@Hyunlix-Zone
.
.
با اخم کل خونه رو راه رفت و نفس عمیقی کشید.
از اینکه فلیکس جواب نمیداد بی نهایت نگران شده بود..
حتی یه سر به خونشم زده بود ولی خاموشی تمامی چراغ ها و ساکتی خونه و باز بودن در کمد ها و خالی بونشون نشون میداد که اون پسر رفته.
سونگمین با استرس وارد خونه شد و به سمت جونگینی که راه میرفت ، حرکت کرد.
جونگین با لحنی پر از اضطراب لب زد : چیشد ؟ سری تکون داد و گفت : هیچ خبری ازش نیست ..
انگار اب شده رفته توی زمین.
لبش رو محکم گزید و خواست چیزی بگه که موبایلش زنگ خورد.
موبایل رو بالا اورد و با دیدن اسم فلیکس ، خطاب به همسرش با ذوق لب زد : فلیکسه.
و ایکون سبز رو زد : الو .. فلیکس؟
شیشه رو وارد دهن دخترکش کرد و گفت : سلام جونگینی .. چطوری ؟
اهی کشید و گفت : کجایی فلیکس ؟ میدونی چقدر نگرانت شدم ؟
سری تکون داد و گفت : ببخشید بخاطر می چان مجبور شدیم بریم مسافرت .. الان بوسانم .. نگرانم نباش.
لبخندی از اسودگی خاطرش زد و گفت : خوشحالم حالتون خوبه .. الان که نمیتونیم ولی حتما میاییم بهت سر میزنیم باشه ؟
لبخند محوی زد و با صدایی اروم لب زد : ممنونم جونگینی .. مراقب خودتون باشین.
و تماس رو پایان داد.
سونگمین لب زد : خب چیشد ؟
موبایل رو پایین اورد و نفسش رو پر فشار بیرون داد و گفت : بخاطر می چان رفتن بوسان ... به راحتی ترس رو از توی حرف های فلیکس فهمیدم .... باید یه کاری بکنیم که شر این پسره برای همیشه کم بشه.
سونگمین با لبخند لب زد : چطوره پدر بچشو پیدا کنیم .. مطمئنم اگر بفهمه می چان ازش بچه داره بیخیالش نمیشه .. و من مطمئنم این بچه از یه رابطه ی وان نایت شکل نگرفته.
.
.
سه ماه از زمانی که به بوسان رفته بودن میگذشت. توی این زمان هم بورا و همسرش و هم سونگمین و جونگین میدونستن که اونها توی بوسانن.
جینا توی این مدت حسابی وزن گرفته بود و حرکات شیرینش اشکار شده بودن.
حرف های نامفهوم و خنده های کیوت اما بلندی میزد و دل و قلب باباهاش رو برای هزارمین بار میبرد.
هانا هم با اینکه گاهی احساس تنهایی میکرد اما چیزی نمیگفت تا زندگی اوپاش رو خراب نکنه اما فلیکس به راحتی متوجه غم توی صورت خواهرش میشد.
این سه ماه هیونجین بارها سعی کرده بود با فلیکس نزدیکی کنه ولی اونقدر فشار روی عشقش زیاد بود که هر سری پسش میزد و بین بوسه از روی تخت بلند میشد.
توی این سه ماه فلیکس به زور لبخند میزد چرا که به شدت ترسیده بود .. از اینکه می چان بلایی سر دخترش بیاره هراس داشت و نمیتونست راحت زندگی کنه.
هیونجین هم مثل مرد های دیگه گاهی فلیکس رو به زور میگرفت و باهاش رابطه برقرار میکرد ولی خب نه خودش لذت میبرد و نه فلیکس.
خسته از رابطه ای که فقط کمی لذت داشت ، از روی تخت بلند شد و با چشم هایی خیس به طرف حموم رفت.
هیونجین اهی کشید و چند بار محکم مشتش رو به تشک کوبید.
از این حالت فلیکس متنفر بود.
از اینکه فلیکس حین رابطه گریه میکرد ، باعث میشد حس کنه دیگه اون پسر نمیخوادش.
ساق دستش رو روی چشماش قرار داد و سعی کرد خودش رو از افکاری که داره اروم کنه..
حس میکرد اینبار خود فلیکس قراره ترکش کنه و این دیونه اش میکرد.
همانطور که توی فکر بود ، صدای ضعیف فلیکس به گوشش رسید : هیونجین ؟
با عجله روی تخت نشست و نگاهش رو به در حموم داد.
