Parte 6

431 34 4
                                    

سه ماه از اون حادثه ها گذشته بود. همه فراموش کرده بودن پسری بود به اسم تهیونگ که خون بس برده شد
فقط امگای مظلوم بود که هر از گاهی صورتش میپوشوند میرفت جلو در خونه ای که پسرش اونجا اسیر بود
هنوز از سوجون
خبری نبود
بعضیا میگفتن اهالی  پک جنوبی همون موقع کشتنش و چیزی نگفتن که پسر  نامجون به خون بس ببرن همین حرفا بود که کمر  نامجون روخم میکرد.
سوجون تو شهر داخل یه کارگاه نجاری مشغول کار شده بود وبراش مهم نبود و نمیدونست پسرک بیگناهی به پای اشتباه اون تاوان پس میده
تهیونگ دیگه عادت کرده بود به زندگی که نه به زنده موندن تو اون خونه
از صبح کارایی که مربوط به حیاط بود انجام میداد هوا بهاری شده بود کارای اونم بیشتر ولی راضی بود که کتک نخوره ولی کار کنه
غروب بود داشت طبق معمول حیاط رو جارو میکرد درباز شد جونکوگ با چشم به خون نشسته اومد داخل جارو ازش گرفت پرت کرد یه گوشه دستشو کشید برد تو انبار انداختش رو زمین همه اهل خونه از پشت پنجره نگاه میکردن ولی جرات بیرون رفتن نداشتن در انبار بست نگاه پر نفرتش به تهیونگ انداخت. رفت جلوتر نشست رو زمین یقه اشو گرفت تکونش داد.

-داره ازدواج میکنه از دست دادمش بخاطر تو بیشعور
یه سیلی
-بخاطر اون عموی کثیفت
دوتا سیلی
-فردا عقدش میشه مال یه نفر دیگه
سه تا سیلی
-چشماش پر اشک بود
چهارتا سیلی صورتش کبود شده بود داد نمیزد جیغ نمیزد اشکاش اروم میومد پایین
-دوسش داشتم لعنتی
و دستای پر زورش کوبند رو دهان  تهیونگ طعم آشنای خون اومد تو دهنش عادت کرده بود شده بود کیسه بوکسی که اهل خونه عقدهاشون رو اون خالی کنن.
دستای  جونکوگ شل شد کف انبار نشست سرشو گرفت تو دستش  خودشم میدونست تهیونگ گناهی نداره آیو دختری بود که دوسش داشت و همه چیز و براش گفته بود و قول و قرار گذاشتن که بعد از کشتن سوجون و برگردوندن تهیونگ با هم ازدواج کنن ولی حالا اون دختر با پسر ارباب بزرگ قرار ازدواج گذاشته بود حالا جونکوگ فهمیده بود که عشق بینشون خیلی آبکی و در اصل از روی هیجانات جوانی بود
تهیونگ عقب عقب رفت گوشه انباری که مرتبش کرده بود نشست با دستش جلو دهانش گرفت که صدای گریه اش جونکوگ رو جری تر نکنه
جونکوگ به گرگش تبدیل شد از خونه زد به کوه تا نباشه وقتی دختری رو که فکر میکرد دوستش داره حالا به ریشش میخنده و بخاطر پول مال یکی دیگه میشه
حال و حوصله توضیح دادن به دوستاش یونگی و اون وو رو نداشت
همه نگرانش بودن و پیامد این نگرانی دو روز گشنه موندن تهیونگ بود
تهیونگ نمیتونست بمونه طاقت نداشت بارها به فکر خودکشی افتاد ولی نتونست اون هنوز منتظر خانوادش بود

