Part12

461 26 6
                                    

جونکوگ بعد از مارک کردن امگا تمام عمارت رو بهم ریخته بود و با پدرش درگیر شد تا بفهمه پدرش چه قراری با نامجون گذاشته
پدرش بعد از کلی انکار بلاخره به زبون آورد که از همون اول هم میدونسته که لیسا خودش میخواسته با سوجون فرار کنه و نامجونم از طریق سوجون فهمیده بود
اونا برای نجات هر دو طرف قرار گذاشتن یه مدت تهیونگ بعنوان خون بس بیاد تو خانوداه ی جئون و بعد از چند ماه بدون مارک برگرده پیش خانوادش
جونکوگ به جنون رسیده بود به پدرش گفت اگه قرار این بود چرا اذیتش کردی ؟کتکش زدی ؟حبسش کردی؟ اونو به نام من کردی حتی بهم گفتی میتونم باهاش جفت بشم بدون مارک!!!
- [ ] چانگ با فریاد سمت پسرش برگشت و گفت: چون اون عموی بی صفتش عفت دخترم رو گرفت باهاش همبستر شد لیسا دیگه باکره نیست میفهمی!!!!!!!
- [ ] میخواستم اونام همین حس رو داشته باشن حسی که من دارم اون از دخترم سو استفاده کرد و پسرم رو هم کشت میخواستی پسرشون رو تو تخت شاهی بذارم
- [ ] جونکوگ به پدرش نزدیک شد و گفت: این رو بدون پدر دخترت خودش خواسته با سوجون باشه ولی تهیونگ هیچ چیز رو خودش نخواسته همش دیگران براش خواستن حتی نامجون با سکوتش دخترت رو نجات داد میتونست با گفتنش برادرش رو از مرگ نجات بده !!!!؟پس تو دیگه دست از امگایه من بکش
- [ ] الان دو روز بود که تهیونگ بعد از مارک بیهوش بود وتوی تب میسوخت دکتر بعد از معاینه گفته بود چون امگا هیت نشده وکلی کتک خورده مارک برای بدنش سنگین بوده وباید اول تبش رو پایین بیارن تا بعد ببین چه داروی باید تجویز بشه هر دو شب آلفا بالای سر تهیونگ بود و ازش پرستاری میکرد بعد از شب اول جونکوگ به آلفا غالب شده بود و با دیدن صورت رنگ پریده ی امگا از همه چیز متنفر شد نفسش بالا نمیومد دست امگا رو گرفت روش بوسه زد روی چشماش رو بوسید سرش تو گردنش برد و مارکش رو بوسید با به یاد اوردن صورت مظلوم وترسیده ای تهیونگ لحظه ی مارک کردنش هقی زد و توی گردن امگا اشک ریخت هردوشون بازیچه شده بودن روز سوم امگا بهوش اومد و بعد از معاینه معلوم شد جز کوفتگی و ضعف بدنی چیز خواستی نیست جونکوگ روی روبه رو شدن با تهیونگ رو نداشت بعد از سپردن تهیونگ به پرستار مورد اعتمادش «هان
و گفتن اینکه هیچ کس حق اومدن به اتاق تهیونگ رو نداره با اسبش از عمارت بیرون زد
دلش برای چشمای تهیونگ تنگ شده بود اسبش برداشت زد به کوه همونجایی که پیداش کرده بود نشست

