Chapter '1'

514 45 55
                                    

مقدمه:
نمیدونم‌ کجای راه رو اشتباه رفتم!
از وقتی بچه بودم یه علامت سوال آبی تو سرم بود. شاید بخاطر همینه که زندگیم سخت بود. ولی ایستادن اینجا..وسط یه جای نامعلوم و نگاه کردن به گذشتم، نگاه کردن به سایه ی بیرحمی که منو احاطه کرده ، اضطرابه یا غم؟ اون علامت سوال هنوز هم وجود داره...پس اون اضطراب و غم هنوز باقی مونده.
شاید انسان ها نماد پشیمونی باشن شاید هم فقط منم که تنها خلق شدم. هنوزم اون آبی ترسناک رو نمیشناسم.
امیدوارم ذره ذره نابودم نکنه و بلعیده نشم...من بالاخره راه فرار رو پیدا میکنم.
_suga, blue and gray_.

Redamancy²

'10 نوامبر 2021'

_ بابا..بابا لطفا من برای اون درس-‌..
_ دهنتو ببند!
مرد داد زد و کراواتش رو با عصبانیت شل کرد. احساس میکرد مغزش داره آتیش میگیره و تا دیوونه شدنش فقط یکم دیگه فاصله داره. کمربندی که توی دستش بود رو محکم تر بین انگشتاش گرفت تا فشارش رو سر اون تیکه چرم خالی بکنه اما مطمئن بود نمیشه‌ و باید به یک چیزی ضربه بزنه‌. و چه چیزی بهتر از پسر بچه ای که همین حالا هم گوشه دیوار با ترس و لرز در حال محافطت از بدن خودش بود؟
_ کار کن پول در بیار امکانات فراهم کن بهترین مدارس و معلم هارو انتخاب کن که چی بشه؟ که بچت هنوز هم از یه امتحان لعنتی نمره کامل نگیره‌. جدا که رقت انگیزه!
پیش خودش غر زد و هر بار ارتعاش صداش با هر جمله بالا و بالاتر رفت طوری که آخرش به فریاد بلندی ختم شد که باعث شد تن پسر بچه بیشتر بلرزه‌.
_ نمیتونی فقط یکم شکرگزار زحماتی که برات میکشم باشی؟
بار دیگه این صدای مرد بود که کل ستون های بزرگ‌ اتاق رو لرزوند. پسر بچه در حالی که قلب کوچیکش مثل گنجشگ داشت به قفسه سینه اش برخورد میکرد ، دعا کرد که برادر و مادرش زودتر به خونه بیان‌.
احساس ترس شدیدی که با تنها شدن توی اون خونه با پدرش پیدا میکرد غیر قابل توصیف بود. نمیتونست اکسیژنی که اون مرد داره ازش تنفس میکنه رو نفس بکشه. احساس خفگی ترسناکی بهش دست میداد.
در واقع میترسید پدرش با صدای دم و بازدمش عصبی بشه و بلایی وحشتناک تری سرش بیاره.
_ انقدر برات سخته که اون کتابای لعنتی رو با دقت بخونی؟ چی اذیتت میکنه هاه؟ دهن کوفتیتو باز کن و بگو چرا نمیتونی عین ادم انجامش بدی؟
مو مشکی لب هاش رو از هم باز کرد و با کمترین و آروم ترین ولوم صدایی که داشت گفت:
_ نمیـ...نمیتونم پنج ساعت درس بخونم.
اما‌ چرا فکر میکرد که پدرش صداش رو نمیشنوه؟
مویِئول خنده عصبی کرد و چند بار طول سالن رو قدم زد اما در نهایت با عصبانیت به سمت پسر بچه هجوم برد و با فاصله نه‌ چندان زیادی داد زد:
_ نمیتونی؟ اوه واقعا؟ پس دن چی؟ اونم نه سالش بیشتر نیست ولی چطور کل نمراتش بالاست؟
وقتی دید اشکای یونگی روی صورتش میچکن و به غیر از کار همیشگیش -ترسیدن- کار دیگه ای انجام‌ نمیده نفس حرصی کشید و پیشونیش رو با انگشتاش ماساژ داد.
_ د..دن درس خوندن رو دو..دوست داره.
_ تو نداری؟
یونگی در حالی که بین ابروهاش اخم کمرنگی به‌ وجود اومده بود سرش رو به معنای نفی تکون داد.
