part 4

96 7 0
                                    

با تابش نور خورشید به صورتش اخمی کرد بدنشو کش قوص داد روی تخت نشست

«خیلی خوابیدم ساعت چنده؟»

جین گیج نگاه ساعت کرد بعد از دیدن اینکه عقربه های ساعت 9:40 نشون میدن مثل برق گرفته ها بلند شد

« خاک تو سرم دیر شد ! الان سلاخیم میکنه نامجون»

«نامجون؟»

جین با شنیدن صدایی از پشت سرش با چشمای درشت شده سرشو برگردوند ، که نگاهش به شکم نامجون خورد سرشو بلند کرد به صورت نامجون که یه تای ابروش بالا رفته بود نگاه کرد

لعنت به لکنت گرفتن موقع حرف زدنش
«قبل از پدر که یه اسم دیگه ای گفتی سوکجین ، نامجون مگه نه؟»

جین از این سرخ تر نمیتونست بشه ضربان قلبش تو گوشاش میزد سریع ردا شو برداشت پوشید کفشاشو پاش کرد بدو بدو از اتاق رفت بیرون

نامجون لبخندی زد زیر لب زمزمه کرد

«کیوت!»

بعد از اینکه جین پیش بقیه کشیش ها ایستاده بود به نوزادی که تو بغل اون زن که نشون میداد مادرشه نگاه کرد فهمید اون بچه هم داره نگاش میکنه لبخندی زد برای بچه شکلک در میورد و باعث خندیدن اون بچه میشد

حرکات جین از چشم نامجون دور نموند و از گوشه سالن به جین و حرکاتش نگاه میکرد

«از بچه ها خوشش میاد پس..»

جین با اومدن نامجون خودشو جمع و جور کرد صاف ایستاد

نامجون نوزاد بغل گرفت دستشو رو صورتش گذاشت دعایی رو اروم زمزمه میکرد بعد از اون اروم پاهای نوزاد رو توی حوضچه گذاشت بدنشو چند بار با اب خیس کرد بعد از اون یکی از کشیش ها جلو رفت و پارچه ساتن سفیدی که دستش بود رو به نامجون داد
نامجون نوزاد رو توی پارچه گذاشت رو قنداق طور بستش توی بغلش گرفت صلیب کوچیکی رو روی پیشونی نوزاد گذاشت

«به نام پدر ، پسر و روح القدوس مسیح حافظ و مراقب توست در تنهایی همدم ، در تاریکی روشنایی مسیر ات ، در ناامیدی نور امیدت ، او تورا بنده خود میداند و از تمام ناپاکی ها از تو محافظت میکند »

جین به نوزاد تو بغل نامجون نگاه میکرد و سناریو های مغزش اون رو به دنیای تصوراتش برده بود که با صدا زدن اسمش سرشو تکون داد سریع جواب داد

«جین؟ کتاب رو بیار»

جین کتابو سریع برداشت رفت کنار نامجون ایستاد و صفحه مورد نظرشو باز کرد طوری تو دستش گرفت که هم خودش هم نامجون ببینن

تمام افراد تو سالن در حال طلاوت کردن دعا بودن که با گرفته شدن انگشتش جین مسیر نگاهش از کتاب به نوزادی که انگشتشو گرفته بود داد و با دیدن لبخند نوزاد لبخند پهنی روی لبش نقش بست

نامجون زیر چشمی حواسش به جین بود با دیدن اینکه اون بچه انگشت جینو گرفته لبخندی زد بعد از اتمام دعا نامجون سمت جین برگشت

اروم نوزاد تو بغلش گرفت

جین از پله ها پایین رفت بچه رو به مادرش تحویل داد برگشت پیش نامجون و باقی کشیش ها
نامجون مسیر نگاه جینو دنبال کرد رسید به نوزادی که بغل اون خانواده بود

«ب.بله پدر »

نامجون با دقت به حرفای جین گوش میداد

با صدای زنگ ناقوس نامجون روشو برگردوند
«حالا که اینقدر بچه دوست داری میتونم بهت هدیه بدمش سوکجینا !»
جین سر میز نشسته بود با بقیه حرف میزد که هوسوک نشکونش گرفت
«هی خوشحالی جین چه خبره؟»
جین لبخندی زد دست هوسوک پس زد

«عا هیچی هوسوکا چیزی نیست»
«چرا یه چیزی هست که گل از گلت شکفته »
هوسوک یکم از ابش خورد یه دستشو زیر چونه اش گذاشت

«مطمئنی فقط بخاطر بچه اس ؟»
«ا.اره فقط بخاطر بچه اس »

«من که اینطور فکر نمیکنم »
«امیدوارم »

بعد از اتمام دعا همگی شروع به غذا خوردن کردن اون وسطا هم هوسوک ریز ریز جینو اذیت میکرد و جین با غر غر جوابشو میداد

بعد از ناهار جین رفت تو محوطه کلیسا راه میرفت با دیدن نامجون که به گلدون ها اب میداد مسیرشو کج کرد که برگرده داخل

جین سرجاش ایستاد اروم به سمت نامجون رفت پشتش ایستاد به گل ها نگاه میکرد

« حس خوبی بهم میده بوییدن گل ها ارامش رو توی رگ هام تزریق میکنه مثل یه مواد مخدر »

نامجون سمت جین برگشت نزدیکش میشد جین هول کرده عقب میرفت

نامجون سرشو تو گردن جین فرو کرد نفس عمیقی کشید

نامجون بوسه ای روی شاهرگ گردن جین گذاشت اروم لب زد

«کدوم ارزو؟»

نامجون دستشو روی سینه جین گذاشت تا روی شکمش حرکت داد متوقف شد

«بچه دار شدن و تشکیل دادن خانواده ! اینو از طرف پروردگارت هدیه میگیری سوکجینا ! پروردگارت این لطفو در حقت میکنه جین !»

های گایز امیدوارم از این پارت لذت ببرید منتظر نظرات قشنگتون هستم کلی بوس بهتون❤️❤️❤️

𝑼𝒏𝒉𝒐𝒍𝒚 𝒑𝒓𝒊𝒆𝒔𝒕 Where stories live. Discover now