با دیدن فلیکس که موهاش خیس و چشماش پر بودن
، اخمی کرد و گفت : جونم ؟
اب دهنش رو قورت داد و گفت : یه لحظه بیا.
از روی تخت بلند شد و بدون توجه به برهنگی بدنش به طرف فلیکس رفت.
فلیکس وارد حموم شد و هیونجین رو به داخل دعوت کرد.
به محض ورود به حموم در رو بست تا سرما بدن نحیف فلیکس رو ازار نده.
نفس عمیقی کشید و به فلیکس نزدیک شد.
دستاش رو روی گونه هاش گذاشت و اشکاش رو پاک کرد و گفت : جونم ؟ چرا گریه میکنی فلیکس ؟ بخاطر سکسمونه ؟
با بغض سری تکون داد و گفت : معذرت میخوام هیونجین ... توی این سه ماه همش دارم اذیتت میکنم .. وقتی گریه میکنم به این معنا نیست که نمیخوام باهات نزدیکی کنم .. من فقط ازت خجالت میکشم ..
از اینکه این مدت خیلی اذیتت کردم خجالت میکشم ... منم این رابطه رو میخوام ولی میترسم ..وقتی باهات سکس میکنم نمیتونم فکر می چان رو از ذهنم بیرون کنم..
لبخند محوی زد و گفت : درکت میکنم عزیزم ..
اتفاقایی که افتاد برای هردومون سخت و ترسناک
بود ولی الان سه ماهه که هیچ خبری از هیچ کس نیست بیب.
با بغض لبش رو گزید و گفت : معذرت میخوام هیونجین من توی این مدت اینقدر استرس جینا رو داشتم که فراموش کرده بودم کیسه رو در اوردیم ..
میترسیدم یکی دیگه مثل جینا گیرم بیاد .. من به زور از پس بزرگ کردن جینا براومدم .. من واقعا فراموش کرده بودم .. منو ببخش هیونجینم.
لبخند محوی زد و گفت : تقصیره منه که بهت یاد اوری نکردم
اهی کشید و مشتی به شونه ی هیونجین کوبید و گفت : پس چرا الان داری اینو بهم میگی احمق .. میدونی چند بار توی این سه ماه بیبی چک خراب کردم.
خنده ای سر داد و گفت : ببخشید .. اصلا حواسم نبود اینقدر این مدت اتفاقات گوناگون افتاده که خودمم فراموش کرده بودم.
نفس راحتی کشید و گفت : خیلی ترسیده بودمهیونجین .. نمیدونی الان چه استرسی از روی دوشم برداشته شد.
سری تکون داد و گفت : میدونم عزیزم .. الانم گریه نکن دوست ندارم چشمای خوشگلت رو اینطوری ازار بدی.
نگاهی به چشم های مردش انداخت و روی نوک پاهاش ایستاد.
لب پایین مردش رو گرفت و اروم چشماش رو بست
.
هیونجین هم چشماش رو بست و لبای فلیکس رو گرفت و مک عمیقی بهشون زد.
فلیکس با این مکش اهی کشید که توی دهن مردش خفه شد.
دستاش رو توی موهای هیونجین فرو کرد و شروع به مالیدن عضو هاشون به هم کرد.
هیونجین با عجله و با صدا لباش رو جدا کرد و پهلوهای فلیکس رو گرفت و گفت : میخوای ؟
سری تکون داد و گفت : از اونجایی که دیگه باردار نمیشم میخوام.
لبخندی زد و گفت : بیا بریم بیرون.
سری تکون داد و بی اهمیت به موهای خیسش ، همراه با مردش از حموم خارج شد و به طرف تخت رفت.
با رسیدن به تخت ، فلیکس رو روش انداخت و خودشم روی فلیکسش قرار گرفت.
دستاش رو توی موهای فلیکس فرو کرد و همانطور که لباش رو میبوسید ، روی بدنش حرکات موجی انجام میداد.
فلیکس پاهاش رو دور کمر مردش حلقه کرد تا فاصله ی بدن هاشون رو به حداقل برسونه.. دستاش رو توی موهای هیونجین فرو کرد و سرش رو کمی کج کرد تا بازی لباشون بیشتر بشه..
اونقدر همدیگه رو بوسیدن که نفس کم اوردن و از هم جدا شدن.
هیونجین نفس نفس زنون از شهوتی که بدنش رو گرفته بود ، روی تخت نشست و خطاب به فلیکس لب زد : بیا روم.
