سلام بچه ها من این داستان رو واسه دل خودم مینویسم و امیدوارم خوشتون بیاد ووت دادن فقط برای دلگرمیه منه که بدونم خوشتون اومده وگرنه مهم نیست چون خودم لذت میبرم و دوست دارم با شما به اشتراک بذارم❤️✌️
««««««««««««««««»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»
شروع
هوا گرگ ومیش بود. پک شمالی در سکوت غریبی فرو رفته بود .تنها صدای گرگ هایی ولگردی که اطراف پک پرسه می زدند هر از گاهی سکوت کوچه ها را میشکست. و نور ضعیفی از بعضی پنجره های خانه ها به بیرون میتابید که نشان از سحرخیزی اهل پک می داد. امگا بیدارشده بود و نگاهی به بچه هایش که معصومانه خوابیده بودند انداخت.دوپسر و یک دختر حاصل زندگی آرام وساده شان بود.به طرف شوهرش رفت در خواب عمیقی بود.زمستان بود و به قول شاعر هوا بس ناجوانمردانه سرد بود.امگا به طرف چاه رفت آب یخ زده بود. معطل نکرد با سطل از چاه آب کشید وآب را روی آتش گذاشت تا گرم شود. سرما به تمام بدنش نفوذ کرده بود ولی وظیفه اش را به خوبی بلد بود نه تنها او بلکه وظیفه تمام امگا های پک بود.آب گرم شده بود سطلها رو به طرف اتاق برد کتری را پر از آب کرد و روی چراغ نفتی که وسط اتاق بود گذاشت .بعد از این کارها شوهرش و بچه ها را بیدار کرد تا برای کارهایشان اماده شوند
خانواده شش نفریشان دور سفره نشسته بودند.مشغول خوردن صبحانه بودند که صدای تیر تفنگی بلند شد.دل امگا در سینه لرزید
همه اهل پک با شنیدن صدا از خانه هایشان بیرون آمدند. مردان پک با عجله به طرفی میدودند. نامجون شلوارش را پوشید و همگام با مردان پک به طرف محل حادثه رفتند. به محل حادثه که نزدیک شد دلشوره عجیبی به سراغش امده بود مثل حیوانی که وقوع زلزله را قبل از زلزله احساس میکند. پاهایش یارای رفتن نداشت.
برادرش سوجون تفنگ به دست بالای سر پسری جوان غرق درخون ایستاده بود.باورش نمیشد قدرت هیچ کاری را نداشت دستهایش را برسرش کوبید و روی زمین نشست.مردان پک که متوجه او شدند زیر بغلش را گرفتند. هیچکس نمیدانست باید چه کار کنند. همه ان جوان را که غرق در خون افتاده بود میشناختند .جوانی بود از پک جنوبی سوجون دلباخته خواهرش شده بود ولی به دلیل اختلافات چندین ساله اهالی پک هیچکس راضی به این ازدواج نبود.اما هیچکس
دلیل این حادثه ناگهانی را نمیدانست
بچه ها ممنون میشم حمایت کنید❤️❤️❤️✌️✌️✌️✌️بزن رو ستاره