_ آره خب وقتی سرت با یه مشت آیدول و خواننده احمق گرم باشه معلومه که دوست نداری.
با حرص از اونجایی که میدونست دست رو نقطه ضعف پسرش گذاشته گفت و به سمت میز تحریری که گوشه اتاق بزرگ یونگی قرار داشت رفت.
پسر بچه ترسیده از جاش بلند شد و به‌ پدرش که داشت کشوها و کمد هارو میگشت نگاه کرد.
_ دنبال چی میگردی بابا؟
_ باید بدونم‌ منشا این حواس پرتی کجاست یا نه؟
و یونگی با فکر کردن به اینکه هدف پدرش چیه ترسیده به سمتش دوید و دستاش رو گرفت تا مانعش بشه.
_ نه خواهش میکنم بابا. قول میدم دیگه بیرون بازی نکنم و درس بخونم باشه؟ فقط لطفا اون کارو نکن.
_ ولم کن یونگی.
مویئول توپید و سعی کرد دستای پسر رو از روی ساعد هاش کنار بزنه.
_ نه توروخدا نکن. خواهش میکنم! لطفـ...
با سوزش جای انگشتای پدرش رو گونه ی سفیدش و افتادنش روی پارکت های چوبی حرفش نیمه موند و حتی وقت نکرد گریه کنه.
مرد عصبانی تر از همیشه ، خم شد و زیر تخت بهم ریخته ی پسر رو گشت و بالاخره بعد از جست و جوی فراوان تونست دفترچه ای با جلد چرمی پیدا کنه. اون رو از زیر تخت بیرون کشید و با دیدن چشمای گشاد شده ی یونگی فهمید این دقیقا همون چیزیه که دنبالش بوده.
_ لطفا با اون کاری نداشته باش التماس میکنم.
مرد بزرگسال بند کنفی دور دفتر رو باز کرد و بلافاصله بعد از اون تونست متن های نوشته شده روی کاغذ های کاهی رو ببینه. مردمک های چشماش روی نوشته هایی که بخاطر خیسی اشک چروک شده بودن و جوهرشون رو مخش کرده بود در گردش بود.
" نمیدونم قراره در آینده چه اتفاقی بیفته. من سردرگمم ولی میخام هدفم رو هر چند مخفیانه و دردناک دنبال کنم. مطمئنم روزی میرسه که بیلبورد کنسرت های من توی خیابون ها نصب بشه و طرفدار هایی خواهم‌ داشت که برای من‌ حکم خانواده رو دارن. خانواده ی خودم که هرگز نتونستن منو دوست داشته باشن پس مطمئنم اون ها بهم عشق میدن.
اما در این لحظه من یک بچه ی نه ساله بیش نیستم که دوست داشته شدن از طرف خودم رو فراموش کردم. شاید زیاده روی میکنم اما انقدر که دیگران بهم تلقین کردن که لایق دوست داشته شدن نیستم باورم شده هیچ محبتی برای من‌ وجود نداره. اما من آهنگام رو از همین حالا مینویسم تا خاطراتی باشن برای وقتی که بهشون میخندم!
«شاید دوست داشتن خودم از دوست داشتن یکی دیگه سخت تر باشه.
صادقانه بیا قبول کنیم استاندارد هایی که ساختی برای خودت هم سخته.
حلقه های ضخیم توی زندگیت...
بخشی از وجودته ، چیزی که هستی.
حالا بیا خودمون رو ببخشیم.
زندگیمون خیلی طولانیه.
توی این هزار تو به خودت اعتماد داشته باش.
وقتی زمستون میگذره به دنبالش بهار از راه میرسه.» "
چشم های مویئول داشتن کلماتی که با استفاده از آرایه ها و ادبیات نوشته شده بودن رو از نظر میگذروند و وقتی به آهنگی که به نوعی به خودش اشاره میکرد رسید فهمید یونگی استعداد پنهانی داره که خب...باید پنهان‌ نگهش میداشت.
هیچکس از اجداد خاندان‌ مین چنین شغل سبکی و بی بند و باری نداشت و یونگی کی بود که بتونه با آداب و رسوم گذشتگانش ساز مخالف بزنه؟
_ بخاطر همین چرت و پرتاست مگه نه؟
مرد غرید و یونگی با چشمای اشکی در حالی که بین هق هق هاش تند تند نفس میکشید نگاهش کرد‌.