بدون هیچ حرفی روی بدن مردش دراز کشید و دوباره مشغول بوسیدن لبای هم شدن.
هیونجین اونقدر تند و با اشتیاق میبوسید که فلیکس در برابر سرعتش کم میاورد و گاهی نمیتونست هماهنگ بشه و همکاری کنه.
همانطور که همدیگه رو میبوسیدن ، دستش رو لای باسن فلیکس فرو کرد و شروع به نوازشش کرد.
فلیکس هومی کشید و با صدا لباش رو جدا کرد و گفت : اهههه.
نیشخندی زد و روی تخت نشست.
فلیکس رو داگی روی تخت نشوند و پشت سرش نشست.
لوب های سفید باسنش رو از هم فاصله داد و به سوراخ نبض دارش که از رابطه ی چند دقیقه ی قبل ایجاد شده بود ، نگاه کرد.
لبخندی زد و سرش رو بین لوب ها فرو برد و شروع به زبون زدن به سوراخش کرد.
فلیکس با لذت اه بلندی کشید و ملافه رو توی دستش مشت کرد.
زبون هیونجین اینقدر گرم و خیس بود که بزاقش از سوراخ فلیکس بیرون میریخت و تا روی بیضه های کشیده میشد.
عاشق بازی زبون هیونجین روی عضو و سوراخش بود.
اون مرد اینقدر کار بلد بود که تنها با همین زبون میتونست فلیکس رو بار ها ارضا کنه.
وقتی حس کرد کاملا سوراخ اون پسر رو خیس کرده ، سرش رو بیرون اورد و با ارنج لبای خیسش رو پاک کرد.
عضوش رو به دست گرفت و یک باره وارد سوراخ فلیکس کرد.
پسر کوچیکتر از این ورود ناگهانی جیغ کوتاهی زد و برای بار دوم ملافه رو توی مشت گرفت.
این رابطه با رابطه های زوری بی نهایت فرق میکرد .. الان هر دو لذت میبردن و درحال کیف کردن بودن.
کل بدنش رو روی فلیکس انداخت و در گوشش لب زد : بخواب.
پاهای خم شده اش رو صاف کرد و به شکم روی تخت خوابید.
پاهاش رو دور پاهای فلیکس پیچید و به نحوی قفلش کرد و ضربه های محکمش رو از سر گرفت.
فلیکس ناله میکرد و از لذت زیاد به گریه افتاده بود
...
همانطور که ضربه های محکم اما ارومش رو به سوراخ فلیکس میکوبید ، گردن و کمرش رو میمکید و کبود میکرد .. میخواست رد مالکیتش رو روی بدن فلیکس بزاره تا هر وقت ببینشون یاد این رابطه بیوفته و لذت ببره.
وقتی حس کرد به ارضا شدن نزدیکه ، دستش رو بین بدن فلیکس و تشک فرو برد و عضوش رو گرفت.
فلیکس کمی فقط کمی بدنش رو بالا کشید تا دست مرد به عضوش برسه و هر چه زود تر از این حرارتی که از بدنش خارج میشد ، خلاص بشه. اونقدر تند تند دستش رو بالا و پایین کرد که فلیکس با یه نفس عمیق و یه ناله ی بلند ارضا شد.
و شاید همین صدای ناله ی شهوت انگیز بود که باعث شد هیونجین هم داخل سوراخ فلیک کام کنه و ناله ی مردونه ای سر بده.
تا زمانی که عضوش شل نشده بود ، به ضربه زدن ادامه میداد.
وقتی کامش تموم شد ، عضوش رو بیرون کشید و از روی فلیکس بلند شد.
فلیکس با کمری که به شدت درد گرفته بود ، به پهلو خوابید و کام هیونجین رو از بدنش خارج کرد.
لبخندی زد و به کام سفیدی که لوب های باسن فلیکس رو خیس میکردن ، چشم دوخت.
انگشتش رو روی سوراخ فلیکس رسوند و توی خروج کام کمکش کرد.
فلیکس اهی کشید و گفت : نکن هیونجین من هنوزم توانایی تحریک شدن دارم.
ابرویی بالا داد و گفت : جدی ؟
و پشت سر فلیکس به پهلو خوابید و شروع به لیسیدن نرمی گوش و گردن فلیکس کرد تا دوباره تحریک بشه.
.
.
.
