part 9

51 7 0
                                    

جین از بین درختا و بوته ها با تموم توانش میدویید و صدای سم اسب ها که به روی زمین کوبیده میشد مصممش میکرد که سریع تر بدوعه

بعد از گذشت یه مدت ایستاد و شوکه به پرتگاه نگاه کرد برگشت که مسیرشو عوض کنه ولی دیر شده بود افراد کیم بزرگ دورش رو احاطه کرده بودن و اجازه فرار بهش نمیدادن

با باز شدن یهویی در و صدای دستیارش از خواب بیدار شد

«قربان! قربان لطفا بیدار شید »

نامجون بیدار شد دستی به صورتش کشید متوجه نبودن جین شد دلشوره بدی به جونش افتاد

«چیشده؟حرف بزن!!»

دستیارش همه چیزو توضیح داد و کسری از ثانیه بلند شد و شمشیرشو برداشت به سمت اسطبل دویید و سوار اسب شد راه افتاد به سمت جنگل

«نه نه نباید همچین اتفاقی بیوفته طاقت بیار جین!»
تعدادی از افراد نامجون پشت سرش راه افتادن به سمت جنگل

«تو شهامت نداشتی بیانش کنی و این تقصیر منه؟ تو بزدل بودی اگه واقعا مادرمو دوست داشتی باید خودتو به اب و اتیش میزدی هرکاری باید میکردی نه اینکه اینو اونو مقصر بدونی!»

«خفه شو و دهن کثیفتو ببند!»

کیم با عصبانیت غرید و از اسبش پایین اومد و به جین نزدیک میشد

«تو..وجود انسان نحسی مثل تو باعث بهم ریختن زندگی من شد هم خودت هم اون پدر کثیفت!»

نامجون با دیدن افراد پدرش سریع تر تاخت و به محض رسیدن از اسبش پرید پایین افرادش به سمت افراد پدرش هجوم بردند و اون هارو اسیر کردن

نامجون به سمت پدرش هجوم برد و نبرد سنگینی بینشون شکل گرفت جین سعی میکرد بدن اسیرشو از دستای دستیار کیم ازاد کنه
«خودت خواستی این اتفاق برات بیوفته»

دستشو عقب کشید و پدرش جلوش به زانو دراومد و با اخرین جونی که داشت لب زد

«ولی تو اشتباه بزرگی کردی نامجون!»

دستیارش جین رو هل داد و جین به استین لباس دستیار کیم چنگ زد
«نه نامجون لطفاا !»

نامجون به سمت جین دویید ولی سامورایی پاشو رو قفسه سینه جین گذاشت اون رو به پایین پرت کرد

صدای داد نامجون بلند شد و لبه پرتگاه افتاد
جوشش اشک رو تو چشماش حس میکرد دستای لرزونشو مشت کرد روی زمین کوبید و بلند گریه کرد

بعد از چند لحظه بلند شد و شمشیرشو برداشت گردن دستیار پدرشو زد

نامجون عصبی و ناراحت داد زد و اشکاش دیدشو تار کرد بود بی دفاع روی زمین نشسته بود فقط گریه میکرد

4 سال بعد*
«باشه هرجور راحتی پس بریم جشن؟نه نیار»

نامجون چهار سال بود که روی هیچ جشن و رقص و اوازی رو ندیده بود و میخواست امشب در حد یه ذره هم که شده شادی کنه

نصفی از مراسم گذشته و مردم رهگذر رد میشدند و بعضی ها هم می ایستادن تا جشن رو تماشا کنند

نامجون به مردم رهگذر نگاه میکرد هرکس یه مدل لباس پوشیده بود اگه جین زنده بود حتما با کیمونو صورتی به این جشن میومد و خودش حتما یکی از کسایی بود که با رقصنده ها میرقصید

شخص سیاه پوش با پاش ضربه ای به دست نامجون زد که مصادف با افتادن خنجر نامجون شد

هردوشون با دستای خالی بهم حمله کردن و بعد از مدتی نامجون دست شخص سیاه پوش رو گرفت و پیچوند اون رو ب زمین کوبوند روی شکمش نشست دستشو رو سینه اش گذاشت

نفس نفس میزد و پارچه مشکی رو از رو صورتش برداشت و شوکه شد

«ج.جین؟»
نامجون جین محکم بغل کرد مثل بچه ای که مادرشو پیدا کرد سفت اون رو در اغوش کشید

«خیلی دلم برات تنگ شده بود جینا»

نامجون گریه میکرد و اشک هاش یقه کیمونو جین رو خیس میکرد

«منم همینطور خیلی زیاد»

نامجون بعد از یه مدت از بغل جین دراومد و صورتشو پاک کرد

«تو از پرتگاه پرت شدی جین!چطوری..چطوری زنده موندی؟ من کل اون منطقه رو گشتم ولی»

چطوری زنده موندی؟ من کل اون منطقه رو گشتم ولی»

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

با ی پارچه سیاه رو صورتش تصور کنید*

MOONY🌜☄️

𝐒𝐀𝐌𝐔𝐑𝐀𝐈 | NJ [Completed]Where stories live. Discover now