queen

631 68 19
                                    

با قدم های خشمگن به سوی دفتر جانگیون گام برمیداشت. خون در تنش مانند گدازه داشت میتاخت و تنش را میسوزاند.
بوی آلبالوی ترش شده و لاوندر پژمرده تمام محوطه راهرو تاریک را پر کرده بود.
در راهرو چیزی جز دو تابلو به چشم نمیخورد و دیوارش کاملا براق بود.
تهیونگ با رسیدن به اتاق جانگیون بدون در زدن در را گشود. با دیدن جانگیون که در حال صحبت با مرد میان سالی بود نفس عمیقی کشید.
"باس بچ..چیشده؟"جانگیون رسما با چشمانش داشت به او علامت میداد تا برود.
تهیونگ آهی کشید و گفت:
"پسرات دردسر درست کردن"
جانگیون مانند گربه خیس شده روی صندلی اش پرید.
"چی؟پسرام؟جونگ کوک و جانگ کوک؟"تهیونگ با دوباره آمدن اسمشان عصبی نفس صدا داری کشید.
جانگیون از روی صندلی اش برخاست و به سوی محوطه تمرین به راه افتاد. با دیدن جانگ کوک که در حال پاک کردن خون روی مچ دست هایش بود دم عصبی گرفت.
"جانگ کوک" صدای فریاد جانگیون در گوش های دو برادر زنگ زد.
"اینجا چه خبره؟"
جونگ کوک آهی کشید و با عقب کشیدن شانه برادرش گفت:
"به خاطر امگای خودت بود..اون میخواست به امگات دست درازی کنه..و خانواده جئون خانواده ای نیست که یه امگای دستمالی شده رو بپذیره"
به ناگه با سرخ شدن یک طرف صورت جونگ کوک همه نگاه ها به او دوخته شد.
"اگر قراره همسر پدرتون بشم پس یعنی شما موظفید بهم احترام بذارید"
دو آلفا اخم کردند. احترام گذاشتن؟به یک امگا؟
محال بود. امکانش زیر صفر بود.
اما تهیونگ با خشم مچ دست دو آلفا رو گرفت و آنها را مجبور به زانو زدن کرد. جانگ کوک با اشتیاق و جونگ کوک با ممانعت.
"همین الان..جلوی پدرتون..به مادر آیندتون ادای احترام میکنید"
جونگ کوک با شنیدن این جمله قهقهه عصبی کرد و انگشت اشاره ای که تهیونگ برایشان تکان میداد را گزید.
"نامادری آینده حق نداری برام با دست حرف بزنی..من تو رو حتی به عنوان یه امگای هرجایی هم نمیبینم چه برسه به مادر"
و این بار مشت محکم جانگ کوک بود که روی گونه جونگ کوک نشست.
جدا از برادری شان آنها انسان بودند. جونگ کوک حق نداشت با امگایی که تمام وجودش ظریفات بود آن گونه سخن بگوید. تهیونگ بغضی که در گلویش گیر کرده بود را به زحمت فرو برد و با پاهای سست به سوی داخل به حرکت در آمد.
شاید جونگ کوک درست میگفت. ازدواج با مردی به سن جانگیون چیز درستی نبود.
جانگیون بعد از نشاندن اخمی بر صورتش راهی که امگا رفته بود را در پیش گرفت.
"تو حق نداری جونگو"جونگ کوک به برادرش خیره شد و پوزخندی زد.
"چیه؟عاشقش شدی؟مگه اون مال بابا نیست؟"
جانگ کوک با نیشخندی روی زانوهایش نشست تا هم قد جونگ کوک نشسته شود.
"مال بابا؟"هردو آلفا با تمسخر به یکدیگر نگاه کردند.
پدرشان عرضه جمع کردن زندگی اش را نداشت. از یک امگا نگهداری و حمایت کند؟
اما به هر صورت باز هم تهیونگ امگای آینده پدرشان بود. پس بهتر بود این داستان همین جا توسط جونگ کوک برای جانگ کوک تمام میشد.
_____

با استرس به دور و اطراف نگاهی کرد.
مگر چه ضرورت آنقدر مهمی پیش آمده بود که آلفا او را اینگونه منتظر گذاشته بود؟
با دیدن آلفا که با قدم های تند به سوی او می آمد لبخندی بر لب آورد و با شوق به سوی او دوید و او را در آغوش کشید.
"شب زیباتون بخیر قربان"
جانگیون موهای مواج و ابریشمی او را نوازش کرد و در دل تمام بند بند وجود او را به ستایش گرفت.
"مینهو برگشته بود..دعوای بدی باهم داشتیم..پس با جانگو و جونگو تنهاش گذاشتم تا با داستان کنار بیاد"
تهیونگ پوزخندی زد و روی نوک پاهایش بلند شد و گونه مرد را بوسید.
"پس آلفا امروز کلافه اس"
مرد لبخند زد و با بوسیدن پیشانی او لب زد:
"تا تو هستی غمی برای من نیست لونا..بریم شام؟"
____
مینهو با صدای بلند فریاد کشید و مشتی به بازوی جانگ کوک کوبید.
"عوضی تقلب نکن" جانگ کوک نیشخند عمیقی زد و با حرکت دادن مهره اش دوباره و دوباره او را کیش و مات کرد.
جونگ کوک که به بازی آنها خیره بود لب زد:
"تو با امگا گرفتن بابا مشکلی نداری؟"
مینهو درحالی که کمی از قهوه اش رو مینوشید به صندلی اش تکیه زد.
"نه راستش..این مسئله مربوط به خودشه و اون یه آلفای بیست ساله نابالغ نیست..انگار یادت رفته اون باباته..!
بعدشم امگا کیم بهتر از هرکسی بابا رو میشناسه..اون سالها دستیارش بوده"
دو برادر دندان قروچه ای کردند و نگاه عمیقشان بر هم گره خورد.
____
بعد از خوردن آن حجم از غدت تنها چیزی که نیاز داشت پیاده روی بود.
درحالی که با مرد به پیاده روی میپرداخت دستانش را دور بازوهای پر مرد حلقه کرده بود و هر از چند گاهی آنها را نوازش میکرد.
با ایستادن مرد تهیونگ نیز ایستاد. جانگیون گلویش را صاف کرد و روبه روی تهیونگ قرار گرفت.
"عشق من..امگا کیم.." با رسیدن به این قسمت زانو زد و با در آوردن جعبه صورتی ربان پیچی گفت:
"حاضری برای بقیه عمرت و زندگی من...کنارم بمونی و زیباترین روزهام رو برام رقم بزنی؟"

____

خب خب به پایان پارت دوم رسیدیم و اما این ماجرا باقیست.

به نظرتون جواب
تهیونگ به خواستگاری جانگیون چیه؟

خب لابلی ها ووت و کامنت یادتون نره...

دوست دار شما
Night

Lumea din spatele ochilor tăiOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz