میز غذا از انواع ماهیها، صدفها و هرچیزی که اونهارو خوشمزهتر میکرد، پر شده بود. سونگمین عاشق غذای دریایی بود ولی امروز روزی نبود که حوصلهی خوردن چنین غذای سختی رو داشته باشه.
"میخوای صدفهاش رو برات بگیرم؟"
جونگین پرسید وقتی که دید سونگمین لحظات طولانی هست که به غذاها نگاه میکنه ولی دستهاش یک اینچ هم تکون نمیخورن.پسر مقابل نگاهش رو بالا آورد؛ جونگین لبخند کوچیکی روی لب داشت و چشمهاش بیصبر برای کمک بهش، بنظر میرسیدن. این یه قرار بود؟ یه دیت دو نفره که با منظره ساحل، غذای دریایی بخورن؟ جونگین مثل یه دوست پسر ایدهآل، صدفها رو جدا کنه تا اون از غذاش لذت بیشتری ببره؟ البته؛ جونگین ميتونست همچین دوست پسری برای یه فرد لایقتری باشه. حداقل لایقتر از سونگمین؛ پسری که یه بیبی دال توی یه نایتکلاب نباشه. پسری که سونگمین نباشه.
از روی صندلی بلند شد، مکثی کرد و نفسش رو بیرون فرستاد:
"میرم دستهام رو بشورم..."
زمزمه کرد و قبل از اینکه جونگین بتونه بهش بگه که "تازه دستهات رو شستی." سونگمین از اونجا دور و وارد سرویس بهداشتی اون رستوران شد. با گوشیش تاکسی اینترنتی گرفت و منتظر روبهروی آینهی بزرگ اونجا به خودش خیره شد. بغض داشت خفهاش میکرد پس گذاشت تا اشک صورتش رو خیس کنه. نفسش به سختی بیرون میومد و چندباری با دستش به سرش ضربه زد.
"تو لیاقت اونو نداری... تو لیاقت اونو نداری."
زیرلب زمزمه میکرد، صورتش رو پاک کرد و از اونجا بدون اینکه جونگین متوجهاش بشه، بیرون رفت.ولی جونگین تنها چیزی که توی ذهنش میچرخید، "سونگمین" بود. چطور ميتونست وقتی که از رستوران بیرون میرفت، نبینتش؟
پشت سرش رفت ولی نتونست قبل از اینکه اون سوار تاکسی بشه، بهش برسه. حتی نتونست صداش بزنه و همین باعث شد تا گلوش بسوزه. شمارهاش رو با گوشیش گرفت و کنار گوشش گذاشت. ماشین داشت دور تر و دور تر میشد و جونگین همراه نسیمی که از سمت دریا میوزید، انتهای جاده به اون خیره شده بود."چرا رفتی؟ میتونستم خودم برسونمت..."
تماس وصل شد و جونگین سعی کرد کمی عصبانیتش رو نشون بده ولی هیچ چیز جز یه پسر رها شده و با یه قلب شکسته نبود.- "یانگ جونگین..."
صدای سونگمین اروم و ناواضح بود ولی اون هم سعی میکرد واقعیت رو پنهان کنه و شاید خودش رو کمی قوی تر نشون بده:
- "بیا دیگه هیچوقت همدیگه رو نبینیم؛ دیگه هیچوقت برای دیدنت نمیام دانشکدهات و توهم دیگه هیچوقت برای دیدن اسکای به بادی شاپ نیا..."جونگین تا لحظهی آخری که تاکسی دیده میشد، چشم ازش برنداشت. میترسید این واقعا آخرین خداحافظی اونها باشه:
"فکر میکردم دوستم داری..."- "دارم ولی هیچوقت نخواستم برای من باشی؛ برای همین هیچوقت نزدیکت نمیشدم. الان دیگه حتی نمیخوام ببینمت جونگین... همه چی رو فراموش کن."
YOU ARE READING
BODY SHOP [ SeungIn , HyunHo ]
FanfictionՙCompleted - جونگیـن هیچوقت لذتی که از سـکـس انتظار داشت رو نميتونست تـجـربـه کنه تا اینکه با مکانی به اسم "بـادی شـاپ" آشنا میشه. مکانی با بیبیدال های متفاوتتر از مابقی نـایـتکـلابهای سطح شهر؛ گـرون ترین بـدن اونجا درواقع همدانشگاهی خودش بود...