با صدای ناقوس کلیسا از خواب بیدار شد بدنشو کش و قوصی داد رو تخت نشست
«این صدا دیگه بخشی از دستگاه شنواییم شده !»
جین بلند شد تختشو مرتب کرد از توی کمد خودش لباسشو برداشت نگاهی به تقویم روی دیوار کرد فردا تولد شونزده سالگیش بود
«واو چقدر خوشحالم که فردا تولدمه اینقدر خوشحالم که به تخممه!»
لباساشو عوض کرد گردبند صلیب گردنش انداخت همراه بقیه بچه ها به سالن دعا رفت کتاب انجیلشو تو دستش فشار داد
نگاهی به پدر روحانی انداخت نفس عمیقی کشید هرموقع پدر روحانی رو میدید پروانه های زیر شکمش قلقلکش میدادن و افکار کثیف به سراغش میومدن بعد از چند لحظه از خیره نگاه کردن به نامجون دست کشید صفحه مورد نظر رو برای دعاخوانی باز کرد
«اینقدر کثیف فکر نکن جین اه اون پدر روحانی این کلیسات چی درمورد خودت فکر کردی »
زیر لب با خودش زمزمه کرد لعنتی به خودش فرستاد
با پیچدن صدای بم نامجون تو گوشش مثل برق گرفته ها سرشو بلند کرد
خوشا به حال آنان که مهربان و باگذشتاند، زیرا از دیگران گذشت خواهند دید.
خوشا به حال پاکدلان، زیرا خدا را خواهند دید.
خوشا به حال آنان که برای برقراری صلح در میان مردم کوشش میکنند، زیرا اینان فرزندان خدا نامیده خواهند شد.
خوشا به حال آنان که به سبب نیک کردار بودن آزار میبینند، زیرا ایشان از برکات ملکوت آسمان بهرهمند خواهند شد. ⟩بعد تموم شدن دعا هر یک از بچه ها وظیفه خاص خودشون رو داشتن مشغول کارشون بودند بالای هجده سال ها به کوچکتر اموزش میدادن و بخشی از کشیش های قدیمی تعلیماتی رو از پدر اموزش میدیدن
جین بی حوصله نشسته بود دستشو زیر چونه اش گذاشته بود
«کاش منم میتونستم مثل کشیش ها تعلیمات رو از پدر اموزش میدیدم»
«هی جین حواست هست ؟ گوش میدی؟»
جین سرشو تکون داد صاف نشست
«اوم جین چه حسی داری فردا شونزده ساله میشی؟یجورایی میشی دستیار کشیش های هجده ساله »
جین یکم از گوشت خورد شونه ای بالا انداخت
«احساس خاصی ندارم فقط سنم بیشتر شده بنظرم همچین اتفاق هیجان انگیزی هم نیست یه سال به مرگم نزدیک تر شدم!»
«هی چرا اینطوری حرف میزنی سعی کن خوشحال باشی روز تولدت در سال یبار اتفاق میوفته ایندفعه رو خوش بگذرون ازش لذت ببر!»
«باشه ببینیم این تولد تولد میگن چطوریه »
«خب شمعو فوت کن»
«نه نه نه! اول ارزو کن تو دلت بعد فوت کن»
جین گیج نگاشون کرد
«یعنی باید ارزو کنم؟»
«اره هرکسی که روز تولدش میشه قبل فوت کردن شمع ها باید ارزو کنه چون میگن در اینده ارزوی روز تولدت براورده میشه»
«بیاین کیک بخوریم تا خامه اش اب نشده »بعد از خوردن کیک بچه ها خوابیدن و جین رو تخت دراز کشیده بود به سقف نگاه میکرد لبخندی به ارزویی که کرده بود زد
«اگه ارزوم براورده شه دیگه هیچی نمیخوام از این دنیا»
نیم نگاهی به ساعت کرد 12:06 نیمه شب بود
«امم یکم تو کلیسا بچرخم تا خستم بشه بیام بخوابم کسی هم نمیفهمه»
اروم از روی تخت بلند شد پاورچین پاورچین از اتاق رفت بیرون درو اروم بست
از پله های چوبی رفت پایین شمعی روشن کرد جا شمعی رو تو دستش گرفت اروم تو کلیسا راه میرفت مجسمه هارو نگاه میکرد
جین دنبال گربه به سمت راهرو رفت اونو از پنجره نیمه باز کرد بیرون
«اخیش رفت »خواست برگرده که با نور قرمز ته راهرو اخمی رو پیشونیش نشست
«از شما.ا پدر»
ضربه بعدی محکم تر پوست بدن پسرو لمس کرد
«بلندتر بگو ! اینطور جواب پروردگارتو میدی؟بنده ناسپاسی شدی جدیدا»
«یه درسی امشب بهت میدم که دیگه بنده ناخلف و ناسپاسی نباشی»
«اشتباه کردم پدر منو ببخشید متاسفم»«اونو من تصمیم میگیرم که ببخشمت یا نه!»
جین از ترس رفت عقب که بدنش به مجسمه پشت سرش خورد افتاد و صدای شکستنش تپ راهرو اکو شدصدای بسته شدن در و قدم های شمرده نامجون لرز به تن جین انداخته بود
«بهتره خودت بیای بیرون کاری باهات ندارم!»«ولی اگه خودم پیدات کنم خیلی بد میشه برات!»
Moony🌜✨
YOU ARE READING
𝑼𝒏𝒉𝒐𝒍𝒚 𝒑𝒓𝒊𝒆𝒔𝒕
Fanfictionدر معروف ترین کلیسای سئول جین از یتیم خونه به کلیسا اومده بود «خوش اومدی سوکجین میخوای اتاقتو نشونت بدم؟» با صدای بم و ارومی دم گوش پسر حرف زد «سلام پدر بله ممنون میشم» این اولین دیدار منو و کشیش نامقدسی بود که کل وجود و روحمو برای خودش کرد «از ا...