part 6

86 6 0
                                    

جین صبح با صدای ناقوس بیدار شد بدنشو کش و قوص داد با دیدن ظرف اب و پارچه بالا سرش گیج نگاه اطرف کرد

«کسی بالا سرم بوده؟»

جین نشست رو تخت چشماشو مالوند بلند شد رفت حمام بعد از دوش گرفتن اومد بیرون با دیدن هوسوک صبح بخیری بهش گفت

«به به جین عزیزم صبح توهم بخیر »

جین لباسشو پوشید نشسته بود روی تخت موهاشو خشک میکرد

جین حوله رو روی موهاش گذاشت نم موهاشو میگرفت
«هوسوک درست حرف بزن این من من کردنات رو مخم میره مگه باید چطور باشم؟»
«اخه گفتم نامجون اومد شاید چیز کردین ..این ظرف اب برای چیه؟»
«نامجون اومد؟ نمیدونم صبح که بیدار شدم دیدمش رو میزم»

هوسوک ضربه ای تو پیشونیش زد

« جفتکی که به بختت هی بزنا سوکجین محکم تر جفتک بزن»

«خب هوسوک من خواب بودم اصلا هیچی نفهمیدم اینقدر خستم بود فاک باید برم پیشش »

«حالا خودتو نکش بریم یه چیزی بخوریم بعدا برو پیشش ، راستی خواهر مینجی سراغتو گرفت گفت گلدونتو بعدا بیا ازش بگیر من زودتر میرم منتظرتم »

«فهمیدم مرسی، تورو برو منم میام»

با بسته شدن در جین موهاشو کشید ضربه ای تو سرش زد

«جین احمق ! حالا که اون اومده بود تو مثل خرس به خواب زمستونی رفته بودی عایشش تف به این شانس»

جین بعد از خشک کردن موهاش کفشاشو پوشید رفت پایین پیش هوسوک صبحونه میخورد نامجون نبودش

صبر کن ببینم چی؟نامجون نبودش؟ برای اولین بار بود همچین چیزی اتفاق میوفتاد


«هی سوکجین، چرا اینقدر تو خودتی؟ بخاطر نامجونه؟»

جین سرشو تکون داد

«اره اون بخاطر شب بیدار پیش من مریض شده! بعد من مثل بز دارم راه میرم»

«خب براش جبران کن »

«چجوری هوسوک هان؟چجوری؟»

بعد از گرفتن تاکسی رسیدن مرکز خرید وقتی پیاده شدن جین نگاهی به ادما انداخت

«اره خیلی!»

جین و هوسوک سر تکون دادن رفتن داخل مرکز خرید

جین و هوسوک رفتن طبقه اول مرکز خرید و جین با هوسوک به سمت مغازه ای رفت با دقت کردن بهش ایستاد دست هوسوک کشید

«یا عقلتو از دست دادی؟ چرا میری اونجا؟»

«بعدا ازم تشکر میکنی حالا نمیفهمی»

هوسوک سه چهار تا ست با رنگ های مختلف برداشت یه چند تا هم جوراب ساق بلند

رفتن دم صندوق حساب کردن و جین بگ تو دستاشو محکم گرفت

𝑼𝒏𝒉𝒐𝒍𝒚 𝒑𝒓𝒊𝒆𝒔𝒕 Where stories live. Discover now