Part 10

379 28 7
                                    

صبح با کلی خجالت تو بغل کوک بیدار شده بود وتا جای که میتونست تو چشمای آلفا نگاه نمیکرد آلفا هم تا تونست اذیتش کرد صبحانه  و ناهار با شوخی ها و اذیتهای جونکوگ گذشت و حالا آماده بودن که تا قبل غروب آفتاب به جنگل برن تا تهیونگ گرگش رو آزاد کنه  تهیونگ پر از حسای مختلف بود هیجان وترس
بلاخره به محوطه ی‌جنگلی روبه روی ساحل رفتن تهیونگ قرار بود به تنهای به گرگش تبدیل بشه چون دکتر به کوک گفته بود که هنوز برای روبه رو شدن با آلفای که بهش تحمیل شده ضعیفه
چون امگا گرگ آلفاشو خودش انتخاب نکرده پس کوک هم صبوری میکرد تا هر دو ساید تهیونگ رو ماله خودش کنه
تهیونگ رو پشت درخت بزرگی برد وصورتش به صورت تهیونگ نزدیک کرد و بینیش رو به گردنش کشید روی شاهرگش با صدای آلفایش لب زد: آنجل زودتر امگای عسلییتو بهم نشون بده منتظرم تا توله گرگ خودمو ببینم
تهیونگ تو جاش لرزید از نزدیکیای آلفا بدنش بشدت واکنش نشون میداد مخصوصا اگر از آلفا ویسش استفاده میکرد دم تکون دادن امگاشو حس میکرد
جونکوگ زبونش رو روی شاهرگش کشید وبوسه ی عمیقی رو پوستش گذاشت وبعدازش فاصله گرفت وبه پشت درخت رفت تا امگا لباسهاشو در بیاره و تمرکز کنه برای رهایی گرگش
بعد از  گذشتن ۱۰ دقیقه صدای شکستن استخونهای امگا تو گوشش پیچید تهیونگ با درد ناله میکرد بعد از چند دقیقه صدای ناله هاش قطع شد وفقط صدای نفسهای عمیق  و خرخر به گوش میرسید 
جونکوگ بی قرار روی پاهاش تکون میخورد صبرش تموم شد بود پاتند کرد به پشت درخت بره که یکدفعه قشنگترین صحنه ی زندگیشو دید  گرگ ریز جثه ی سفید برفی با چشمای عسلی کهربای که زیر نور خورشید میدرخشید گرگ با ناتوانی روی بنچه های کوچولوش وایساده بود قلب آلفا یه طپش از جا انداخت نفسشو حبس کرد سعی در کنترل خودش داشت تا به گرگش تبدیل نشه  روی امگا نپره  
گرگ تهیونگ با امگاهای دیگه فرق داشت تا جای که جونکوگ میدونست امگاها گرگشون سفید با لکه های قهوه ای و طلایی و چشمای آبی بودن و تا حالا گرگی  با خزههای سفید یکدست و چشمای عسلی ندید بود گرگ امگاش خاص وبا ابهت بود و آلفاهر لحظه  قلبش تند تر میزد
اونطرف  گرگ امگا اولین بارش  بود که آزاد شدنگاهی به جونکوگ کرد با قدمهای لرزون خودشو بهش رسوند روی پنچه هاش وایستاد و سرش روبرای آلفا کج کرد جونکوگ به حرکت گرگ امگا  خنده ی ریزی کرد با عشق روی خزه های سرش دست کشید و گفت: تو زیباترین گرگ امگای هستی که تا حالا دیدم وبعد تو هم نخواهم دید امگا خرخری کرد و پوزش رو به گردن جونکوگ مالید و روی تنش پرید شروع کرد به بازی کردن با جونکوگ آلفا بلند خندید و به گرگ کوچولوی روی تنش باعشق نگاه میکرد سرش به شکم امگا فشار داد و رایحه ای غلیظشو بو کشید و گفت : گرگ کوچولو از من خوشت اومده آلفا رو میپذیری !؟؟؟
