صبح بیدار شد با ندیدن نامجون تو جاش نشست
«کجا رفته سر صبح؟»
دستی به صورتش کشید و بلند شد اتاقو مرتب کرد لباساشو عوض کرد کمربند کیمونو شو میبست که با صدای باز شدن در سرشو برگردوند
«اوه بیدار شدی؟صبح بخیر»
«اره کجا رفته بودی سر صبح؟»
«هیچی یه کار کوچیک داشتم رفتم انجام دادم»
نامجون لبخند پهنی زد و از این بابت که خدمتکار لباس جین رو اماده کرده بود خوشحال بود
«بریم صبحونه بخوریم بعدش بریم سوارکاری؟مثل قدیما»
«امم خب نمیدونم، فکر خوبیه!بریم»
«خوبه پس بیا بریم صبحونه بخوریم»
نامجون دست جین رو گرفت از اتاق رفتن بیرون
جین تو فکر بود و از این بابت که قرار بود امشب از اینجا بره باعث میشد دوباره بغض کنه ولی نمیخواست اخرین روزی که اینجاست رو خراب کنه
«تا دم دریاچه مسابقه بدیم؟هرکی زودتر رسید جایزه خوبی گیرش میاد»«باشه ولی از الان بدون که باختی نامجون!»
هردو باهم اسب هاشون رو به سمت دریاچه تاختند
جین یکو زودتر نامجون رسید افسار اسب رو کشید
جفتشون چوب رو گرفته بودن و میکشیدن به سمت خودشون
«نامجونا!به جای دعوا بیا اینو بردار پدرت برات درست کرده»
نامجون سمت مادرش برگشت با ذوق دویید پیشش شمشیر چوبی شو از مادرش گرفت و پیش جین برگشت
«حالا خودم یه شمشیر دارم تا دریاچه بدوییم هرکی زودتر رسید نصف خوراکیش مال اونه!»
«هورا من زودتر رسیدم»جین نفس نفس میزد و لپ های سفیدش قرمز شده بود از گرما
« تو تقلبی کردی!»
«نه خیرم کی گفته ! تو نمیتونی سریع بدویی اسمش تقلبی نیست»
جین رو سنگ نشست ولی چیزی نداشت به نامجون بده از تو کمربند کیمونوش شکوفه گیلاس گل دوزی شده رو که خیلی دوست داشت رو دراورد رفت جلوی نامجون سرشو پایین گرفته بود
لبخند چال داری زد که باعث خندیدن جین شد«بریم اب بازی؟»
«بریمم!»
جفتشون پریدن تو دریاچه رو هم دیگه اب میریختن و میخندیدن
«تو.و اینو داری؟باورم نمیشه»جین شکوفه گیلاس گل دوزی شده رو تو دستش گرفت خوب نگاهش کرد
«هنوزم مثل روز اولشه »
«اوهوم ، خب دوست داری بریم تو دریاچه؟»
«اره هنوزم دوست دارم »
« خیلی خوب شد که بات اشنا شدم جین!»جین با غم تو چشمای نامجون خیره شد و لبخند تلخی زد
«منم همینطور!»
نامجون نزدیک جین شد لبای قلوه ایشو محکم مک زد و دستشو رو کمر خیس جین کشید
جین ناله خفه ای کرد و باهاش همراهی میکردهردوشون از اب اومدن بیرون کیمونو و کفشاشونو پوشیدن و برگشتن به ناگائو
جین وارد اتاق شد با بقچه ساتنی رو میز مواجه شد..
جین بقچه رو باز کرد با دیدن کیمونو صورتی شوکه شد
«این برای منه؟»
نامجون برگشت با دیدن جین دهنش باز موند
«تو..خیلی خوشگل شدی خیلی زیاد..اه این لباس خیلی بهت میاد جینی»
جین لبخندی زد و نزدیکش شد لبای نامجونو عمیق بوسید و مک ارومی زد نامجون همراهیش میکرد و پیشونی هاشونو بهم تکیه دادن
«خیلی دوست دارم تولدت مبارک جینا»
«منم همینطور، ممنونم بابت هدیه ات خیلی برام با ارزشه خیلی زیاد»
«متاسفم!»
جین از اتاق بیرون رفت و بغضش شکست و هق هق هاش بالا گرفت از منطقه ناگائو بیرون رفت به سمت جنگل دویید تموم مسیری که راه میرفت اتفاقات امروزش براش مرور میشد
با صدای دوییدن چند نفر و صدای اسب برگشت به عقب نگاه کرد با دیدن افراد سیاه پوش شروع به دوییدن کرد با صدای پدر نامجون شوکه شد و سرعتشو بیشتر کرد
«هرجا دیدنش رحم نکنید بکشیدش»
کیمونو جین*
MOONY🌜☄️
YOU ARE READING
𝐒𝐀𝐌𝐔𝐑𝐀𝐈 | NJ [Completed]
Fanfiction.侍⚔. کیم نامجون رهبر قبیله ناگائو و کیم سوکجین رهبر قبیله ایگا دو سامورایی قهار که اجدادیانشون باهم نبرد میکردند و برتری خودشون رو ب هم ثابت میکردند البته با کشتن رهبر اون یکی قبیله ...ولی چی میشه که سحرگاه روز نبرد کیم نامجون شرط کشتن سامورایی رو...