_ برای همین رویای احمقانته‌ که یک ذره هم‌ روی درسای کوفتیت تمرکز نداری اما..
با خشم به پسر خیره شد.
_ من‌میدونم‌ چیکار کنم تا برات درس عبرت بشه.
و بعد انگشتاش رو به سمت دفتر برد و شروع به‌ پاره‌ کردن برگه های کاهی داخلش کرد. یونگی احساس کرد با دیدن اون صحنه قلبش داره منفجر میشه.
شاید کاغذ های ساده ای بنظر میرسیدن اما برای اون...تمام وجودش رو روی اون ورق ها پیاده شده بود و حالا تیکه های هستیش داشت روی زمین میرقصید.
_ چطوری میتونی اینطوری نابودم کنی؟
میخاست بلند تر بگه اما چون راه گلوش با بغض بسته شده بود نتونست.
_ "من فقط یه بچم."
و اون جمله درد داشت.
خیلی درد داشت‌.
مگه چه کار اشتباهی انجام داده بود که سزاوار این همه رنج بود؟ فقط چون علاقش مثل "خانواده و اجدادش" نبود پس باید هر شب جای ترکه و کمربند و سیلی و هزاران شکنجه روحی و جسمی روی نقاط بدنش خود نمایی و تحمل میکرد؟
به سمت کاغذ های پاره شده ای که داشتن روی زمین میریختن رفت و به تیکه هاش نگاه کرد. بعضی هاشون مچاله شده بودن دقیقا مثل قلب کوچولوی خودش.
میتونست نوشته هاش رو ببینه که هر کدوم از جمله هاش پراکنده میشدن و این باعث میشد درد توی تمام اعضای بدنش رعشه بزنه‌.
دیگه حتی گریه‌ هم‌ نمیکرد و گوش هاش فریاد ها و غر زدن های پدرش رو توی مجرای شنواییش پخش نمیکردن. احساس میکرد توی نه سالگی بی حس شده. زمانی که همه ی بچه های همسنش نگران هدیه های کریسمسشون بودن ، یونگی دیگه هیچی رو حس نمیکرد.
انقدر در اون لحظه بی تفاوت شد که صدای کوبیده شدن در رو هم‌ نشنید‌. حتی صدای دنی که داشت با پدرش بحث میکرد هم نشنید‌. به هر حال پدرش که هرگز اون رو دعوا نمیکرد!
تنها مشکلشون "یونگی" بود‌.
_ هیچ متوجه ای که داری چیکار میکنی بابا؟
مویئول به پسر بزرگترش که از همین سن داشت با نهایت شجاعت و قدرت حرف میزد نگاه کرد.
_ اصلا در شانت نیست که با خانوادت اینطور رفتار کنی.
_ برو اون طرف دن! نمیخام بهت آسیب بزنم.
_ شما هم از اتاق برید بیرون تا منم عصابم خرد نشه. میدونید که؟ از این لحاظ کاملا جفت خودتونم.
پسر بچه ی نه ساله در حالی که موهاش با نهایت ظرافت مرتب شده بود و قد آنچنانی هم نداشت ، با پدرش مثل یک مدیر عامل محترم صحبت میکرد و این از دلایلی بود که مرد دوستش داشت.
_ و اوه..
دن دست هاش رو به سمت پدرش برد و دفتر آش و لاش شده ای که هیچ برگه ی سالمی توش باقی نمونده بود رو از بین انگشتاش بیرون‌ کشید.
_ حالا آماده اید که برید.
_ به اون داداش کله‌ پوکت بگو تا آخر شب حتی نمیخام صدای نفس کشیدنش رو بشنوم.
مویئول بلند داد زد اما همین صدای بلندش هم تن یونگی رو نلرزوند. احساس میکرد یک دفعه ای تمام عواطفش خاموش شدن‌.
_ بفرمایید بیرون پدر.
و خب لعنت‌. اینطور با احترام و همچنان با زهر صحبت کردن دن -دقیقا مثل خودش- از مورد علاقه هاش بود‌. مرد با نگاه آخری به دوقلو ها از اتاق بیرون رفت و حالا ، دن بود که پیش برادرش میرفت.