اونقدر این رابطه برای دوتاشون لذت بخش بود که بعد سه راند و با اصرار فلیکس و البته گریه ی کوچولوشون دست از کار کشیدن.
هیونجین شیشه شیر رو به دست فلیکس داد تا به اون کوچولو شیر بده و خودش به طرف حموم رفت تا دوش بگیره.
اروم شیشه رو وارد دهن دخترش کرد و گفت : جینا میدونستی بابایی رو نجات دادی ؟ اخه میدونی بابا هیونجینت یه هیولاست .. اگر میزاشتیمش تا صبح سکس میکرد.
خنده ی ریزی کرد و به جینا کوچولویی که با چشم های درشتش داشت نگاه میکرد و گاهی با چشماش میخندید ، نگاه کرد.
بوسه ای روی دست دخترش گذاشت و به محض تموم شدن شیر توی شیشه ، از دهن کوچولوی دخترش بیرون کشیدش.
کوچولوش رو روی تخت گذاشت و به طرف حموم دوید.
در رو باز کرد و به هیونجینی که داشت ربدوشامبر میپوشید چشم دوخت.
هیونجین متعجب لب زد : چیه بازم میخوای ؟
با چشم های گشاد شده ، به مردش نگاه کرد و گفت : نه بابا .. برو پیش جینا تا من حموم کنم .. بیداره یه وقت برمیگرده به شکم.
سری تکون داد و دستش رو به سینه هاش رسوند و همانطور که از کنار فلیکس رد میشد گفت : حس کردم قراره دوباره بهم تجاوز کنی.
لب پایینش رو گزید و گفت : برو گمشو هیونجین ..
دو راند تو شروع کننده بودی حالا یه راندش رو من شروع کردم .. بعد کار خاصیم خو نکردم .. فقط توی دهنت کوبیدم .. یه جوری حرف میزنه انگار کردم توی سوراخش.
با دهنی باز به فلیکس که کاملا بی پروا حرف زده بود ، چشم دوخت و گفت : نه توروخدا .. بیا تو بکن منو..
فلیکس با قدم های بلند به طرف هیونجین رفت و گفت : چرا که نه.
هیونجین ریز خندید و گفت : بخدا اگر بگیرمت جوری میکنمت که گریه کنی.
پوزخندی زد و همانطور که دوش رو باز میکرد لب زد : نه حالا خیلی همیشه اروم سکس میکنی و گریه ی منو در نمیاری.
اخم محوی کرد و گفت : من توی یه حموم با تو بمونم کم میارم .. بای.
خنده ی ریزی زد و گفت : بای.
و با اتمام حرفش زیر دوش خزید و بدنش رو خیس کرد.
هیونجین هم از اتاق خارج شد و نگاهی به دخترش انداخت.
با دیدن دستی که توی دهنش بود ، لبخندی زد و شروع به لباس پوشیدن کرد.
جینا با ذوق جیغ میزد و گاهی میخندید و دست و پاهاش رو تکون میداد.
هیونجین بعد از پوشیدن لباساش به طرفش رفت و از روی تخت بلندش کرد و بوسه ی محکمی روی گونه ش قرار داد و از اتاق خارج شد.
به محض خروج نگاهش به هانایی که روی مبل نشسته بود و حرفی نمیزد افتاد.
ابرویی بالا داد و به طرفش رفت و گفت : هانا عزیزم ؟ خوبی ؟
اروم سرش رو بالا اورد و با بغض لب زد : فلیکس اوپا بیداره ؟
اخمی کرد و گفت : اره .. الان رفته دوش بگیره ..
میخوای بری توی اتاق منتظرش بمونی ؟
سری تکون داد و گفت : نه منتظر میمونم تا برگرده
.
هیونجین واقعا نگران شده بود .. نمیدونست چی باعث شده هانا به این روز بیوفته ولی اصلا دوست نداشت اینطوری ببینش.
پس به طرف اتاق رفت و در حموم رو زد.
فلیکس با بدنی کفی شده در رو باز کرد و گفت :
جونم ؟
و همون لحظه جینا با ذوق خندید.
فلیکس با عشق به دخترش نگاه کرد و با لحنی بچگونه و لبایی خندون گفت : جونم ؟ جونم عزیزم ؟ جونم دخترم .
هیونجین نگاهش رو از جینا گرفت و به فلیکس داد و گفت : زود بیا بریم .. حس میکنم هانا نیاز داره باهات حرف بزنه.
