چشمهاش روی سرامیکهای سفید کف راهروی بیمارستان قفل شده بود. دستهاش هنوز خونی بودن و هر چند لحظه روی موهاش میکشید تا اونها رو به عقب برونه.
صندلی های فلزی کمی تکون خورد، وقتی شخص دیگهای کنارش نشست. جونگین بالاخره سرش رو بالا گرفت و به عقب تکیه زد؛ خواهرش بعد از صدمین باری که طول راهرو رو متر کرده بود، بالاخره به پاهای بی جونش استراحتی داد."خیلی طول کشید؛ داره نگرانم میکنه."
جونگین مطمئن نبود که اون داشت با خودش حرف میزد یا خودش مخاطب حرفهاش بود. نگاهش کرد و لبهاش رو چندباری برای آروم کردنش از هم فاصله داد ولی در آخر بدون اینکه حرفی بزنه، سرش رو دوباره پایین انداخت.
"اون بخاطر ما هرکاری که ميتونست انجام داد؛ ولی من چه کاری برای اون کردم؟ کاش میتونستم زندگیم رو بهش بدم..."
زن جوان ناامیدانه زمزمه کرد و اشکهاش رو که عجلهی زیادی برای ترک چشمهای کوچیکش رو داشتن، پاک کرد:
"همیشه فکر میکردم اگه اون نبود چه اتفاقی برای من و بچههام میوفتاد؟"جونگین دوباره نگاهش کرد. ترحم زیادی نسبت به اون زن داشت ولی درکنارش دلش میخواست تا داد بزنه و بپرسه در عوض تمام فداکاری های که سونگمین برای اونها انجام داد، اونها چه چیزی بهش دادن؟ ولی نونای سونگمین، مقصر هیچکدوم از اتفاقها نبود. کسی که مقصر بود تا الان توی سردخونه یخ زده.
"نمیدونم تو کی هستی... ولی ازت ممنونم که امشب اونجا بودی."
زن جوان اینبار به چشمهای برنده جونگین نگاه کرد و گفت. از روی صندلی بلند شد تا از پرستاری که از اتاق عمل بیرون میومد، جویای حال داداش کوچیکش بشه.جونگین نتونست در جواب چیزی بگه. حتی نتونست بفهمه که پرستار چه جوابی به اون داده. گوشهاش سوت میکشیدن و بوی خون اذیتش میکرد. هراسان از روی صندلی بلند شد و خودش رو به اولین سرویس بهداشتی رسوند. دستها، صورت و موهای خونیش رو شست و با حرکت سریع دستهاش، نذاشت رد اشک روی صورتش بیوفته. ترجیح میداد صورتش خیس از آب باشه نه اشک...
"آقای یانگ جونگین؟"
با شنیدن اسمش برگشت و به دو مردی که کنار در ایستاده بودن، نگاه کرد:
"خودم هستم.""باید همراه ما تا اداره پلیس بیایین."
جونگین سرش رو تکون و نفسش رو بیرون داد:
"میتونم تا بهوش اومدن سونگمین صبر کنم؟ باید ببینمش...""جراحی موفقیت آمیزی داشتن. ولی ایشون به بخش مراقبت های ویژه منتقل میشن. ممکنه تا چند روز بعد بهوش نیان آقای یانگ. لطفا همکاری کنین."
مرد حینی که دستش رو دور بازوی جونگین میپیچید، گفت و اون رو به بیرون از اونجا هدایت کرد.[ یک ماه بعد ]
"دیگه حتی زخمش هم دیده نمیشه."
خواهرش گفت درحالی که پمادی روی زخم دست سونگمین میکشید. سرش رو بالا گرفت و به زخم پیشونیش هم نگاهی کرد:
"موهاتو که بریزی روی پیشونیت، دیگه اون هم دیده نمیشه."
YOU ARE READING
BODY SHOP [ SeungIn , HyunHo ]
FanfictionՙCompleted - جونگیـن هیچوقت لذتی که از سـکـس انتظار داشت رو نميتونست تـجـربـه کنه تا اینکه با مکانی به اسم "بـادی شـاپ" آشنا میشه. مکانی با بیبیدال های متفاوتتر از مابقی نـایـتکـلابهای سطح شهر؛ گـرون ترین بـدن اونجا درواقع همدانشگاهی خودش بود...