_ گربه ی داداشی حالش خوبه؟
کمی به تن صداش چاشنی بامزگی اضافه کرد و دستای یونگی رو بین دستاش گرفت.
_ عیبی نداره باشه؟ هیونگ برات یکی دیگه میخره و تو میتونی دوباره بنویسی هوم؟
_ نمیخام..
_ چرا؟ تا برامون آهنگ برادرانه ننویسی اجازه نمیدم اینطوری تسلیم بشی.
و حتی این هم باعث نشد مو مشکی عکس العمل خاصی بهش نشون بده.
_ ولم کن و از اتاقم برو بیرون.
_ انقدر بهم بی توجه نباش
دن مقابل یونگی نشست اما مراقب بود که دستاشو رها نکنه. بعد خم شد و گونه ی برادرش رو که میتونست جای انگشتای پدرش رو روش ببینه ، نرم بوسید.
_ من هرگز و ابدا ولت نمیکنم داداشی. ببخشید که دیر رسیدم و همچین اتفاقی برات افتاد قول میدم دیگه هیچوقت هیچوقت هیچوقت تنهات نزارم باشه؟
_ قول میدی؟
یونگی با عجز‌ پرسید و دن با لبخندی آرامش بخش و گرم بهش اطمینان داد هرگز روزی نمیرسه که از هم جدا بشن.
_ قول میدم گربه کوچولو.
دن انگشتاش رو به‌ سمت‌ گونه ی برادرش برد و اشک هاش رو پاک کرد. بعد با یاد آوری چیزی چشماش برق زد و با ذوق به یونگی توپید:
_ حدس بزن چی خریدم؟!
_ چی خریدی؟
پسر بزرگتر خوشحال از اینکه توجه داداش کوچیکش رو داره دستش رو داخل هودیش برد و یه کیسه ی لنین کوچیک رو ازش بیرون کشید.
_ یادته توی راه رفتن به کتابخونه یه پیرزنی رو دیدی که وسایل وینتج و عتیقه میفروخت؟
کیسه رو داخل دست های برادر گیجش گذاشت و ادامه داد:
_ بازش کن داداشی.
یونگی نخ کنفی دورش رو باز کرد و داخلش رو نگاه کرد. با دیدن لاکت ساعت و زنجیرش هیجان زده از داخل کیسه درش آورد.
_ باورم نمیشه.
_ کریسمست پیشاپیش مبارک گربه کوچولو.
و وقتی این رو شنید ، با لبخند برادر بزرگترش رو بغل کرد. دن نمیخاست که هدیه اش رو انقدر زود بده اما وقتی دید نمیتونه هیچ جوره حال یونگی رو خوب کنه ، کادوی ارزشمندش رو بهش تقدیم کرد. اما یونگی از اونجایی که خیلی هیجان زده بود ابزار محبت رو تموم کرد و خواست روی هدیه اش تمرکز کنه‌.
رنگ طلایی و طرح حک شده ی روی لاکت ساعت با نهایت ظرافت کار شده بود و عتیقه و با ارزش بودنش به خوبی حس میشد‌. لاکت رو باز کرد و با دیدن ساعتی که زمان رو نشون میداد لبخندش پررنگ تر شد‌.
_ ممنون دنی هیونگ...منم برات یه هدیه دارم.
بلافاصله بعد از اون بلند شد و در کمدش رو باز کرد و جعبه ای رو بیرون آورد. دوباره به طرف دن برگشت و رو به روش نشست و جعبه چوبی رو بهش داد‌.
_ مطمئنم‌ شوکه میشی.
دن با کنجکاوی درش رو باز کرد و با دیدن چیزی مشابه کادوی خودش لبخند بزرگی زد.
_ تو..از کجا میدونستی میخامش؟
_ ما دوقلوایم هیونگ. یادت که نرفته؟ در ضمن تو از اینجور وسایل خوشت میاد و ازشون استفاده میکنی ولی من فقط برای دکور کلکسیونم‌ میخاستمش. اما به هر حال کریسمت مبارک دنی هیونگی.
پسر بزرگتر موهای برادرش رو بهم ریخت و لاکت رو از داخل جعبه بیرون آورد. میتونست حکاکی ظریف "دوقلوهای مین" رو روی بدنه اش ببینه و این باعث گرم‌شدن زیر دلش میشد.‌ لاکت رو باز کرد و ساعتش رو که تایم هشت و ربع رو نشون میداد با دقت دید اما تا خواست چیزی بگه صدای کسی مانعش شد:
_ سالن داره کم‌کم‌ پر میشه. لطفا آماده باشید.
