Part 7

435 35 14
                                    


صدای ماشین مهمونای عمارت رو شنیده بود
حالش بدتر شده بود زیر دلش درد میکرد و تنش گر گرفته بود ولی از همه بدتر استخون درد عجیب و پژواک های تو سرش بود
تو سرش کلی صدابود حرفای مثل (تو گرگ منی چقدر زیبای .....یا من گرگ قدرتمند توام از چیزی نترس تهیونگ اینا تو سرش تکرار میشد ) دستش روی گوشش گذاشت تا شاید دیگه نشنوه دلیل حالشو نمیدونست تهیونگ انقدر تو فشارو اذیت بود که یادش نموندش که دو روز دیگه ۱۸ سالش میشه و میتونه برای اولین بار به گرگش تبدیل بشه و اون رو واضح ببینه چون تا الان فقط به صورت محو اونو تو رویاهاش میدید
با درد زیاد بلند شد تا پنجره کوچک انباری رو باز کنه اما سرش گیج رفت و همونجا بیهوش شد

تو عمارت همه خانواده چانگ مشغول پذیرای و صحبت از خواستگاران لیسا بودن
لیسا تو اتاقش ناراحت و دل مرد منتظر سرنوشتش بود اون سوجون رو دوست داشت اما پدرش قدرت زیادی داشت اگر پدرش شرایط خانواده بوگوم رو قبول میکرد اون نمیتونست مخالفت کنه
تازه پدرش نمیدونست که اون میخواست با سوجون فرار کنه !
خدمتکار صداش کرد تا پایین بره تو آینه به چشماش نگاه کرد شرمنده بود از سوجون از تهیونگ از برادراش تیانگ و جونکوگ اون سرنوشت همه رو بخاطر حماقتش از بین برده بود

تو انباری جسم پسرک امگا روی زمین بود ولی روحش تو یه عالمه دیگه تهیونگ نمیدونست کجاست اون الان تو یه دشت سرسبز و زیبا بود به اطراف نگاه کرد هیچیز نبود جز یه دریاچه کوچک و یه کلبه کنارش
گیج و منگ اومد فریاد بزنه از کسی کمک بخواد اما صدای که از گلوش بیرون اومد مثل خرناس بود شوکه شده بود چرا نمیتونست حرف بزنه با دلهره و گیج به اطراف نگاه کرد به خودش نگاه کرد نفسش بند اومد اون الان یه گرگ بود تند تند نفس میکشید پنجه هاش رو بالا اورد خز سفیدو پنچه های صورتی یعنی الان به گرگش تبدیل شده بود ؟ نه !
اون که تو انباری بود بدون اینکه متوجه بشه با حالت گرگیش به سمت دریاچه رفت به آب نگاه کرد گرگی رو دید با خزهای سفید وپوزه کوچک و چشمان کهربایی اون گرگ زیبا بود و متفاوت چون گرگای امگا چشمای آبی یا سبز داشتند مثل لیسا
ولی اون رنگ چشماش مثل عسل بود
چرخید واز همه طرف به خودش نگاه کرد گرگش زیبا و باوقار بود به کلبه نگاه کرد به سمتش دوید ولی هرچی میرفت کلبه ازش دورتر میشد بازم رفت اما نشد از نفس افتاده بود یکدفعه صدای زوزه بلند و ترسناکی شنید باد شدیدی وزید و دشت سرسبز مانند خاکستر و هوا تیره شد
تهیونگ ترسیده و پریشان به اطراف نگاه میکرد که از میان دود و غبار جثه بزرگ و ترسناک گرگی سیاه با چشمان قرمز رو دید ولی از همه ترسناک تر بدن نیمه جون امگای سفیدی بود که از پوزه اون گرگ آلفای سیاه آویزون بود
نفس تهیونگ بالا نمیامد از ترس تو خودش جمع شده بود و زوزه دردناک میکشید اما اون گرگ همچنان با بیرحمی نگاهش میکرد و اون چشما براش بشدت آشنا بود

««««««««»»»»»»»»»»

خواستگارا رفته بودن جواب هر دو طرف مثبت بود شام آماده بود همه سر میز نشسته بودن مشغول خوردن

  قربانی kookvWhere stories live. Discover now