لبخندش رو خورد و نگاهش رو از دخترش گرفت و گفت : چیشده ؟
نفسی گرفت و گفت : نمیدونم ... فقط بیا.
سری تکون داد و با نگرانی به طرف دوش رفت و کل بدنش رو با عجله شست و بعد از سه دقیقه از حموم بیرون زد.
بدنش رو با حوله خشک کرد و پیراهن گشاد و شرتکی پوشید و حوله ی سفید و کوچیکی روی گردنش انداخت تا پیراهنش خیس نشه.
با اتمام کار هاش به در در رفت تا خارج بشه که صدای برخورد انگشت های هانا به در رو شنید .
با عجله در رو باز کرد و با دیدن چشم های خیس هانا حس کرد الانه که قلبش از تپش بیوفته.
روی زمین زانو زد و دستاش رو دور کمر خواهرش حلقه کرد و گفت : چیشده ؟
هانا سرش رو روی شونه ی فلیکس گذاشت و بغضش رو ازاد کرد و با صدای بلندی شروع به گریه کردن کرد.
فلیکس با قلبی که ضربانش تند شده بود ، به کمرهانا ضربه زد و گفت : چیه عزیزم ؟ حرف بزن هانا.
هانا با بغض و گریه لب زد : اوپا من میخوام برگردم سئول .. میخوام پیش دوستام باشم .. می خوام برم پیش بورا شی.
لبش رو گزید و با بغض لب زد : چی ؟
هانا از توی بغل فلیکس بیرون اومد و همانطور که اشک میریخت گفت : میخوام مامان داشته باشم ..
میخوام برم پیش بوراشی .. دلم براش تنگ شده ..
با این حرف هانا اشکی ریخت و فقط یه چیز توی ذهنش پلی میشد.
)یعنی من برای خواهر کوچولوم کم گذاشتم ؟(
با پشت دست اشک های خواهرش رو پاک کرد و با لبخندی ملیح گفت : من برات چیزی کم گذاشتم عزیزم ؟
هانا سری تکون داد و حرفی نزد.
فلیکس دوباره اشکاش رو پاک کرد و گفت : پس چرا میخوای از پیشم بری ؟ دوست نداری پیشم باشی ؟ هق
هانا سرش رو پایین انداخت و گفت : تو مثل بوراشی هر شب برام قصه نمیگی .. هر شب قبل از خواب باهام حرف نمیزنی .. برام غذا و دسر های خوشمزه درست نمیکنی .. من درکت میکنم اوپا ..
تو الان فندوق رو داری بخاطر همین سرت خیلی شلوغ شده .. برای همین برای من وقت نداری .. من درک میکنم.
با این حرف هانا با چشم های خیس و پر از اشک و بغض به خواهرش نگاه کرد و خواست چیزی بگه که هیونجین گفت : میخوای بری پیش مامان عزیزم
؟ دلت براش تنگ شده ؟
نگاه از برادرش گرفت و به هیونجین داد.
اروم سرش رو بالا و پایین کرد و گفت : میخوامبرم پیش بوراشی.
هیونجین لبخندی زد و گفت : باشه عزیزم .. گریه نکن و برو توی اتاقت .. من با اوپا حرف میزنم ..
هوم ؟
هانا هقی زد و از فلیکس فاصله گرفت و وارد اتاقش شد.
فلیکس به محض ورود هانا به اتاقش ، کاملا روی زمین نشست و همانطور که اشکاش سرامیک های سفید رو خیس میکردن لب زد : دیدی هیونجین ...
همه ی بچه ها اخرش به مادر نیاز دارن ... شاید اشتباه از من بوده .. شاید برای هانام کم گذاشتم. .
گند زدم هیونجین.
کنار فلیکس روی زمین نشست و گفت : بزار هانا راه خودش رو بره فلیکس .. اون دختره و از زمانی که با مامان من وقت گذرونده احساس یه کبود توی زندگی داره.
سرش رو بالا اورد و به دخترکش که توی بغل هیونجین بود زل زد و گفت : اگر جینا هم در اینده حرف ها رو بهم بزنه چی هیونجین ؟ من نمیتونم دوری هانا و جینا رو تحمل کنم .. کاش دختر بودم هیونجین.
اخم غلیظی کرد و گفت : حرف الکی نزن فلیکس ..
تو هیچی کم نزاشتی برای هانا .. فقط اون نیاز به محبت بی نهایت مامان من داره .. همون کار هایی که تو داری برای جینا انجام میدی و کل وقت شبانه روزیت رو براش میزاری ، مامان من داره برای هانا انجام میده .. جینا رو با هانا مقایسه نکن ...