عوامل پشت صحنه نسبت به شخصی که پشت آینه بزرگ نشسته بود و میکاپ‌ آرتیست داشت موهای مرد رو با نهایت ظرافت مرتب میکرد ، گفت و بیرون رفت.
بدون اینکه توجه خاصی نشون بده خیلی بی هدف لاکت ساعت رو باز و بسته میکرد و بهش خیره میشد
و فقط به یک چیز فکر میکرد!
اینکه کاش قدرت برگردوندن زمان به عقب رو داشت.
همه چیز داشت یهویی خودش رو نشون میداد و این ترسناک بود چون نمیتونست حدس بزنه چه اتفاقات غیر قابل پیش بینی ای میتونه رخ بده.
بعد از متوجه شدن اینکه میکاپ آرتیست دست از سرش برداشته ، از جاش بلند شد و لاکت رو توی جیب داخلی کت بلندش انداخت و مستقیم به سمت خروجی رفت.
مردی که مسئول تدارکات بود و مدت زیادی منتظر آماده شدنش بود بلافاصله بهش پیوست و با دقت برنامه هارو براش توضیح داد و خودش هم کم و بیش بهش گوش میداد‌.
توی راهروی بزرگی که عوامل پشت صحنه توش حضور داشتن شروع به قدم زدن کرد و اجازه داد حرفای مسئول راه خودشونو توی مغزش پیدا کنن. بلافاصله بعد از اون بدون هیچ گونه استرس یا اضطرابی به سمت ورودی سالن کنفرانسی که بیشتر شبیه یک سینما بود روانه شد‌ و با اشاره ی مسئول تدارکات توی راهرویی که به پرده قرمز ختم میشد ، به اون طرف رفت.
نفس عمیقی کشید و توی جایگاه تعیین شده ایستاد و منتظر کنار رفتن پرده ها موند و توی این دقایق تنها با وجود اون ساعت عتیقه ی ارزشمند توی جیبش احساس آرامش داشت‌.
حقایق زیادی بودن که طی این مدت براش آشکار شده بود ولی این یادگاری لعنتی راه فرارش بود.
بلاخره بعد از شنیدن صدای مجری اون طرف پرده ها فهمید زمانش فرا رسیده‌. پرده های مخملی قرمز رنگ با متانت از هم فاصله گرفتن و چشماش تونست نور فلش های بی شمار و همهمه ی خبرنگاران و حضار رو شاهد باشه.
_ خوش اومدید کارآگاه مین.
_ ممنون..
دن زمزمه کرد و به کسانی که توی سالن بودن نگاه کرد. فلش های دوربین ها داشتن ازش عکس و فیلم‌ میگرفتن و جنب و جوش ژورنالیست ها دقیقا چیزی بود که میتونست بهش افتخار کنه.
چون از پسش بر اومده بود. چون حالا تبدیل شده بود به یک کارآگاه مطرح جهانی که افراد زیادی در سطح دنیا میشناختنش و از نبوغ و استعدادش حرف میزدن.
ولی این چیزی بود که میخاست؟ این چیزی بود که واقعا بود؟
_ جناب‌ مین؟
با شنیدن صدای مجری رشته افکارش پاره شد و به خودش اومد.
_ آه بله سلام به همگی. مین دن ، کارآگاه یکم سئول هستم. خوشحالم که امروز اینجا در حضور شما عزیزان قراره که درباره ی مهم ترین موضوع این روز ها حرف بزنم.
با زبان بدنی که نشون میداد روی سالن تسلط داره و با اعتماد به نفس سخنرانیش رو شروع کرد و بعد از تموم شدن جملش صدای دست زدن های حضار رو شنید.
_ ممنونم که بین مشغله های زیادتون دعوت مارو پذیرفتید جناب مین.
زن مجری با لبخند گشاده رویی رو بهش گفت و باعث شد دن در ناخودآگاهش به این فکر کنه که چطور ممکنه یک زن انقدر زشت باشه. اما نتونست به ضمیر ناخودآگاهش پر و بال بده وقتی که مجبور شد جوابش رو بده.