جونکوگ -هی پسر از دست یه گرگ نجاتت دادم انداختمت تو گله گرگا منو ببخش !
یکساعتی اونجا با خودش خلوت کرد گریه کرد🥹
سوار اسبش شد رفت پایین کوه به خودش که اومد جلو خونه پدرتهیونگ بود
زنگ در رو زد.
در باز شد دختر بچه ایی جلو در وایساد
-سلام با کی کار داری؟
جونکوگ -سلام مادرت یا پدرت هست
-پدرم نیست مادرم هست چیکارش داری
جونکوگ -صداش بزن
دخترک رفت چند دقیقه بعد مادرش اومد چشمش که به جونکوگ خورد پاهاش سست شد
ترسید بعد از اون اتفاق ها تهیونگ مرده باشه
جین -چی شده پسر تهیونگ خوبه
جونکوگ -سلام خوبه نگران نباش میشه بیام تو  نامجون خونس؟
جین- نه نامجون بیمارستان پیش جیمینه تو که بهتر میدونی ؟
با اخم به جونکوگ نگاه کرد اما نگرانیه تهیونگ اجازه نفرین کردن و فحش دادن به آلفای رو به روش رو نمیداد بخاطر پسرش سکوت کرد و گفت :بیا بیا داخل
جونکوگ با ناراحتی رفت توخونه همه جا بوی غم میداد
تو خونه تنها دختر بچه کنار مادرشون نشسته بودچشم دوخته بود به جونکوگ حالا که دقت میکرد اونا خانوادگی زیبا بودن عکس بزرگ خانوادگیشون توی نشیمن به دیوار بود وچقدر تهیونگش توی عکس خوشحال وزیبا بود مثل گل یا س رایحه اش
جونکوگ-راستش اومدم معذرت خواهی کنم  من نمیدونستم پدرم چه نقشه ای کشیده و...م..منم اگر به جای جیمین بودم شاید همین کارو میکردم
جین باورش نمیشد
جونکوگ -من نمیخواستم تهیونگ رو بزنمش ولی معصومیتش بیشتر عصبانیم میکنه نمیخواستم بره م...من
حالش خوب میشه گفتم تنها کاری که میتونه جبران اشتباهم باشه اینه بیام خبر سلامتیشو به شما بدم  و اینکه اونو مارک کردم و بعنوان جفتم و نیمه ی دیگم کنار منه خودتون میدونید که مارک آلفای حقیقی پر از عشق و خواستنه
جین فقط گریه میکرد.
جونکوگ- نمیذارم کسی اذیتش کنه قول میدم حتی آلفای خودم
دل جین اروم شده بود.
جونکوگ-به خودشم گفتم سوجون رو هم پیدا کنم اون رو کنار خودم نگه میدارم و لونای خودم میکنم
جین -مگه تو قانون خون بس نمیدونی پسر چانگ تو پسر ما رو بردی تو خونت به عنوان خون بس پایان دعوا یعنی حقی نسبت به سوجون نداری
اگه سوجون رو بکشی یه خون دیگه راه میندازی یه دختر یا پسر دیگه بدبخت میشه.
تو با تهیونگ زندگی کن و از خون سوجون بگذر نذار آدمای بیشتری بدبخت بشن.
جونکوگ فهمید اون همه درک وشعور تهیونگ بخاطر مادر فهمیدش هست
جونکوگ -ببخشید مزاحم شدم من برم
-صبر کن
جین رفت تو اتاق و با یه بسته برگشت
جین -این میدی به تهیونگم رفتم شهر این دیدم براش خریدم هرچند میدونم به دستش نمیرسید ولی با امید خریدم میدی بهش
جونکوگ بسته رو گرفتخداحافظی کرد رفت
جین نفس راحتی کشید دلش اروم شد تا یه مدت ‌پسرش در ارامشه