جینا از توی شکم خودت بیرون اومده پس مطمئن باش هیچ کس جای تو رو براش نمیگیره.
و سپس مکثی کرد و خواست بازم چیزی بگه کهجینا دستاش رو به طرف فلیکس دراز کرد و با صدای بلندی شروع به گریه کردن کرد.
شاید کار خدا یا هر چیز دیگه ای بوده باشه که این بچه دقیقا همون لحظه ای که فلیکس از زندگی کردن نامید شده بود دستش رو به طرفش گرفت تا بغلش کنه..
اون کوچولو نمیدونست فلیکس چقدر به این بغلش نیاز داره.
با عجله دستاش رو دراز کرد و دخترکش رو از هیونجین گرفت و محکم در اغوش گرفت.
بوسه ای روی گردن خوشبوی دخترکش گذاشت و خطاب به هیونجین لب زد : میشه تو با هانا حرف بزنی ؟ میدونم دیگه نمیخواد پیشمون زندگی کنه ..
ببین خواسته اش چیه هیونجینا.
سری تکون داد و از روی زمین بلند شد و همانطور که به طرف هانا میرفت لب زد : از روی زمین بلند شو.
با لحن دستوری مردش ، بلافاصله از روی زمین بلند شد و به طرف اشپزخونه رفت.
هیونجین هوفی کشید و در اتاق هانا رو زد.
هانا با بغض لب زد : بیا داخل.
هیونجین وارد اتاق شد و با لبخند به طرف هانا رفت
.
روی تخت رو به روش نشست و گفت : خب از اونجایی که اوپات زیادی لوسه و سریع گریه میکنه من اومدم پیشت .. فقط بهش نگی من اینا رو گفتما.
هانا بچگونه خندید و سری تکون داد.
از موقعی که پدر شده بود ، با همه ی بچه ها جوری رفتار میکرد تا هیچ کدومشون احساس بد نکنن.
برای هانا هم همینطور بود.
هیونجین هانا رو بی نهایت دوست داشت و همیشه مثل یه حامی پشتش بود.
لبخند محوی زد و اشک های هانا رو با پشت دست پاک کرد و توی بغل گرفتش و گفت : خب .. هر چیزی که دوست داری بگی و نیازه که من بشنوم رو بگو بهم.
و با اتمام حرفش سر هانا رو بوسید.
هانا اب بینیش رو بالا کشید و همانطور که سرش روی سینه ی هیونجین بود ، لب زد : هیونجین اوپا .. من نمیخوام وسط زندگی شما باشم .. میخوام پیش بوراشی باشم .. اون برام کم نمیزاره و خیلی دوستم دارم .. میخوام پیش اون باشم ... فلیکس اوپا رو خیلی دوست دارم و میدونم که همه ی زندگیش رو برای من گذاشته ولی الان که فندوق اومده فلیکس اوپا دیگه مثل قبل کنار من نیست .. من دوست ندارم وسط رابطه ی شما باشم اوپا .. دوست دارم پیش بورا شی باشم .. اینطوری اوپا هم اذیت نمیشه و استرس منو نداره .. میشه راضیش کنی من برم پیش بوراشی ؟
لبخندی زد و گفت : راستش رو بگو شیطون.
هانا سرش رو پایین انداخت و از اغوش هیونجین خارج شد و گفت : اوپا میدونی من الان دیگه توی سن بلوغم و خجالت میکشم خیلی چیز ها رو به شما بگم .. میدونم این چیزا عادیه ولی من خجالت میکشم اوپا.
سری تکون داد و گفت : میدونم عزیزم .. کاملا حق با توعه .. من با اوپا صحبت میکنم خوبه ؟
با خوشحالی دستای هیونجین رو گرفت و گفت :
واقعا اوپا ؟
بالبخند بوسه ای روی دستای هانا گذاشت و گفت :
اره عزیزدلم.
جیغی از خوشحالی کشید و خودش رو توی بغل هیونجین پرت کرد.
هیونجین هم متقابلا بغلش کرد و به فلیکس فکر کرد
.
.
.
STAI LEGGENDO
start agian [کامل شده]
Storie d'amoreکاپل : هیونلیکس . سونگین . چانگمین ژانر : رمنس . کمدی . درام . اسمات .دارک زمان آپ: سه شنبه ها .