_ خواهش میکنم. در واقع من عاشق این طور کنفرانس های خبری ام چون باعث میشن که مردم زیادی به ما گوش کنن و مراقب خودشون باشن. یا حداقل به نصحیت هایی که رد و بدل میشه عمل کنن.
_ البته که همینطوره. دن شی..شما به عنوان کارآگاهی که مردم بهش بیشترین اعتماد رو دارن ممکنه که نظریه های متفاوتی درباره "آزادی" داشته باشید. از اونجایی که بخشی از موضوع امروز ما در این باره است میتونید درباره این واژه کمی توضیح بدید؟ به هر حال شما یک پلیس مجرب توی حیطه کاری خودتون هستید و درک متفاوتی از چنین کلمه ای دارید.
دن بعد از تحلیل حرفای مجری به‌ حضار نگاه کرد و با صدایی رسا و همچنان بمش به حرف اومد:
_ آزادی یک کلمه است که برای هر کس معنای‌ متفاوتی داره. یک نفر فکر میکنه که وقتی آزاد باشه اجازه داره هر کاری که دلش خواست بکنه. یک زن آزادی رو حقوق برابر و رفتار مناسب معنی میکنه. یک مرد آزادی رو تو حق انتخاب و داشتن قدرت تامین زندگی میبینه و هزاران مثال دیگه از این قبیل... اما در هر صورت هدف اونها داشتن آزادیه درسته؟ اون ها میخوان آزاده باشن چون این طوریه که به دنیا اومدن.
گفتن اون جملات برای دن واقعا سخت بود‌. چون مین دن مخالف سرسخت آزادی بود!
_ من صدای عقربه های ساعتی که میگذشت رو شنیدم.
ثانیه اول ریتمی داشت که هرگز عوض نمیشه. وقتی صدای حرکت عقربه هارو میشنویم قبول میکنیم که زمان وجود داره و ما در حال حاضر هستیم. من چطور میتونستم باشم؟وقتی به خودم توی آینه نگاه میکنم. وقتی میشنوم که کسی داره منو صدا میکنه‌،
من خودمو به عنوان یک موجود زنده سازگار میکنم. نگاه و تعصب کسی ، پیروزی و شکستش دورانی هستن که ایده های زیادی رو برای تمرکز کردن برای ما به وجود میارن. آیا میتونیم آزاد باشیم؟ ما معنای آزادی رو میدونیم؟*
و بعد خودش با قاطعیت جواب سوال خودش رو داد و این بار کاملا بر اساس عقیه خودش پیش رفت. نه بر اساس یک فیلمنامه مسخره که بهش داده بودن تا حفظ کنه.
_ نه! اگه جامعه آزاد باشه فساد و فحشا توش بیداد میکنه. اگه مردمش با عقیده خودشون بخوان آزادی رو معنا کنن چند سال دیگه توی کشور دیگه هیچ‌چیزی به اسم‌ کانون خانواده یا یک دموکراسی مسالمت آمیز پیدا نمیشه. چون ما...
حرفش با شنیدن صدای مردی از ته سالن که منتهی میشد به قسمت تاریک اونجا توی گوشش‌ پیچید:
_‌پس داری میگی آزادی برای ما نیست؟
نمیتونست چهره اون مرد رو ببینه چون هم ماسک داشت و هم فلش های دوربین ها اجازه نمیدادن تمرکز کنه اما فقط به لحن صدا و سوالش فکر کرد. توی اون لحن حرص و عصبانیت غوغا میکرد!
_ ما‌ میتونیم آزاد باشیم اگه بتونیم جنبه اش رو داشته باشیم متوجهید؟ به هر حال..آزادی با بی بند و باری فرق میکنه درسته؟
"لیریک آهنگ هگوم از یونگی"
نیشخندی زد و ادامه داد:
_ فکر کنید تا چند سال دیگه چه اتفاقی میفته وقتی ما آزادی رو بولد تر از چیزی که هست کرده باشیم؟ انقدر کشت و کشتار ناعادلانه رخ میده که قاتلینش هرگز پیدا نمیشن. باورشون چیه؟ "اینکه من آزاد بودم اینکارو کنم" یا انقدر نرخ و ارز برده های جنسی بیشتر میشه که خریدار ها میگن "من آزاد بودم که آزادی اون هارو بخرم" این دقیقا چیزیه که اتفاق میوفته.

SpringDayWhere stories live. Discover now