[ 2019 ]
جعبه وسایلش رو توی اتاقی از خونهی جدیدی که خریده بود، گذاشت. آپارتمان کوچیکی بود ولی ویو خوبی از یه خیابون پر از درخت به سونگمین نشون میداد. لبخند کوچیکی همراه اشک پشت پلکهای لرزونش، زد.
صدای بچههای خواهرش توی کل خونه پیچید و سونگمین با خوشحالی با اونها کل خونه رو دوید و خندید. مادرش بعد از کمی مرتب کردن وسایل آشپزخونه، شام خوبی آماده کرده بود و سونگمین برای اولین بار حس میکرد که همه چیز درست شده و اونها بالاخره یکی از خوشحال ترین خانوادههای سئولـن...
پدرش با پولی که سونگمین بهش میداد، قمار میکرد، مست میشد و اکثر شبها خونه نمیومد. سونگمین اکثر وقتها اون رو از توی خیابون یا اداره پلیس پیدا میکرد ولی باز هم خوشحال بود که اون پیرمرد دیگه هیچکس رو نمیزد و سروصدا نمیکرد."من پول بیشتری میخوام..."
مکالمهی حین شام، معمولا با این جمله از سمت پدرش شروع میشد."یکم صبر کن همین روزها بهت میدم."
سونگمین میخواست تا سوپ خوشمزهای که مادرش پخته رو توی آرامش بخوره و خیلی زود به بادی شاپ بره. این مدت مشتریهای بیشتری موقع مزایده، روی اون قیمت رو بالا میبردن و پسر میخواست تا زودتر به اونجا بره و حسابی برای امشب آماده بشه."همین روزها نه. من دیشب شرطبندی رو باختم روی پول خیلی زیادی... باید امشب بهش بدم."
"چرا روی پولی که نداری قمار میکنی؟ بهت که گفتم هرچقدر تو جیب لعنتیت داری بذار وسط..."
سونگمین سعی کرد صداش رو بالا نبره تا بچهها رو نترسونه. ولی اون پیرمرد واقعا کفریش میکرد:
"من پولی ندارم که الان بهت بدم بابا... خودت یه کاریش کن."پیرمرد که حالا شکمش گندهتر از قبل شده بود و چروکهای صورتش بیشتر، زیر خنده زد و بعد عصبی قاشق دستش رو سمت سونگمین پرت کرد و دستش رو برای زدن سیلی توی صورت پسر، جلو برد که سونگمین دستش رو گرفت و به عقب هلش داد:
" بچهها دارن شام میخورن..."
زیر لب با حرص گفت و نگاهی به دو تا خواهرزادههاش کرد که ترسیده و بغض کرده قاشق رو داخل دهنشون میبردن. چرا نمیتونست آرامش رو برای اونها نگه داره؟پیرمرد نگاه ترسناکش رو بین همهی اعضای خانوادهاش چرخوند؛ بنظر میرسید که دیگه زورش به سونگمین نمیرسه و این حسابی عصبانیش میکرد. چندین بار هستریک خندید و از روی زمین بلند شد و کشان کشان سمت اتاقش رفت.
فقط باید منتظر میموند که سونگمین خونه رو ترک کنه...[ 2023 ]
"بوسه بی بوسه هوم؟... ولی من میخوام تا خود صبح لبهات رو ببوسم اسکای."
کلماتی که از بین لبهای اون بیرون میومد، برای سونگمین باری میشد روی قلبش، اشک بیشتری پشت چشمش جمع میشد و بغض بیشتر اذیتش میکرد. جونگین دوباره و دوباره بوسیدش تا اینکه صندلیش رو عقب داد و بیبیدالش رو روی پاهای خودش کشوند.
YOU ARE READING
BODY SHOP [ SeungIn , HyunHo ]
FanfictionՙCompleted - جونگیـن هیچوقت لذتی که از سـکـس انتظار داشت رو نميتونست تـجـربـه کنه تا اینکه با مکانی به اسم "بـادی شـاپ" آشنا میشه. مکانی با بیبیدال های متفاوتتر از مابقی نـایـتکـلابهای سطح شهر؛ گـرون ترین بـدن اونجا درواقع همدانشگاهی خودش بود...