part 5

96 6 0
                                    

جمله نامجون هنوز تو ذهن جین اکو میشد باعث میشد پروانه های زیر دلش شروع به پرواز کنن و قلقلکش بدن

«اه منظورش چی بود ؟یعنی اون میدونه بدن من فرق داره؟ عایش دارم کلافه میشم ، ولی خوشم اومد از حرفش جوری که میخوام برم همین حالا پیشش»

با دستی که روی شونش قرار گرفت تو جاش تکون خورد

«اقای متفکر بلند بلند فکر میکنی بگو ببینم چیشده اینقدر اشفته ای؟»

جین با دیدن هوسوک نفسشو صدادار بیرون داد دستاشو زیر چونه اش گذاشت

«نمیدونم هوسوک خودمم نمیدونم»

«درمورد نامجونه؟»

«اوهوم»
«نه با کسی راحت نبودم که بگم فقط تویی حتی به نامجونم نگفته بودم ولی یعنی از کجا میدونه؟»

«شاید تحقیقی چیزی کرده درموردت؟»

«خب اصلا من کی باشم که بخواد بین این همه ادم پیگیر حال و وضعیت گذشته من باشه؟!»

هوسوک لبخند پهن و مهربونی زد

«شاید اونم دوست داره جین تو از کجا میدونی؟ شاید فکر کنی چون خشک و سرده ولی دلیل نمیشه احساسات نداشته باشه »

حق با هوسوک بود اونم به هرحال ادمه احساس داره ولی اخه چرا من؟

« درسته اون چندباری بهم کمک کرده باهام مهربون بوده رسیدگی کرده به حرفامم گوش داده حتی یبارم بغلم کرد»

هوسوک بشکنی زد

«خب دیدی؟ اینا خودش نشون میده که دوست داره ولی از لحاظ گفتاری بهت نمیگه عملی بهت نشون میده پس توهم همینکارو بکن»

جین گیج نگاه هوسوک کرد اخمی کرد

«یعنی چیکار کنم؟ »

«ببین چیا دوست داره انجام بده براش، ممکنه چیزای دیگه هم باشه!»

هوسوک اخر جمله شو با خباثت تمام گفت لبخند شیطانی زد

«یاا هوسوکا من ازت کمک خواستم بعد تو همش فکرت تو چیزای منحرفیه!»

«نه که خودتم دلت نمیخواد قبول کن که میخوای»

«خب چیزه، یعنی اره منم دلم میخواد از بچگیم دوسش دارم»

«خب پس فردا شب برو اتاقش»

«چرا فرداشب ؟»

چشمای جین گرد شد از جاش بلند شد

«چی؟ و تو داری اینو الان به من میگی؟»

«چیه زودتر میگفتم میرفتی کونتو اماده میکردی با ربان قرمز میرفتی اتاقش؟»

هوسوک خنده ای سر داد با جین خدافظی کرد

«موفق باشی دوست عزیزم!»

جین بلند شد رفت داخل کلیسا رفت تو اتاقش از تو کیفش یه مقدار پول برداشت بلند شد رفت پیش یکی از خواهر ها که باهاش راحتتر بود
«ام خواهر مینجی ببخشید یه درخواست داشتم چون امروز میرید بیرون میخواستم یه گلدون بنفشه برام بگیرید»

زن با خواسته جین لبخندی زد

«گلدون بنفشه؟ انتخاب خوبیه !»

«اخیش خیلی خسته شدم گشنم نیست بخوابم یکم بدنم درده»

پلک های جین روی هم افتادن اونو به خواب عمیقی دعوت کردن

نامجون سر میز شام نشسته بود با چشماش دنبال جین میگشت با دیدن جای خالیش اخمی کرد

با شنیدن صدای بم و عمیق نامجون اب توی گلوی هوسوک پرید سرفه ای کرد

با قدم های شمرده بالا سر جین رفت کنارش روی تخت نشست

«پسر کوچولوم حالش خوبه؟»
نامجون تا دم صبح پیشونی و گردن جینو خنک کرد که راحتتر بخوابه

قبل از به صدا دراومدن ناقوس بلند شد پیشونی خنک و مرطوب جینو بوسید موهاشو بویید سرشو بلند کرد

«هیچوقت مریض نشو حتی خسته هم نشو ! چون ناراحتی و حال بدت قلب منو به درد میاره و حس خلاء بهم دست میده ! هیچ وقت ناراحت نباش سوکجینا حتی اگه چیزی اذیتت میکرد بهم بیا بگو یا سر من داد بزن و گریه کن پیش من خودتو خالی کن پیش پروردگار و حامیت خودتو خالی کن ولی نذار تو دل پاکت بمونه و تبدیل به نفرت و تنفر بشه »

نامجون در اتاقو باز کرد روشو برگردوند برای بار اخر نگاهی به جین انداخت

« حاضرم جونمو بدم ولی تو یک ثانیه هم درد نکشی نه جسمی نه روحی ، سوکجینا تو از جونمم برام با ارزش تری پس حق اسیب به خودتو نداری!»

های گایز اینم پارت جدید امیدوارم خوشتون بیاد منتظر نظرای قشنگتون هستم❤️❤️❤️

𝑼𝒏𝒉𝒐𝒍𝒚 𝒑𝒓𝒊𝒆𝒔𝒕 Where stories live. Discover now