جونکوگ به سمت عمارتشون رفت اسبش گذاشت تو اصطبل رفت خونه
خدمتکارامشغول خوردن و غیبت بودن
با اومدن جونکوگ سا کت شدن فهمید که درباره تهیونگ حرف میزدن بی هیچ حرفی به سمت اتاق امگا رفت.
همه با تعجب نگاش میکردن بسته ایی که تو دستش بود همه رو کنجکاو کرده بود.
در اتاق که باز شد تهیونگ سرش بلند کرد
جونکوگ بود سلام کرد
جونکوگ -سلام بهتری؟ رویه نگاه کردن به چشماش رو نداشت
تهیونگ -ممنون
رفت جلو بسته رو گذاشت جلو امگا تهیونگ نگاش نمیکرد.
-مادرت اینو داد که بهت بدم
-مادرم؟کجا بود؟
-خونتون من رفتم اونجا
-برای چی
-عذرخواهی
باور این حرفا براش سخت بود
بسته رو باز کرد یه پارچه یاسی با نقشای زیبا بودچشماش پر اشک شد پارچه رو بود کرداحساس ارامش کرد
-تهیونگ منو میبخشی  م...من ترسیدم از دستت بدم اینکه منو نخوای دیوونم میکنه
تهیونگ -همون موقع که مارکم کردی بخشیدمت ولی دیگه نذار آلفا منو بزنه قلبم تحملش رو نداره
جونکوگ-خیلی پاکی دیگه نمیذارم آلفا خودشم بعد مارک نمیتونه بهت آسیب بزنه خودتم حسش میکنی
دروغ نبود تهیونگ با اینکه به شدت ضعیف شده بود اما گرما و عشقی که از مارکش دریافت میکرد رو منکر نمیشد از جونکوگ با گریه و خواهش درباره ای جیمین پرسید که جونکوگ بهش اطمینان داد که حالش خوبه و بخاطر اینکه جلوی تهیونگ زده بودش ازش معذرت خواهی کرد
«این عادت بدی بود که آلفا داشت اشتباه کردن قبل فکر کردن»
جونکوگ -میخوای بریم بیرون
تهیونگ- فین فینی کرد کجا؟
جونکوگ - به قیافه پف کرد و بانمک امگا نگاه کرد یه جای خوب
تهیونگ-بله میام
پس آماده باش هوا تاریک بشه میریم
تهیونگ از این همه مهربونی میترسید ولی چیزی نگفت
جونکوگ بلند شد رفت تو عمارت
عمارت خلوت بود همه به اتاقشون رفته بودن
جونکوگ بلند شد یه نگاه به حیاط انداخت کسی نبود به اتاق تهیونگ رفت
جونکوگ - بلند شو تهیونگ باید بریم فقط اروم این شنل مشکیم بنداز رو سرت
تهیونگ ترسیده بود نمیدونست آلفا میخواد چیکار کنه
همه جا تاریک بود دست تهیونگ گرفت اروم از در عمارت زدن بیرون سوار اسب بهطرف پک شمالی حرکت کردن.
تهیونگ باورش نمیشد داره به سمت پک خودشون میره
تهیونگ - جونکوگ پس نگهبانا چی ؟
جونکوگ -هیچی نگو هیچکس نباید بفهمه من آدمای خودم دارم بعد چشمکی به امگا زد و دستش دورش محکم کرد
اشک شوق از چشمای تهیونگ میومد.
تو کوچه ها هیچکس نبود
حالا تهیونگ جلو در خونشون بود نفساش بالا نمیومد از خوشحالی
جونکوگ در زد.

جین داشت با هیجان داستان اومدن جونکوگ رو برای نامجون که تازه از بیمارستان اومده بود میگفت که در زدن نامجون بلند شد به سمت در حیاط رفت.
در باز کرد جونکوگ رو جلوش دید
بی هیچ حرفی نگاش کرد دستای نامجون مشت شد انتظار دیدن کسی که پسرش رو به بیمارستان فرستاده بود رو نداشت خواست به جونکوگ حمله کنه که
که مسیر نگاهش عوض شدحالا چشمش به پسری که شنل سیاه بر سرداشت افتاده بود شناختش پسرش بود
میدونست که یواشکی اومدن بی هیچ حرفی دست پسرش گرفت بردش داخل جونکوگم رفت دررو بستن
نامجون پسر کوچلوش تو بغل گرفت و گریه کرد.
نامجون-منوببخش پسرم همچی خراب شد نمیخواستم درد کشیدنت رو ببینم
خواستن برن داخل جونکوگ نذاشت
جونکوگ - دخترت نباید تهیونگ رو ببینه بچس ممکنه به گوش کسی برسه
نامجون اونا رو به اتاقک بالای شیروانی برد و بعد دنبال جین رفت
تهیونگ باورش نمیشد مادر و پسر تا تونستن اشک ریختن بعد که اروم شدن دور هم نشستن هیچکسی حرفی نمیزد
نامجون - با اینکه سر جیمین ازت دلگیرم و عصبانی اما خیلی مردی جونکوگ شی 
و تهیونگ با خودش فکر کرد و تو چه نامردی پدرم که منو اسون فروختی !!!!

  قربانی kookvWhere stories live. Discover now