سه  ماه بود که اسیر بود فقط هر هفت روز حق داشت برای حمام  از انباری بیرون بره وقتی به حمام خدمتکارای عمارت میرفت میفهمید یه عده با ترحم ویه عده با خصومت نگاهش میکنن حتی چند دفعه فهمید بود که بعضی از آلفاها با آزاد کردن فرمون هاشون اذیتش میکنن این سه ماه جهنم بود
جونکوگ فردای اون روز برگشت  با چهره ای خسته و داغون صدای فریادش همه خونه رو برداشته بود
-من چه گناهی داشتم چرا من و اون پسر باید قربانی بشیم چرا من نباید مثل همه آلفاها با عشق امگام رومیبردم تو اتاقم نه تو انبار من نمیخوام  زندگیم تباه بشه اون امگا هم حق زندگی داره باید از اینجا بره اون اینجا باشه من نمیمونم
جانگ-باشه پسرم اروم باش
-نمیخوام اروم باشم اون پسر خستم کرده نمیخوام یه گره توزندگیم باشه
تهیونگ دستاشو رو گوشش گذاشت تا نشنوه میترسید هر لحظه در انبار باز بشه و همه به قصد مرگ بیان سراغش چشماشو بست فکر کرد به اون روزا که آزاد بود با امگاها میرفتن چشمه فکر کرد به هوسوک که همیشه بود و با چشمای مهربونش حمایتش میکرد
صدای چشمه رو میشنید بوی گلای دشت رو حس میکرد دستای مهربون مادرش جین بغلهای برادرش جیمین
لبخند اومد رولبش چشماشو باز کرد همه جا سیاه بود تاریک بود
صدای چشمه نبود در عوض صدای ناله جونکوگ میومد و صدای نفرینای جانگ
و تنها چیزی که به ذهنش رسید همین بود به کدامین گناه.
به خواست جونکوگ دیگه نذاشتن جلوش آفتابی بشه 
هر روز مثل یه زندانی تو انبار میموند براش آب ونون میبردن و گاهی دلشون میسوخت یه لیوان شیر
یکماه بود که زندگیش تو انباری ادامه داشت
یکماه تو یه سلول انفرادی بدون هیچ همدمی صبح تا شب میرفت تو خیال خودش فکر میکرد امروز در باز میشه هوسوک با اهالی پکشون میان چانگ رومیزنن اون ازدست جونکوگ نجات میدن میبرن
ولی روزها میگذشت و خبری نبود
بعد از ۴هفته جونکوگ آروم شد یه روز که میخواست بره بیرون چشمش خورد به در انبار خیلی وقت بود ندیده بودش در باز کرد نور خورد به چشماش دستشو گرفت جلو نور در بسته شد
دستشو از جلو چشماش برداشت جونکوگ نگاش کرد باورش نشد اون همون پسریه که توی کوه پیدا کرد تنها چیزی که آشنا بود چشمای درشتش بود که همیشه از ترس درشتر میشد   نفسش گرفت راه گلوش بسته شد باخودش گفت خدایا من چیکار کردم مگه نمیدونست اگه خودش نباشه کسی حتی بهش آبم نمیده میدونست اگه زندست همه بخاطر لیساست  یعنی اون امگا بخاطر کاراشون اونا رو میبخشه؟
معلومه که نه شکنجه روحی شکنجه جسمی گرسنگی کار چرا اون تاوان کار نکرده رو پس بده ما چیکار کردیم ؟پدرش صداش زد رفت بیرون
برگشت خونه سرخورده داغون پشیمون
هفته آینده مراسم شکر گذاری شروع میشد از جلو معبد رد شد با خودش گفت من میتونم دوباره بیام اینجا با چه رویی بیام. جونکوگ -مادر
-بله؟ -
بذار از فردا بیاد بیرون
- باشه
نور چشماشو اذیت میکرد ولی خوشحال بود از آزادی خونه شلوغ بود خانواده بکهیون و چانوپیل اونجا بودن کم کم نبود تیانگ عادی شده بود
داشت تخم مرغ جمع میکرد صدای خنده اهل خونه بلند بود خوشبحالشون یعنی الان خانواده منم خوشحال هستن منو فراموش کردن ولی من که نمردم خفه شو تهیونگ تو هم مردی همون  روز تو کوه مردی گرگه بهت حمله کردتو مردی
تخم مرغارو جمع کرد تو پیراهنش اومد برگرده یکی پشت سرش  گفت-پخ
صدای جیغ تهیونگ شکستن تخم مرغ و خنده پسرک  چانوپیل هم صدا شد
همه اومدن بیرون -
پسریه دست وپا چلفتی ببین چیکار کردی خاک برسر بی عرضه ات
سویی با حقارت نگاهش کرد و گفت: - باباخودت ناراحت نکن ولش کن بیا بریم تو
-چی چی بریم تو ده تا تخم مرغ شکسته
صدای جونکوگ اومد -خب حالا چیکار کنه میخوای از حقوقش کم کنی یا اخراجش کنی لحنش مسخره بود همه زدن زیر خنده بغض گلوی تهیونگ روگرفت
چانگ :نه ده روز که شام نخورد حواسش جمع میکنه
پسرک چانوپیل پشیمون از کارش نگاهش دوخت به چشمای خیس تهیونگ فکر کرد چقدر سخته ده شب شام نخوری نمیدونست قبلشم شامی درست وحسابی در کار نبود
همه رفته بودن تو خونه تهیونگ نشسته بود پوستای تخم مرغ جمع میکرد
مینهو ( پسرچانوپیل)  : تهیونگ
-بله
-گریه نکن خودم برات از خونمون شام میارم
دلش گرفت چقدر حقیر بود که مثل گداها باهاش حرف میزدن
تهیونگ -نمیخواد ارباب شوخی کرد بهم شام میده
پوستارو جمع کرد سطل آب اورد اون قسمت  رو شست  فکرش پیش پوزخند آلفاش بود یعنی انقدر اون دختر دوست داشت

  قربانی kookvWhere stories live. Discover now