دستشو دور گرگ کوچولوی تو بغلش محکم کرد امگا با زبونش کل صورت آلفا رو لیسید ودندوناشو محکم روی گردنش کشید جونکوگ از این کار امگا نفس عمیقی کشید امگا کاملا بهش فهمونده بود که آلفا رو قبول کرد ومیخواد ببینتش
جونکوگ پوزی امگا رو بوسید وگفت: پس امگام میخواد آلفاشو ببینه هووووم
باید بلندشی تا بتونم تبدیل بشم
امگا خرخری کرد واز روی آلفا بلند شد  جونکوگ سریع بلند شد بی قرار بود تا تبدیل بشه و گرگ امگاشو بغل کنه
اما تا  ژاکتش رو در آورد موبایلش شروع به زنگ زدن کرد با اخم به شماره روش نگاه کرد
روبه گرگ امگا گفت تو یکم اینجا باش من الان میام
از امگا دور شد  تا جواب تلفن پدرش رو بده
گرگ تهیونگ سرگرم بازی شد و دنبال قاصدکی میکرد و از ته قلبش آرامش رو حس میکرد یکدفعه سایه ی رو کنار درختا دید مضطرب شد و خرخری کرد سایه کمی خودشو نشون داد و امگا برادرش رو تشخیص داد اون جیمین بود اینجا چی کار میکرد  اون نباید اونجا میبود
تهیونگ پر از ترس شد میخواست به گرگش غالب بشه به اطراف نگاه کرد تا یه وقت آلفا نیاد وجیمین رو ببینه اما آلفا ازش دور بود وهنوز تو ساید انسانیش بود ترسیده بود با بیقراری به محلی که جیمین بود نزدیکتر شد باز به آلفا نگاه کرد اون هنوز به تلفن صحبت کردن مشغول بود  جیمین بهش نزدیک شد به گوشای امگای که چشماش درشت شده بود ونفس نفس میزد دست کشید  و با صدای کمی گفت: تهیونگ نیمه شب از ویلا بیا بیرون  و به سمت درخت بزرگ کنار ساحل برو اون از ویلا دیده میشه من میبرمت و دیگه رها میشی وبعد با نگاهی به اطراف از اونجا دور شد  جیمین با عصاره رایحه اش رو محو کرد بود تا جونکوگ متوجه حضورش نشه
تهیونگ با بهت و اضطراب به جای خالی جیمین نگاه میکرد حالا باید چیکار میکرد
نگاه پر ترسی به آلفا که به سمتش میومد کرد جونکوگ صورتش پر از خشم بود باصدای بم وعصبی به امگا گفت : برو یرگرد به ساید انسانیت باید برگردیم ویلا  انقدر عصبانی و بهم ریخته بود که حتی متوجه حال بد امگا نشده بود
گوشای امگا ازناراحتی افتاد انگار حتی چند ساعت خوشیم حقش نبود  بعد از اینکه تبدیل شد به ویلا اومدن بینشون حرفی رد وبدل نشد
تا به ویلا رسیدن جونکوگ رو به تهیونگ گفت :برو حموم بعد بیا تا شام بخوریم  به شونه های افتادیه امگا نگاه کرد و با آه عمیق و صدای بم به آرومی گفت امیدورام اونکارو نکرد باشی تهیونگم
 
امگا زیر دوش به حرفای برادرش فکر میکرد
باید میرفت یا نه ؟؟؟
اون پیش آلفا خوش بود ولی حقارت و توهین های خانوادش تمومی نداشت میدونست بعد از برگشتن هم دست از سرش برنمیدارن اما حس قوی که تو قلبش به آلفا داشت چی؟؟
دوش گرفت ولباس راحتی پوشید پشت ستون آشپزخونه بود که صدای عصبانی آلفا که با گوشی صحبت میکرد رو شنید که میگفت:  من نمیذارم اون نامجون زنده بمونه اگر بفهمم حرفت درسته  پدر!!!!!اون امگا رو مال خودم میکنم بعد ببینم میخوان جچوری بقیه رو راضی کنن؟؟!!!

  قربانی kookvWhere stories live. Discover now