا سایلت ریدرا رو دوست ندارم ها..
خب..تا اینجای کار بهم بگید از کدوم شخصیت بیشتر بدتون میاد؟
به نظرتون کار تهیونگ درست بود یا نه؟
خیلی خسته ام اما مجبور شدم آپ کنم به خاطرتون پس حداقل قدر کارمو بدونید و یه ووت کوچولو بدید یا با کامنت دلم رو شاد کنید.
و این داستان باقیست..
هاهاهاااااا..
ووت و کامنت یادتون نره عسلی هاااااا..
دوستون دارم
night

Lumea din spatele ochilor tăiWhere stories live. Discover now